یک اسم زیبا
امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. حوصله اش سر رفته بود؛ گل های لباس مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....»
مادر بزرگ موهای امیرعلی را نوازش می کرد و زیر لب ذکر می گفت.
امیرعلی گفت:« مادربزرگ مامان کی می آید دلم برایش تنگ شده»
مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:« می آید عزیزم نگران نباش»
تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش می کرد.
امیرعلی تلویزیون را نشان داد گفت:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟»
مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کردو گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر است .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستند.» بعد نگاهی به چشمان سیاه امیرعلی کرد و گفت:« یادت است رفتیم قم؟ آنجا با هم به حرم رفتیم؟ »
امیرعلی خندید و گفت:« بله یک عالمه با بچه ها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت»
مادربزرگ درحالی که امیرعلی را نوازش می کرد گفت:« آنجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.»
بعد دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده است.»
امیرعلی دست هایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو »
مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکم تر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« میشود اسم خواهرم را معصومه بگذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در شنیده شد.
امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.»
#باران
#میلاد_حضرت_معصومه(سلام الله علیها)
یک اسم زیبا.mp3
8.63M
#قصه_کودکانه 6️⃣2️⃣
#میلاد_حضرت_معصومه_علیهاسلام
#روز_دختر
🌹یک اسم زیبا🌹
🔅بالای 5 سال
🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم
🔅تدوین:حسین بهرمن
🖋 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران)
🎊🌺 میلاد حضرت معصومه(س) و روز دختر 👱♀️ مبارک باد 🌺🎊
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈
📌
https://eitaa.com/amoobahreman/2098
#قصه_کودکانه:
شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
http://amoobahreman.ir
«من که از گُل بهترم
دخترم آی دخترم
شریک کار مادرم
دخترم آی دخترم
شیرین به مثل شکرم
دخترم آی دخترم
در خوش زبونی نوبرم
دخترم آی دخترم»
تو خوبی از همه سرم
دخترم آی دخترم
واسه تو یک خواهرم
دخترم آی دخترم
با خوبی اشناترم
دخترم آی دخترم
غمخوار و یار پدرم
دخترم آی دخترم
دریای ذوق و هنرم
دخترم آی دخترم
منم که قند و عسلم
دخترم آی دخترم
هم نور چشم مادرم
دخترم آی دخترم
هم نور چشم پدرم
دخترم آی دخترم
#باران
با من دوست می شوی؟
جوجه عقاب تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود. اما خیلی تنها بود، نه خواهری داشت نه برادری! هربار به مامان میگفت :« من خواهر و برادر میخواهم» مامان میگفت:« باید صبر کنی » یک روز که از تنهایی خسته شده بود . پر زد و در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمونِ جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا یک قناری رنگارنگ دید . پایین آمد ،گفت:« سلام قناری کوچولو،تو چقدر کوچولو و بامزه ای» قناری نگاهی به عقاب کرد ترسید و عقب رفت ، گفت:« تو می خواهی مرا بخوری؟» عقاب گفت:« بخورم؟! برای چی بخورم؟! بیا باهم دوست باشیم.»
قناری که از ترس نوکش می لرزید گفت:« نه من با تو دوست نمی شوم.» و از آن جا دور شد.
جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمون جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا چشمش به یک موش افتاد. با سرعت به سمت موش پرواز کرد. موش تا او را دید خودش را در سوراخی پنهان کرد.
جوجه عقاب روی زمین نشست؛ گفت:« بیا بیرون من که با تو کاری ندارم. فقط می خواهم با هم دوست باشیم.»
موش که از ترس می لرزید چیزی نگفت. جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمون جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا چشمش به یک جوجه تیغی افتاد . سریع به سمتش پرواز کرد ، کنارش نشست، جوجه تیغی تا عقاب را دید دور خودش چرخید، او حالا یک توپِ تیغی شده بود، عقاب بالش را به توپِ تیغی زد ، تیغی در دستش فرو رفت، عقاب ترسید و عقب رفت.
جوجه تیغی یواشکی نگاهی به جوجه عقاب که از ترس می لرزید کرد و گفت:« نترس اگر من را نخوری من هم تو را اذیت نمی کنم»
اما جوجه عقاب که بالش درد گرفته بود ترسید و به لانه اش برگشت.
در لانه یک جوجه عقاب دید . مامان خندید و گفت:« بالاخره خواهرت از تخم بیرون آمد عزیزم» جوجه عقاب خوشحال شد و خواهرش را محکم بغل کرد و بوسید. او دیگر تنها نبود.
#باران
#قصه