حیف از این عمر
این گرفتاری هر روزه گر اینسان برسد
سر شوریده محال است به سامان برسد
بود آیا که در این شهر پریشان زدگان
کاروان غم ما سوی بیابان برسد
گوشه ی خلوت و تنهایی دل بس بودم
مدعی را بگذارید به عنوان برسد
باش درویش وبجز راه قناعت مسپار
غرقه در خون بود آن نان که زدونان برسد
هر کجا مینگرم دامن غم گسترده است
کو طبیبی که از او نسخه درمان برسد
خرمن روز وشبم .شمع صفت میسوزد
حیف از این عمر که اینگونه به پایان برسد
وصف شادی که از ایام جوانی کردند
چون غباری است که بر دفتر دوران برسد
این همه حاجب ودربان که در این در بار است
ناله مور کجا .کی به سلیمان برسد
ای نسیم سحری گر تو مدد فرمایی
موسم غم برود لحظه باران برسد
گوشه ی این قفس سرد غم انگیز دلم
خوش خیالی است که مصباح غزلخوان برسد
#استادعلیرضاسامعی_مصباح
@sheroadab139