📖رمانهای ناب📚
زمین خوردم...
یک 🧕خانوم و 🧔آقا که سوار موتور بودن با دیدن من 🏍موتورشان را کنار خیابون گذاشتند و پیاده شدند. خانم طرف من آمد و آقا طرف مان رفت که یک وقت به من صدمه نزند ...
دو طرف شانه هایم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد...
😔یاد روشنک افتادم بی حال شدم و اشک امانم را برید😭😭...در آغوش آن خانم پخش شدم.
من را صدا می کرد:
-خانم...خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟
به خودم آمدم...
ادامه رمان در این کانال👇
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3