با من کشتهٔ هجران نفسی خوش بنشین
تا مگر زنده شوم زآن نفس روحانی
نه گزیر است مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبر است که هم دردی و هم درمانی
سخن زندهدلان گوش کن از کشته خویش
چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی
#سعدی@shernab
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بیشما قدری ندارد دین و دنیا را#سعدی@shernab
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی#سعدی@shernab
چنان به یاد تو شادم که فرق مینکنم
ز دوستی که فراق است یا وصال است این
شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب
ولی ز فکر تو خواب آیدم!؟ خیال است این
#سعدی@shernab
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را#سعدي@shernab