eitaa logo
شاعرانه
21.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
87 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر و ارسال اثر https://eitaayar.ir/anonymous/G246.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نخستین آنکه در پنهان و در فاش خدا بر خویش حاضر دان و خوش باش چو دانی حاضرش همواره بر خود نیاید از تو چیزی کان بود بد دلت گر خواهد این راکنه و غایت بدین پندت بگویم یک حکایت 📜 @sheraneh_eitaa
jarooni.gif
حجم: 7.4K
سلیمی جرونی شاعر سدهٔ نهم هجری و معاصر شاعران نامداری چون نورالدین عبدالرحمان جامی، مکتبی شیرازی، شمس‌الدین محمد لاهیجی و شاه داعی شیرازی گویا از ساکنان بندر جرون یا گمبرون (بندرعباس کنونی) است که از زندگی وی اطلاعات زیادی در دست نیست و تنها اثر باقیمانده از او مثنوی «شیرین و فرهاد» اوست که به تقلید از نظامی سروده شده است. وی در آغاز میل به سرودن غزل داشته ولی پس از دیدار مولا همام‌الدین کرمانی خلیفهٔ طریقتی شاه قاسم انوار با عرفان آشنا شده و با تشویق او به سرودن مثنوی روی آورد و هوای خمسه‌سرایی در سر می‌پرورد. سرودهٔ دیگر سلیمی «منبع‌الاطوار» بوده که به تقلید از مخزن‌الاسرار نظامی سروده است ولی متأسفانه امروز از این منظومه نسخه‌ای در دست نیست. سلیمی علاوه بر مثنوی، غزل، قطعه و شعرهای دیگری نیز سروده است که هیچ‌کدام از آثار او به جز همین مثنوی که تنها نسخه آن در شهر ژنو در مجموعه خصوصی بنیاد مارتین بودمر نگهداری می‌شود، در جایی یافت نشده است. مثنوی شیرین و فرهاد در سال ۸۲ توسط مرکز پژوهشی میراث مکتوب با تصحیح و مقدمه عالمانه دکتر نجف جوکار منتشر شده است. 📜 @sheraneh_eitaa
دوم پند آنکه با نادان مشو یار که از نادان، کشی اندوه بسیار ز نادان، عاقل آن به کو گریزد که از او جز سیه رویی نخیزد ز دانا گر رسد صد جور بهتر که نادانت دهد صد بدره زر ببر از مرد جاهل تا توانی که با او هست ضایع، زندگانی مکن هم صحبتی با هیچ جاهل که خوش زد این مثل، آن مرد کامل که با ناجنس، صحبت داشت یک دم اگر جنت بود، باشد جهنم اگر خواهی که هرگز نبودت بد نشین تا می توان، با بهتر از خود سخن بشنو ز دانا، تا که بتوان مبین نادان که بادا مرگ نادان تو شیرینی شنو این پند شیرین که دانایان پیشین گفته اند این که با ناجنس منشین و میامیز بود تا سعیت از نادان بپرهیز که یک نادان، برانگیزد از آن گرد که صد دانا نیارد چاره اش کرد 📜 @sheraneh_eitaa
چنین دارم خبر از باستان گوی چو می آورد در این داستان روی که یک روزی نشسته بود شیرین به گردش دختران چون ماه و پروین حدیث از هر دری آغاز کرده در از هر سرگذشتی باز کرده یکی افسانه پیشینه می گفت دگر درد دل دیرینه می گفت یکی می گفت اگر دولت بود یار بخواهد بود ما را عیش بسیار که شیرین گفت از دی و ز فردا نمی گویم که آنها نیست پیدا حدیث دی و فردا محض سوداست که ماضی رفت و مستقبل نه پیداست چرا نابود را باشیم دنبال همه یکباره برخیزید تا حال به زین آریم مرکبهای چون باد رویم و بیستون بینیم و فرهاد چو مهرویان شیرین این شنیدند زشادی هر یکی بیرون دویدند نهادند اسب خود را هر یکی زین نبود آن جایگه گلگون شیرین زبهرش مرکبی دیگر کشیدند دو سه جام لبالب در کشیدند پس آنگه شاد و خوشدل با می و چنگ به سوی بیستون کردند آهنگ به سان برگ گل کان را برد باد همه رفتند تا نزدیک فرهاد چو دید آن حال فرهاد سبک دست ز شادی در زمان بر پای برجست دوان آمد به استقبال آن ماه به دست و پای اسب افتادش از راه چو شیرین شکر لب آنچنان دید به شیرین کاری او را باز پرسید نیایش کرد و از وی عذرها خواست که ای فرهاد منتهات بر ماست به غیر از تو ندارم منت از کس به عذرت ایستادستم ازین پس چو عذرش خواست شیرین نکونام ز شیر چون شکر دادش دو سه جام نبشته بود بر آن جام چون زر خطی خوشبوی تر از مشک و عنبر که بوی شیر آید از دهانم بنوش این شیر بر یاد لبانم چو فرهاد آن ز دست یار نوشید چو شیرمست از مستی خروشید چو مستان، مست گشت و بی خبر شد ز عشقش مست بود او مست تر شد بزد آهی و رو مالید بر خاک چنان کافتاد ازو آتش در افلاک پس آنگه روی را از خاک برداشت فغان از جان آتشناک برداشت به کوه بیستون بگشاد بازو فرود آورد سنگ بی ترازو چنان در کار خود بودش شکوهی که می کندی به هر یک حمله کوهی چو شیرین دید آن بازو و آن دست ورا درکوه کندن آنچنان مست در او هم حیرتی آمد به دیدار که شد بیهوش در بالای رهوار وز آن بیهوشی از کف شد عنانش سقط شد بارگی در زیر رانش چو دید آن حال، فرهاد تنومند سر خود را به پای اسپش افکند پس آنگه در زمان برخاست بر پای ورا با بارگی برداشت از جای فرود آمد ز کوه و مست و بی خویش ره قصرش گرفت آنگاه در پیش چنان شد تیز در آن راه فرهاد که از وی ماند در همراهیش باد پری رویان ز پی هر یک سواره همی راندند حیران در نظاره که برد او را چنان فرهاد هموار که یک مو بر تنش نگرفت آزار فرود آورد سوی قصر خویشش سری بنهاد و باز آمد زپیشش چو باز آمد به از اول به صد بار شد و در بیستون استاد در کار 📜 @sheraneh_eitaa
چو صبح از بام مشرق سر برآورد هزیمت بر سپاه شب در آورد سپاهی هر طرف کردند جولان درافکندند گوی زر به میدان زهر جانب پری رویان شیرین نشستند از زمین بر کوهه زین چو بر کردند مرکب از زمین شاد تو گفتی برگ گل را می برد باد به هر جا تاکسان را بد نظر باز پری از هر طرف می کرد پرواز تو گفتی بودشان هنگام جولان سر عشاق یکسر گوی چوگان و زین سو نیز چالاکان پرویز به میدان آمده از جای خود تیز همه یک یک به خوبی بی نظیری به شوکت هر یکی، مانند میری میان آن دو لشکر هم گل نو فکنده گوی در میدان خسرو چه خسرو کو هم از خوبی چو صد ماه ز مژگانها زده بر مردمان راه نه شیرین بردی از خلقی دل و دین که خسرو هم به خوبی بود شیرین ز خسرو وصف اگر گویم مبین دور که شیرین خود به شیرینی ست مشهور ز رویش آب، دست از خویش شسته هنوزش گرد گل عنبر نرسته خم زلفش به مه در گوی بازی خدنگش هر طرف در دلنوازی خطی بالای لب همچون پر زاغ ز خال عنبرش بر هر دلی داغ دهان و عارض او هر دو با هم تو پنداری سلیمان بود و خاتم نپنداری که بیش این بود و کم او که مردم را هم این خوش بود و هم او مگو دلها از ایشان بی قرارند که خوبان را همه کس دوست دارند چه گویم وصف این و مدحت آن یکی ماه و دگر خورشید تابان درین میدان که رفتی بر فلک گو گهی این دست بردی و گهی او میانشان حالهای بوالعجب شد ببازیدند گو، تا روز شب شد 📜 @sheraneh_eitaa
نگار لاله رخ سرو سمنبر مه زهره جبین خورشید خاور به رخ ماه ختن یعنی بت چین به لب تنگ شکر یعنی که شیرین در آن وادی که او را پرورش بود ز نعمت بیشتر شیرش خورش بود اگر بودی هزاران نعمتش بیش به شیرین میل بودی از همه بیش ولی آنجا که منزل داشت آن ماه نبودی هیچ سو جای چرگاه کنیزان بهر شیرین، شیر خوش خوار کشیدندی به دوش از راه بسیار دل شیرین ازین بودی پریشان که از وی دور بودی شیر میشان همه شب بودی از این فکر در سوز درین اندیشه می بودی همه روز گه و بی گه همینش بود تدبیر که آسان چون شود آوردن شیر ازین اندیشه شاپور آگهی یافت به خدمت پیش شیرین زود بشتافت بگفتش ای سهی سرو سرافراز به رویت دیده اهل نظر باز اگر فرمان دهی تدبیر این کار کنم آسان اگر چه هست دشوار مرا یاریست در نقاشی استاد شنیده باشی او را نام فرهاد بود در دست او چون موم، سندان ندارد سنگ و آهن پیش او جان هر آن نقشی که او در خاطر آرد همه بر سنگ خارا بر نگارد اگر فرمان دهی او را بیارم به خدمت پیش درگاهت بدارم چو بشنید این سخن شیرین ز شاپور دلش شد شاد و جانش گشت مسرور چنین گفتش مگیر آرام و برخیز برو او را بیاور سوی من تیز که دیر است این مثل در روزگار است که کار افتاده را یاری ز یار است پس آنگه خاست شاپور جهانگرد شد و فرهاد سوی شیرین آورد چو شیرین دید در آن قد و بالا دلش از جا شد اما ماند بر جا برون آمد ز پرده همچو ماهی به عشوه کرد سوی او نگاهی چو فرهاد آن نگاه و عشوه زو دید تنش زان عشوه همچون بید لرزید سر اندر پیش افکند و شد از دست به پای استاده بود از پای بنشست دلش در بر فتاد اندر تب و تاب شد از هر سو روانش چشمه آب همه تن، خون دل آمد به جوشش فتاد از پا و از سر رفت هوشش چو شیرین دید او را آنچنان زار دگر شیرین تر آمد زان به گفتار بگفتش هستم احوال تو معلوم که مثلت نیست، نی در چین نه در روم برین یک دست قصرم، هست کوهی که هست اندر دلم از آن ستوهی بکن کاری برای من به یاری که می دانم که مثل خود، نداری بود زان سوی کوهم گله ای چند که دایم زان دل من هست در بند همی خواهم که جویی زین کمرگاه ببری راست تا این سوی درگاه که چوپانان چو آنجا شیر دوشند در اینجا خادمانم شیر نوشند چو فرهاد این سخنها کرد احساس بگفتا خوش بود بالعین و الراس روان سازم از آنجا شیر پیوست چو میل خاطر شیرین برین هست ولی دارم توقع زان پری زاد که آید گاه گاهی سوی فرهاد ز لطف خود غریبان را نوازد به یک دستم مریزا، شاد سازد بگفت این و به پا برخاست سرمست گرفت آن تیشه پولاد در دست به پای قصر با صد بار اندوه سری بنهاد و روی آورد در کوه به دل می گفت حق بر من گواه است که این کوه خودی خرسنگ راه است به زخم تیشه یک ماهی کمابیش تمام آن سنگ را برداشت از پیش ز سنگ خاره جویی آنچنان کند که در وی عقل را در حیرت افکند پس از ماهی که جویی آنچنان ساخت به پای جوی یک حوضی بپرداخت به نوعی کرده بود آن کار تدبیر که سوی حوض یکسر آمدی شیر چو شیرین دید دست و کار فرهاد ز دست و کار او گردید دلشاد طلب کردو به خویشش همنشین کرد بر او و دست او، صد آفرین کرد پس آنگه گفتش ای استاد کارم ز دست و پنجه تو شرمسارم ندارم دستمزد رنجه تو بنازم بیش، دست و پنجه تو چنین صنعت ندارد هیچ کس یاد چه خوشها رفته ای دستت مریزاد پس آنگه گفت تا خادم زری چند به بالایش نهاده گوهری چند بیاورد و بر فرهاد بنهاد مگر از آن شود فرهاد دلشاد چو فرهاد آن نوازشهای شیرین ز شیرین دید هم دل داد و هم دین ستاد از خادمش آن گوهر و زر همه در پای او افشاند یکسر پس آنگه خاست سرگردان و حیران چو آهو روی کرد اندر بیابان 📜 @sheraneh_eitaa
چو خسرو دیدکان سرو سمنبر دلی دارد به بر از سنگ سختر ره و رسم وفاداری نپوید همه همچون دل خود سخت گوید چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید سرشکی چند از مژگان ببارید پس آنگه خاست از مجلس چو آتش به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش روم زین آستان گیرم سر خویش که نتوان داد درد سر، ازین بیش شوم تیر ملامت را نشانه برم درد سر از این آستانه مرا بس از تو این خواری کشیدن جفا و جور بی اندازه دیدن چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت ز چشمت مردمی می باید آموخت از آن هندو ندارم ناسپاسی که آمد حق او مردم شناسی مرا زین گفته ها بیهوش کردی غریبم حلقه ها در گوش کردی سخنهایی که لعلت گفت فاشم بس است آنها مرا تا زنده باشم عجب گر سگ کشد این خواری از کس اگر من آدمی باشم همین بس سخنهایی که گوشم از تو بشنفت عجب گر آن به گور من توان گفت روا باشد گر از این غم زنم شور کنم گوری و خفتم زنده در گور نخواهم باز شد یکبارت از سر ولیکن حالیا ناچار ازین در روم باز آیم ار باشد مرا برگ بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ بگفت اینها و شد بر پشت مرکب روان شد سوی روم اندر همان شب چو رفت آوازه خسرو بدان بوم به استقبال او آمد شه روم به بهتر مدح و تعریفی ستودش نوازش کرد و پوزشها نمودش فشاندش گنج و گوهرهای بسیار چنان کز خسروان باشد سزاوار به شهرش برد و بازش پیش خود خواند به پهلوی خودش بر تخت بنشاند کمر بست و کله بر سر نهادش هر آن چیزی که می بایست دادش ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد پس آنگه دختر خود را بدو داد به دیرش برد و پیمان داد محکم که تو عیسائی و هست اینت مریم چو خسرو آن نوازشها و آن گنج زقیصر دید، شد آسوده از رنج برآرایید لشکر از پی جنگ سوی بهرام چوبین کرد آهنگ 📜 @sheraneh_eitaa
با یکدیگر در کنار شهرود و پیدا شدن شیر، و کشته شدن به دست خسرو شباهنگام کان ترک پری روی ربود از صحن میدان فلک، گوی کواکب کرده بهر زرفشانی طبقهای فلک را زر نشانی شب عنبر فروش از زلف در هم نهاده توده های مشک بر هم چه شب کز هر طرف نور کواکب چو آتش باز بنموده عجایب بگویم گر نپنداری محالی در آن شب کز درازی بود سالی سوار شرق چندان کرده بد ره که نتوانست دم زد تا سحرگه چو مرغ صبح بال و پر بر افشاند سحرگه سوره و الفجر بر خواند تکاورها به جولان برگرفتند همه گو باختن از سر گرفتند چو گو از صحن میدان در ربودند محبان گنج گوهر برگشودند برافشاندند هر جا گوهری بود به میدان گوی شد هر جا سری بود به چوگان گرچه هر یک دست یازید چو شیرین هیچ کس شیرین نبازید ملک هر گه که با او بازخوردی نمی بودش مجال دستبردی و زان چون نقره در آتش همی تافت که با وی یک زمان فرصت نمی یافت در آن میدان که بد هر یک ز یک به فلک احسن همی گفت و ملک زه چو خسرو دید کز چوگان طرازی نخواهد کام ازو دیدن به بازی به شیرین گفت کای سرو سرافراز به رویت دیده اهل نظر باز بیا تا از کمان گوییم و از تیر زگو بازی، کنیم آهنگ نخجیر که گشته ست از خوشی هم کوه و هم راغ گلستان در گلستان باغ در باغ نگر از یاسمین و جعد سنبل همه روی زمین پر سبزه و گل مرصع شد زمین چون چتر کاووس ملمع شد زمان چون پر طاووس تو گفتی می پرد رنگ از رخ ماه صبوحی می کند چون گل سحرگاه صبا گویی که عنبر بار دارد بنفشه بوی زلف یار دارد ز بوی عطر کز هر سوفتاده چمن، دکان عطاری گشاده چمن بر تخت باغ انداخته رخت نشسته خسرو گل بر سر تخت صبوحی کرده مرغان سحر مست چمن آراسته خود را به صد دست ز بس کز گریه بلبل روی گل شست به صحن باغ گل از خنده شد سست زمین از لاله و گلهای بادام صراحی بر صراحی جام بر جام تذروان کرده خون لاله پامال زبان سوسن است از این سخن لال کشیده باد گیسوی ریاحین بنفشه تاب داده زلف پرچین ز مستی باد صبح افتان و خیزان شده با غنچه ها دست و گریبان شکر لب، دستبرد شاه چون دید به خاک افتاد و پای شاه بوسید به پای شاه خود را چون زمین کرد زبان بگشاد و شه را آفرین کرد که شاها تا سفیدی و سیاهی بود، بادی به تختت پادشاهی سعادت یار و اقبالت ز هر سو شب و روزت غلام ترک و هندو همه کارتو با رامشگران باد سرت سبز و لبت خندان و دل شاد بود حق تو در عالم دلیری تو را زیبد به عالم شیرگیری تو این دستی که بنمودی به عالم نه دستان کرد نه سام و نه رستم نگردد با تو گردون هم ترازو هزارت آفرین بر دست و بازو به نور آتش و سیمای خورشید که افزونی ز افریدون و جمشید ز شاهان جهان آنان که دانی کیان تا جند و تو تاج کیانی تو را زیبد به عالم شهریاری که در ملک جهان همتا نداری چو گفت این وصفهای شاه شیرین دگر با گردش آمد جام زرین ندیمان باز در مجلس نشستند حریفان از پریشانی برستند شدند از گردش ساغر همه مست یکی در رقص پا می زد یکی دست چو مجلس گرم گشت از باده نوشان شدند آن بلبلان بر گل، خروشان در آن بستان ز سیب و به گزیدن ملک آمد به شفتالود چیدن بلی چون آتشش از می بیفزود برش از سیب شفتالود به بود ملک زان شور شیرین یافت اکرام که یابد مرد در آشوبها کام به عالم فتنه ای تا در نگیرد کسی کامی ز عالم بر نگیرد هر آن فتنه کز آن افزون نباشد بدان، کز حکمتی بیرون نباشد چو آید پیش غوغای زمانی مشو غمگین در آن غوغا چه دانی بسا بد، کان همه بهبود باشد زیان باشد بسی کان سود باشد مبین بد، بدگرت آتش به جان زد که از چیزی نباشد خالی آن بد مگو کز بد دل من بی قرار است که نیک و بد به عالم در گدار است 📜 @sheraneh_eitaa