eitaa logo
شعرکده
90 دنبال‌کننده
84 عکس
25 ویدیو
0 فایل
ارتباط و ارسال شعر @khak_mgh
مشاهده در ایتا
دانلود
ای لذت شبانه با یا که بی بهانه از تو پر است خانه حتی اگر نباشی @sherkade_mgh
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صد بوسه‌ی نداده میانِ دهان توست من تشنه‌کام و آبِ خنک در دکانِ توست سر تا به پا "زنی" تو و زیباست این تضاد زآن شرمِ دخترانه که در دیدگان توست باغی تو با بنفشه‌ی گیسو و سروِ قد یاسَت تن است و گونه و گل ارغوان توست خورشید رخ بپوشد و در ابر گم شود از شرم آن سُهیل که در آسمانِ توست با بوسه‌ای در آتشِ خود سوختی مرا انگار آفتاب درونِ دهان توست این‌سان که با هوای تو در خویش رفته‌ام گویی بهار در نفس مهربان توست انگار کن که با نفس من به سینه‌ات باد خزان وزیده به باغِ جوان توست @sherkade_mgh
از روز دستبرد به باغ و بهار تو دارم غنیمت از تو ، گلی یادگار تو تقویم را معطل پاییز کرده است در من مرور باغ همیشه بهار تو از باغ رد شدی که کشد سرمه تا ابد برچشمهای میشی نرگس غبار تو فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند از یک نگاه کردن شوریده وار تو کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو چشمی به تخت وبخت ندارم ، مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو @sherkade_mgh
اگر چه خالی از اندیشه ی بهارنبودم ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم که چشم در رهت ای نازنین سوار نبودم؟ به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم که بی تو هرگز از این پیش ،‌سوگوار نبودم خود آهوانه به دام من آمدی تو وگرنه من این بهار در اندیشه ی شکار نبودم تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود که در مسیل تو ، ای سیل بی قرار نبودم مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت اگر نبود ،‌ به دیواره های غار نبودم @sherkade_mgh
گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را خوشا از عشق مردن ای که طعم تو حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را چه جای شکوه زاندوه تو،وقتی دوست تر دارم من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور که اوج این است این،در عشق بازی پا فشردن را «سیزیف» آموخت از من در طریق امتحان، آری! به دوش خسته، سنگ سرنوشت خویش بردن را مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را سیزیف: سیزیف در اساطیر یونان بخاطر فاش کردن راز خدایگان محکوم شد تا تخته سنگی را به دوش گرفته و تا قله یک کوه حمل کند، اما همین که به قله می‌رسد، سنگ به پایین می‌غلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد. آلبرکامو ضمن تعریف داستان سیزیف، به توضیحاتی دربارهٔ ارتباط این داستان و زندگی انسان در این جهان می‌پردازد. وی سیزیف را قهرمان پوچ می‌نامد و می‌گوید هنگامی که سنگ سقوط می‌کند و سیزیف لحظه‌ای درنگ می‌کند و بر می‌گردد، این لحظه‌است که مرا به سیزیف علاقه‌مند می‌کند زیرا وی به شکنجه خویش و پوچ بودن کارش آگاه است و این آگاهی لذت بخش است . @sherkade_mgh