بی تو مهتاب شبی ، نه ! شب بارانی بود
رشت، آبستن یک گریه ی طولانی بود
راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم
در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بود
لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد
چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود
آه دریاب مرا دلبر بارانی من
ای که معماری ابروی تو گیلانی بود
توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم
آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود
همه ی مصر به دنبال زلیخا بودند
حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود
#مرتضی_عابدپور_لنگرودی #شعر
📜 @sheraneh_eitaa
بی تو مهتاب شبی ، نه ! شب بارانی بود
رشت، آبستن یک گریه ی طولانی بود
راه می رفتم و هی خون جگر می خوردم
در سرم فکر و خیالی که نمی دانی بود
لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد
چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود
آه دریاب مرا دلبر بارانی من
ای که معماری ابروی تو گیلانی بود
توبه ها کردم و افسوس نمی دانستم
آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود
همه ی مصر به دنبال زلیخا بودند
حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود
#مرتضی_عابدپور_لنگرودی #شعر
📜 @sheraneh_eitaa