میرزا عبدالرحیم سابلاغی، مشهور به وفایی (زادهٔ ۱۲۶۴ قمری در مهاباد، درگذشتهٔ ۱۳۱۸ قمری) (به کردی: وەفایی) فرزند ملاغفور، فرزند نصرالله، از طایفهٔ ملاجامی، شاعر کرد اهل مهاباد است. عمدهٔ شهرت وی بهواسطهٔ غزلهای پرشور کُردیش است. وی علاوه بر کردی، زبانهای فارسی، عربی و ترکی را هم میدانسته و به زبانهای فارسی، عربی و کردی شعر گفته، ولی بیشتر اشعارش به زبان کردی است. در مهاباد به شغل مکتبداری مشغول بوده و راه امرار معاش وی از این طریق بودهاست. وفایی در سن بیست سالگی به عزم سفر استانبول از مهاباد بیرون میرود، اما پس از رسیدن به نهریه و ملاقات با شیخ عبیدالله شمزینان از ادامه سفر منصرف شده همانجا میماند و به طریقه نقشبندیه تمسک میکند و یک سال بعد از آنکه مرشدش از سفر حجاز برمیگردد، به شهر مهاباد مراجعت مینماید و تأهل اختیار میکند. وفایی در دوران عمر خود دو بار به حج مشرف شدهاست که در سفر دوم درگذشت و همانجا در عربستان به خاک سپرده شد.
#معرفی_شاعر #وفایی_مهابادی
📜 @sheraneh_eitaa
ای به یادت عاشقان را هر نفس
خلوت اندر خلوت اندر خلوت است
ای حدیثت کشتگان را هر زمان
شربت اندر شربت اندر شربت است
ای وصالت عاشقان را دم به دم
عشرت اندر عشرت اندر عشرت است
ای جمال ذو الجلالت لایزال
وحدت اندر وحدت اندر وحدت است
خون بهای یک نظر از روی تو
جنت اندر جنت اندر جنت است
یک نفس بی یاد رویت زندگی
حسرت اندر حسرت اندر حسرت است
یک زمان بر خاک کویت بندگی
قربت اندر قربت اندر قربت است
دردمندم «یا أنیس العاشقین»
تا به کی؟ جان مبتلای فرقت است!
مستمندم «یا جلسی العارفین»
تا به کی؟ دل در بلای هجرت است!
مستحق و مفلس و درمانده ام
«یا کریم أکرم» که وقت همت است
رو سیاه و عاصی و شرمنده ام
«یا رحیم ارحم» که روز رحمت است
گر «وفایی» را گنه بسیار شد
رحمت عامت محیط کثرت است
#وفایی_مهابادی #شعر
📜 @sheraneh_eitaa
دل دیوانه ای دارم دمی بی غم نخواهد شد
سر شوریده ای دارم به سامان هم نخواهد شد
دلارام من از روزی که آرام دلم برده
دلم یک دم نیارامد به من همدم نخواهد شد
به زلف خویشتن حال دلم زیر و زبر کردی
چرا مهدر نباشد دل؟ چرا درهم نخواهد شد
مگوی این اشک ریزی چیست اندر آستان من؟
-دل و دینم فدایت- کعبه بی زمزم نخواهد شد
چو با بخت سعید من محمد گشته پشتیبان
یقین زخم دل دیوانه بی مرهم نخواهد شد
«وفایی» گر شود سیراب از آن دریای حق، خوانی
تو حق گویی و می دانی ز دریا کم نخواهد شد
#شعر #وفایی_مهابادی
📜 @sheraneh_eitaa
صبا از من بگو با آن مه نا مهربان امشب
دمی آرام جان باشد که رفت آرام جان امشب
خیال روی جانان پیش چشم و دل پر از آتش
چو بلبل زان همی نالم به یاد گلستان امشب
به امیدی که باز آن سرو قد را در کنار آرم
هزاران چشمه خون بارید ز چشم خون فشان امشب
جنون عشق را گوش نصیحت نیست، ای واعظ!
مخوان افسانه بر من، آسمان و ریسمان امشب
دماغ جان معطر بینم از باد وزان هر دم
مگر بر زلف جانان می وزد باد وزان امشب
«وفایی» از لب می گون و رمز غمزه مدهوش است
مگر از بادهٔ ساقی چنان شد سرگران امشب
#شعر #وفایی_مهابادی
📜 @sheraneh_eitaa
عبیدالله رئیس مرشدان و قطب کاملها
به بزم خاص از رحمت نگاهی کرد بر دلها
به جوش آمد سپاه عشق در میدان حاصلها
«ألا یا أیها الساقی أدر کأسا و ناولها»
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چو گل در پردهٔ صورت سر مویی بیاراید
ز جان بلبل مسکین قرار و صبر برباید
قیامت خیزد آن ساعت جمال خویش بنماید
به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
بزن تیغی به راه خود شهیدم کن سرت گردم
اگر برگردم از تیغ جفاهای تو نامردم
اگر دل بود اگر دین هر دو قربان سرت کردم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر
ز چشم خونفشانم پارههای دل چکید آخر
طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
دلا از جان و دل بگذر چو جانان ترک جان گوید
سعادت کار فرما هر چه یار مهربان گوید
که بلبل در فراق گل به فریاد و فغان گوید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
در آن محراب ابرو بس که بردم سجده چون سایل
که تا بینم جمال یار خود بیپرده و حایل
صبا بر طوق غبغب گرد چین چین طرهاش مایل
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
وفاییوار روزی تا در میخانه رو حافظ
بنه از بهر جام می! دل و جان در گرو حافظ
شراب بیخودی بستان ببر عمری ز نو حافظ
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو «حافظ»
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و أهملها
#شعر #وفایی_مهابادی
📜 @sheraneh_eitaa
کرم خواندی، ستم راندی، وفا گفتی، جفا کردی
تو ای ماه سمن سیما ببین با ما چهها کردی
روم از سوز دل آتش زنم در هر نیستانی
به بانگ نی بگویم آنچه با این بینوا کردی
وفایی! داستان گریه، من با کس نمیگفتم
قلم بگرفتی از مژگان تو شرح ماجرا کردی
وفایی! از زبانت مشک چین، عطر ختن ریزد
مگر با خاک کوی قطب عالم آشنا کردی
وفایی! چشم بینایت رنگ نور طور میپاشد
مگر از خاک پای غوث عالم سرمهسا کردی
چراغ آل آدم غوث اعظم، ای عبیدالله
تویی کز یک نظر قلب جهان را کیمیا کردی
به دور آخر از جام حقیقت نشئهای دادی
که محفل ار سراسر مست نور کبریا کردی
نقاب از روی بگشودی جمال خویش بنمودی
جهان را شش جهت از نور خود «بدرالدجی» کردی
نسیمی از بهار فیض [فیاضت چو افشاندی]
زمین را غنچه گل دادی، زمان را مشکزا کردی
به دلهای مریدان هرکجا عکس رخت افتاد
که شرح معنی «بدرالدجی، شمس الضحی» کردی
درین آخر بجز نام بقا یکباره فانی بود
دری بگشادی و جان فنا را پر بقا کردی
اگر دست دل دیوانه را لطف تو نگرفتی
کجا دل روی در خلوت سرای دلربا کردی
به هر کس یک نظر کز روی لطف قهر افکندی
گدا را پادشاه و شاه را مسکین گدا کردی
به ترکستان چرا گویم لبت آب بقا بخشید
که ترکستان معنی را ز لب عین بقا کردی
سگم خواندی و خوشنودم، بدم گفتی و افزودم
جزاک الله کرم گفتی، عفاک الله عطا کردی
#شعر #وفایی_مهابادی
📜 @sheraneh_eitaa
مرا که دوش دو چشم از غم نگار تر آمد
پگاه آن که ستاره روان شود سحر آمد
چنان که گل شکفد سرو بالا از اثر ابر
ز گریه ام صنم من به خنده جلوه گر آمد
که هان مرغ «وفایی» شب فراق سرآمد
ترا مراد برآمد که آفتاب برآمد
#شعر #وفایی_مهابادی
📜 @sheraneh_eitaa
ای بت چین ای بلای جان خط و خالت
داد ز بیداد پادشاه جمالت
من چه دهم شرح غصهٔ شب هجران
ای من و هجران فدای روز وصالت
بس که ز مهر رخ تو ناله کشیدم
کاستم از غم چو ابروان هلالت
باورت ار نیست در فراق تو مردم
شاهد ما حضرت جناب خیالت
بر من و بر دل به چشم لطف نگاهی
ای من و دل فدای چشم غزالت
سوخت مرا آتش فراق تو مگذار
دست من و دامن جناب وصالت
کشتن عاشق اگر مراد تو باشد
خون «وفایی» هزار بار حلالت
#شعر #وفایی_مهابادی
📜 @sheraneh_eitaa
چشم سیاه مستت با ما ببین چه ها کرد
با یک نگه دل و دین از دست ما رها کرد
یک بوسه خون بها کرد لعل لبش ندانم
گر دشمنی به دل داشت این دوستی چرا کرد؟
با هر نگاه و نازم صد بار کشت و خون ریخت
شیرین کجا به فرهاد این جور و این جفا کرد؟
باد صبا ندانم با گل چه نکته ای گفت؟
کز حسرت دهانت گل جامه را قبا کرد
تنها نه من شهیدم از دست تیغ نازش
هر گوشه را که بینی صحرای کربلا کرد
قربان چشم مستم خونم بریخت، رستم
در ضمن یک عداوت، کار صد آشنا کرد
هندو اگر به کوثر گویند ره ندارد
بهر چه شد لب تو خال سیاه جا کرد
گیسو نه، باغ سنبل، عارض نه، خرمن گل
این است آن بهشتی خدا برای ما کرد
روی تو، سرو بالا، دیدم ز خود برفتم
کز عالم بلندی ماه مرا صدا کرد
برقع فکند آتش در ما زد و ندانم
خود کرد راز خود فاش ما را چرا رسوا کرد؟
زلفت نمی گذارد روی تو سیر بینم
این پاره ابر تاریک روز مرا سیا کرد
پیر مغان شب دوش می گفت کوزه بر دوش:
هی می بگیر و می نوش، هی می تو را رها کرد
صوفی مشو گران جان، صافی شو و خدا خوان
پابند و بنده ی نان، کی روی در خدا کرد؟
دیوانه باش و هوشیار، آدم شو و سیه کار
میخانه گیر بگذار، گویند ره خطا کرد
آن ماه رو گشاده، رویش هم رنگ باده
هم شوخ شیخ زاده، با عهد خود وفا کرد
دیدم آمد شتابان، آمد چو ماه تابان
هم شهر و هم بیابان، چون روز روشنا کرد
گفتم: لبت ببوسم، چشمش به غمزه ام کشت
خونی نکرده بودم این ترک قصد ما کرد!
گفتا: توام بمیری، بی جان لبم نگیری
آب حیات ما را «وفایی» کم بها کرد
#شعر #وفایی_مهابادی
📜 @sheraneh_eitaa