eitaa logo
شعر و قصه کودک
356 دنبال‌کننده
205 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
کاردستی بزرگ یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود . سه بره کوچولو بودند که با مادر و پدر مهربانشان زندگی می کردند . بابای بره ها مدتی بود که بیمار بود بچه ها از بیماری بابا خیلی ناراحت بودند . چون نمی‌توانستند به او نزدیک شوند و با او بازی کنند آخر مامان می گفت بیماری پدر واگیر دارد ؛ و بچه ها باید مراقب باشند . مامان گفته بود بچه ها هر روز چند بار باید دست هایشان را با آب و صابون بشویند . و اگر خواستند از جلوی در اتاق پدر که جلوی در ورودی بود عبور کنند ماسک به صورت بزنند . بابا مدام سرفه می کرد و بچه ها غصه می خوردند اما باید حرف مامان را گوش می دادند . تا اینکه یک روز مامان بزی بچه ها را صدا زد و گفت . :«شنگول منگول حبه انگور من دارم می رم بیرون از خونه برای خرید . بعضی از بز ها و بره های همسایه هم بیمار شدن پس نباید از خونه بیرون بیایید . به اتاق پدر هم نرید می تونید تلویزیون ببینید یا بازی کنید من زود برمیگردم . » مامان که رفت بچه ها کمی تلویزیون تماشا کردند . اما خیلی زود حوصله شان سر رفت . شنگول گفت:« بیایید بریم بیرون وسطی بازی کنیم . » منگول گفت:« نه مامان گفت نباید بیرون بریم . » حبه انگور گفت:« مامان که خونه نیست بابا هم که خوابه بیایید بریم . » شنگول دوان به اتاق رفت و توپش را آورد . اما منگول گفت:« اگر برید من به مامان می‌گم تازه وقتی برید و مریض بشید مامان متوجه می شه حرفش را گوش ندادید . من دلم نمی خواد مریض شم مگه یادتون رفته بابا چقدر مریضه من که دوست ندارم چند روز تو اتاق بمونم . » شنگول به فکر فرو رفت و گفت:« آره راست می گی . » حبه انگور گفت:« پس چه کار کنیم ؟» منگول گفت:« اسم فامیل چطور است ؟» حبه انگور با ناراحتی گفت :«من که نوشتن بلد نیستم . » همینطور که داشتند تصمیم می‌گرفتند تلویزیون طرز ساخت ماسک صورت را نشان می‌داد . منگول هیجان زده بالا و پایین پرید و گفت:« وای چه فکری‌کردم بیایید با هم از این ماسک ها درست کنیم . » شنگول و حبه انگور هم پذیرفتند و با خوشحالی مشغول ساخت کاردستی ماسک شدند . تا مادر از راه برسد بچه ها تعداد زیادی ماسک درست کرده بودند . مامان بزی که خسته از راه رسید و بچه ها را مشغول ساخت ماسک دید خیلی خوشحال شد . و گفت :«بچه ها من کل شهر رو گشتم اما ماسک پیدا نکردم . ما می‌تونیم از این ماسک‌ها به همسایه ها هم هدیه بدیم . و به سالم موندن دوستانمون کمک کنیم .» قصه مابه سر رسید کرونا به آخرش رسید .
کاردستی بزرگ یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود . سه بره کوچولو بودند که با مادر و پدر مهربانشان زندگی می کردند . بابای بره ها مدتی بود که بیمار بود بچه ها از بیماری بابا خیلی ناراحت بودند . چون نمی‌توانستند به او نزدیک شوند و با او بازی کنند آخر مامان می گفت بیماری پدر واگیر دارد ؛ و بچه ها باید مراقب باشند . مامان گفته بود بچه ها هر روز چند بار باید دست هایشان را با آب و صابون بشویند . و اگر خواستند از جلوی در اتاق پدر که جلوی در ورودی بود عبور کنند ماسک به صورت بزنند . بابا مدام سرفه می کرد و بچه ها غصه می خوردند اما باید حرف مامان را گوش می دادند . تا اینکه یک روز مامان بزی بچه ها را صدا زد و گفت . :«شنگول منگول حبه انگور من دارم می رم بیرون از خونه برای خرید . بعضی از بز ها و بره های همسایه هم بیمار شدن پس نباید از خونه بیرون بیایید . به اتاق پدر هم نرید می تونید تلویزیون ببینید یا بازی کنید من زود برمیگردم . » مامان که رفت بچه ها کمی تلویزیون تماشا کردند . اما خیلی زود حوصله شان سر رفت . شنگول گفت:« بیایید بریم بیرون وسطی بازی کنیم . » منگول گفت:« نه مامان گفت نباید بیرون بریم . » حبه انگور گفت:« مامان که خونه نیست بابا هم که خوابه بیایید بریم . » شنگول دوان به اتاق رفت و توپش را آورد . اما منگول گفت:« اگر برید من به مامان می‌گم تازه وقتی برید و مریض بشید مامان متوجه می شه حرفش را گوش ندادید . من دلم نمی خواد مریض شم مگه یادتون رفته بابا چقدر مریضه من که دوست ندارم چند روز تو اتاق بمونم . » شنگول به فکر فرو رفت و گفت:« آره راست می گی . » حبه انگور گفت:« پس چه کار کنیم ؟» منگول گفت:« اسم فامیل چطور است ؟» حبه انگور با ناراحتی گفت :«من که نوشتن بلد نیستم . » همینطور که داشتند تصمیم می‌گرفتند تلویزیون طرز ساخت ماسک صورت را نشان می‌داد . منگول هیجان زده بالا و پایین پرید و گفت:« وای چه فکری‌کردم بیایید با هم از این ماسک ها درست کنیم . » شنگول و حبه انگور هم پذیرفتند و با خوشحالی مشغول ساخت کاردستی ماسک شدند . تا مادر از راه برسد بچه ها تعداد زیادی ماسک درست کرده بودند . مامان بزی که خسته از راه رسید و بچه ها را مشغول ساخت ماسک دید خیلی خوشحال شد . و گفت :«بچه ها من کل شهر رو گشتم اما ماسک پیدا نکردم . ما می‌تونیم از این ماسک‌ها به همسایه ها هم هدیه بدیم . و به سالم موندن دوستانمون کمک کنیم .» قصه مابه سر رسید کرونا به آخرش رسید .