eitaa logo
شاعرانه
27.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
751 ویدیو
73 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر و ارسال اثر https://eitaayar.ir/anonymous/G246.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
شد دور چو از نظر غبار من و ما آن یکه سوار ناگهان شد پیدا یعنی که شدیم نیست و اندر همه جا دیدیم خدا هست خدا هست خدا   📜 @sheraneh_eitaa
عمری‌ست که دم‌ به‌ دم علی می‌گویم در حال نشاط و غم علی می‌گویم تا حال، علی گفتم و ان‌شاءالله تا آخر عمر هم علی می‌گویم 📜 @sheraneh_eitaa
محمد حسین صغیر اصفهانی زادهٔ سیزدهم ماه رجب ۱۳۱۲ قمری در اصفهان، درگذشتهٔ ۱۳۹۰ قمری در اصفهان شاعر ایرانی است. در اثر تربیت پدرش که آقا اسدالله نام داشت و یکی از مداحان بود با اشعاری که دیگران در مدح و مصیبت «چهارده معصوم» سروده بودند آشنا گردید و در سنین هشت و نه سالگی شروع به گفتن اشعار کرد به همین دلیل صغیر تخلص گرفت. خود او در مورد تخلصش این گونه سروده است: مرا صغیر تخلص بجا بود که سه چیز مراد دارم و هستم از این تخلص شاد در اول اینکه به عهد صغارتم ایزد زبان بگفتن اشعار جانفزا بگشاد بدوم اینکه نگیرند اکابرم خورده اگر ز خامه من نقطه یی‌خطا افتاد بسوم اینکه چو روز حساب پیش آید مسلم است که آنجا بود صغیر آزاد از بدو تأسیس انجمن دانشکده اصفهان به سرپرستی عباس‌خان شیدا در سال ۱۳۳۴ق در آن انجمن شرکت کرد. از همان جوانی به کار بافندگی پرداخته و از راه کار و زحمت به امرار معاش و اداره خانواده پرداخت و استغناء و بی‌نیازی از خلق را پیشه خود ساخت. او در اغلب انجمن‌های ادبی اصفهان همچون انجمن‌های مدرسه تبریزی، خاکیا، کمال، سعدی و مکتب صائب شرکت می‌کرد و جزو اساتید پیشکسوت و محترم این انجمن‌ها به‌شمار می‌رفت. به میرزا عباس پاقلعه‌ای شیخ سلسله نعمت اللهیه اصفهان ارادت داشت و در مدح او شعر می‌گفت. صغیر اصفهانی سرانجام در سه‌شنبه اول جمادی الثّانی ۱۳۹۰ق (مطابق با مرداد ماه ۱۳۵۰ش) وفات یافت و در جوار حرم رأس الرضا در طوقچی اصفهان به خاک سپرده شد. 📜 @sheraneh_eitaa
بود دو تن را دو درخت کهن حاسد و محسود بدند آن دو تن خواست شبی حاسد شوریده بخت قطع ز محسود نماید درخت جست یکی اره کش تیشه زن گفت درختی است فلانجا زمن زود برو قطع کن از ریشه‌اش ریشه بر آور ز دم تیشه‌اش آن شجر پیر فکن ای جوان باز بیا اُجرت زحمت ستان داد نویدش بسی و ره نمود سوی درختی که ز محسود بود او بشب تیره روان شد براه راه غلط کرد و برفت اشتباه مقترن‌ آمد به درخت حسود قافیه را باخت که این آن نبود الغرض افکند ز پا آن شجر با کشش اره و ضرب تبر باز بیامد بر حاسد چو باد گفت کرم کن که درخت اوفتاد داد بوی اجرت و دلشاد شد ساعتی از قید غم آزاد شد رفت شب و روز پدیدار گشت خفته بدان فتنه و بیدار گشت یک تنش‌ آمد ز محبان ببر داد از آن واقعه بر وی خبر گفت درخت تو بریدند دوش زین سخنش رفت ز سر عقل و هوش بافت چه رخ داده از آن مات شد مات همانا ز مکافات شد کفت ملامت به خود و این سخن ورد زبان ساخت بهر انجمن ای که ستم بر دگران میکنی تیشه تو بر ریشه خود می‌زنی آری اگر راه به وحدت بریم ما همه در اصل ز یک گوهریم با هم اگر نیک و اگر بد کنیم هرچه کنیم آن همه با خود کنیم پند صغیر است در شاهوار ساز بگوش دل خود گوشوار 📜 @sheraneh_eitaa
ای منفعل تو را ز رخ انور آفتاب از ذرهٔی به پیش رخت کمتر آفتاب گر پرتوی بخوانمش از عکس روی تو این رتبه را به خود نکند باور آفتاب روز ازل اگر نه ز طبع تو خو گرفت افشاند از چه تا به ابد آذر آفتاب چشمان نیم‌خواب تو ماند برخ همی چون نیم بار نرگس شهلا در آفتاب این زلف سر کج است بگرد عذار تو یا جا گرفته در دهن اژدر آفتاب بردی گلاب و شانه چو ای مه بکار زلف یکباره شد نهفته بمشک تر آفتاب هرکس که دید ابروی خونریز در رخت گفت ای عجب گرفته بکف خنجر آفتاب با مهر و مه چکار مرا ز آنکه روی تو هست اینطرف مه آنطرف دیگر آفتاب از چهره روزداری و از خط و خال شب از سینه صبح داری و از منظر افتاب ای آفتاب روی در این صبح عید خیز ریز از صراحیم بدل ساغر آفتاب صبح است ووه چه صبح صبیحی کز آنگرفت نور و ضیاء و تابش و زیب وفر آفتاب صبحست و وه چه صبح شریفی که شد سبب این صبح تا که خلق شد از داور آفتاب صبحست و وه چه صبح که گاه طلوع آن ناگه بزد ز برج هویت سر آفتاب بدری بنیمه مه شعبان طلوع کرد کش پرتوی بود ز رخ انور آفتاب سلطان عصر داور دنیا و دین که هست مأمور امر نافذ آن سرور آفتاب شاهی که سکه تا مگر از نام وی خورند مه گشته جمله سیم و سراسر زر آفتاب بر چار جوشن فلک آرد چسان شکاف وام ار ز تیغ او نکند جوهر آفتاب امروز هرکه سایه نشین لوای اوست بر سر نتابدش بصف محشر آفتاب بر خاک پای او چو زند بوسه هر صباح بر فرق اختران همه شد افسر آفتاب چرخ است سبزه‌زار وی انجم شکوفه‌اش ماهش گل سفید و گل اصفر آفتاب در باختر همین نه بحکمش نهان شود کز امر اوست سر زند از خاور آفتاب در پرده است و بر همه شامل عطای او تابد ز پشت ابر به بحر و بر آفتاب ای ابر رحمتی که شد از غایت صفا اندر وجود طیب تو مضمر آفتاب خاکیم ما و رو بتو داریم ایکه تو یک رو بخاک داری و یک رو بر آفتاب در زیر سایه تو صغیر این چکامه را از خامه ریخت یکسره بر دفتر آفتاب 📜 @sheraneh_eitaa
عرصه عالم ز رو به خصلتان خالی نشد تا نکرد آن شیرمرد بی‌بدل پا در رکاب مهر و ماه و ثابت و سیار در هر روز و شب روشنی از خاک درگاهش نمایند اکتساب |شبتون بخیر و امام زمانی(عج) 🌙💚 📜 @sheraneh_eitaa
جانا ز که آموختی این عشوه گری را عشاق کشی خانه کنی پرده دری را سرو از تو خجل گشت چو سیب ذقنت دید آری چه کند سرزنش بی ثمری را هر لحظه دلم در خم موئیت کند جای خوش کرده فلک قسمت او در بدری را تا کی به فراق گل رخسار تو هر شب هم ناله شوم نالهٔ مرغ سحری را جور فلک و طعنه اغیار و غم یار یا رب چه کنم این همه خونین جگری را از بی خبری مدعیان بی خبرانند زان خرده گرفتند به من بی خبری را در دست مرا چون هنری نیست همان به بر حضرت او عرضه دهم بی هنری را آباد شدم از نظر پیر خرابات نازم روش رندی و صاحب نظری را دیوانه شود همچو صغیر آن که ببیند از چشم سیه غمزه آن رشگ پری را 📜 @sheraneh_eitaa
کارت ای یار به من غیر ستمکاری نیست مگرت با من آزرده ، سرِ یاری نیست نی خطا گفتم از این جور و جفا دست مدار که جفای تو به جز عین وفاداری نیست چه غم ار خوار جهانی شدم اندر طلبت بهر همچون تو گلی خارشدن خواری نیست بسته ی دام تو از هر دو جهان آزاد است اوفتادن به کمند تو گرفتاری نیست هرچه خواهی ز عجایب ز فلک بتوان ديد نیست نقشی که در این پرده ی زنگاری نیست هر گنه میکنی آزار دل خلق مكن که بتر هیچ گناهی ز دل آزاری نیست به یکی تیر مژه،صید دو صد دل کردی تا نگویند خدنگ مژه ات کاری نیست ای خوشا مستی و مدهوشی و آسوده دلی که به جز غصه و غم حاصل هشیاری نیست دوش میگفت کسی زردی رخسار صغیر چاره اش هیچ به جز باده ی گلزاری نیست 📜 @sheraneh_eitaa
گفت گلی از سر نخوت بخار کی ز تو هر خاطر خرم فکار میکنی از جلوه ناخوش مدام عیش تماشائی بستان حرام نقص کمالات چمن گشته‌ای مایهٔ بدنامی من گشته‌ئی خار بگفت اینهمه ای گل مناز دار نگه عزت و خارم مساز خاری من قدر تو کی کاسته قدر تو از خاری من خاسته مشتری ار هست به بازار تو دیده مرا گشته خریدار تو در حق من نخوت خود کن رها تعرف الاشیاء به اضدادها هر دو ز یک معدن و یک مخزنیم گر گل و گر خار ز یک گلشنیم هستی ما آنکه پدیدار کرد نقش تو گل صورت من خار کرد ای که گلی در چمن روزگار هان به حقارت منگر سوی خار نیست چو ظلمت چو بود روشنی نیست چو مسکین بکه نازد غنی نیست چو بیچاره شود چاره‌ساز از صفت خویش کجا سر فراز نیست چو عاشق چه کنی حسن روی با که دهی عرضه همی رنگ و بوی نیست چو سامع چه کنی با بیان با که نهی صحبت خود در میان حاصل مطلب منگر چون صغیر هیچیک از خلق جهانرا حقیر 📜 @sheraneh_eitaa
فرقی نمانده در عمل خوب و زشت ما یکسان شده است کعبه و دیر و کنشت ما انجام خود ز خوی بد و نیک خود بیاب در ما نهفته دوزخ ما و بهشت ما گر برخلاف میل رود عمر چاره چیست بوده است این ز روز ازل سرنوشت ما حالی بود عمارت ما خاک و خشت غیر تا خود عمارت که شود خاک و خشت ما گوئی به هیچ روی تغیر پذیر نیست دست طبیعت آنچه نهد در سرشت ما گر سعی ماست حاصل ما روز رستخیز نبود بغیر صاعقه در خورد کشت ما کفر است ناامیدی و بیگانگی صغیر باشد که ننگرند بکردار زشت ما 📜 @sheraneh_eitaa