eitaa logo
شعر و کودکی
705 دنبال‌کننده
226 عکس
8 ویدیو
0 فایل
جملات شاعرانه کودکان جملات شاعرانه کودکان را با ذکر سن و نام کودک ارسال کنید: @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
می گه به جون آمریکا من اسمم نرگسه، بعد می گیم چرا الکی می گی؟ می گه چون‌که می خوام آمریکا بمیره :)) زینب/ شش ساله @sherokoodaki
خطاب به مادرش که با جدیت در باره کارش سوال می کنه: مامان،بابا بازی در میاری؟ سجاد/ سه سال و نه ماه @sherokoodaki
داشتیم مختار می دیدم. صحنه پیروزی مختار بعد از کشته شدن شبث بود. مختار از اسب پیاده شد و افسار اسبش را داد دست یکی از یارانش. اوهم اسب را گرفت و برد . مختار هم با پای پیاده رفت به سمت خیمه ... ناگهان .... ببخشید... یهویی زینب گفت: "مختار دیگه گربه‌ی بزرگ نداره بره خونه شون؟" فهمیدم منظورش چیست ولی باز پرسیدم: " گربه‌ی بزرگ چیه؟" دوست داشتم بیشتر توضیح بدهد و من بیشتر کیف کنم. گفت:" ازینا که سوارش میشن اینجوری میکنن میرن خونه شون" بعد افسار اسب فرضی‌اش را گرفت و به حالت یورتمه که انگار سوار بر اسب شده خودش را تکان تکان داد. اسب ندیده ایم دیگر . ولی کاش می‌شد تمام کلمات را بچه‌ها دوباره از اول با ذهن خودشان اختراع کنند. آنوقت هر خانه لغتنامه‌ی دهخدای جدیدی برای خودش می‌داشت که می‌شد زبان مشترک اهالی آن خانه. یک دفتر دارم پر از این کلمات و ترکیبات دهخداهای خانه مان. نوشته ام که بماند به یادگار. پ.ن : ما طبق لغتنامه زینب وقتی می خواهیم به او بگوییم خیلی دوستش داریم، می‌گوییم : من پُرِپُر دوسِت دارم. یا تو جیگر پُرِمنی. زینب/ سه سالگی https://eitaa.com/khodemanim @sherokoodaki
در حال خمیازه گفت بابا خوابم می بره گفتم خب بخواب خمیازه ش که تموم شد گفت خوابم رفت تو گلوم. بشری/ دو و نیم ساله @sherokoodaki
خورشید وقتی قرمز میشه میاد پایین و می افته تو دریا... رقیه/ دو ساله و چهار ماهه @sherokoodaki
بی بی! چرا همه آدما موبایل دارن ولی شما ندارید؟ محمدحسن/ چهار سال و نیمه @sherokoodaki
بابا همه مزه‌ها تو ما هستن از اول بودن محمدمحسن/ ده ساله @sherokoodaki
سنگ‌ها همه عمرشون هیچ کاری نمی‌کنن فقط منتظر می‌شینن، ببینن چی میشه؟ محمدمحسن/ ده ساله @sherokoodaki
بریم کربلا آرامش بگیریم زهرا سادات/ چهار و نیم ساله @sherokoodaki
هدایت شده از شعر و کودکی
توی کربلا یه در هست که از اونجا می شه رفت توی بهشت فاطمه/شش و نیم ساله @sherokoodaki
من در حال پیشنهاد دادن فعالیت به جای تلویزیون نگاه کردن... - اصلا پاشو برو توی کوچه یه کم دوچرخه سواری کن. محمد حسین: ماماااان . بیرون خیییلی گرمه. برم بیرون پخته زده می شم! محمد حسین/ هشت ساله @sherokoodaki
- مامان زمان شما برق بود؟ سید علی/ پنج ساله @sherokoodaki
در حال رد شدن از جلوی شیرینی فروشی... - مامان نون خامه ای برام می خری؟ - نه عزیزم ، تازه خوردی . سید محمد در حال واگویه : - این دیگه زندگی منه. یه روز شیرینی برام می خرین ، یه روز نمی خرین. یه روز می برینم سر کار بابا، یه روز نمی برین. سید محمد/ شش ساله @sherokoodaki
من در حال راضی کردن سید علی که از مادر جدا بشه و قبول کنه بره پیش دبستانی. - ببین عزیزم ، پلیس ها اول رفتن مدرسه بعد دانشگاه ... دکترها هم اول رفتن مدرسه بعد اینقدر درس خوندن تا دکتر شدن . بابا هم اول رفته کلاس اول بعد دوم بعد سوم ... دانشگاه و‌... . تو هم بزرگ شدی برای اینکه شغلی داشته باشی بالاخره باید مدرسه رفته باشی. من در حالی که فکر می کردم تونستم قانعش کنم.😎 سید علی در حال تفکر: - مامان ! چه شغلهایی هست که احتیاج به سواد ندارن ؟ سیدعلی/ پنج ساله @sherokoodaki
محمد حسین در حال گریه: مامان من که اینقدر خوبم چرا فقط بوی امام زمان رو توی مسجد و حرمها می فهمم ؟ چرا نمی بینمش؟ دیگه چی کار باید بکنم که ببینمش ؟ دلم براش تنگ شده. محمدحسین/ ۸ ساله @sherokoodaki
سوره بزرگونه: (سوره بلند) سوره کوچیکونه: ( سوره کوتاه) سید محمدحسن/ چهار ساله @sherokoodaki
وقتی صدای اذان رو شنید: بابا... بابا اذان مغرب به افق کوروش! سید قاسم/سه و نیم ساله @sherokoodaki
در حرم امام رضا علیه السلام وقتی نگرانی ما رو از گم شدنش می بینه: بابا من مواظبم که خودمو گم نکنم! سید قاسم /سه و نیم ساله @sherokoodaki
لباس تارتاری: لباس راه راه سجاد/ سه سال و ده ماه @sherokoodaki
وضو گرفته بودم، جورابام از دوتا جیب شلوارم آویزون بود. پسر عمه م اومده می گه اینا چیه؟ می گم اینا جورابامن دیگه دست می زنه بهشون و تکونشون می ده، می گه نه اینا زنگوله‌هاتن 🤣🤣 @sherokoodaki
پارسا شب از پنجره بیرونو نگاه می‌کرد، گفتم به چی نگاه می‌کنی؟ گفت به کسایی که نیستن نگاه می‌کنم. پارسا / شش ساله @sherokoodaki
پسرا اگر نمی شه لاک بزنن، پس چرا ناخن دارن؟😂 زهرا سادات/ چهار و نیم ساله @sherokoodaki
یه موز خورده بود. گیر داده بود که یکی دیگه می خواد بخوره. یکی خواست حواسشو پرت کنه. گفت وای محسن ببین روی لباست چی نوشته؟ محسن گفت: نوشته موز بخورین محسن/ سه ساله @sherokoodaki
هدایت شده از خودمانی
ا ﷽ ا فقط خورشت قرمز دوست داشت. وسط گفتگو بازیِ جدی و رادیویی که با خواهرش راه انداخته بودند، شدم مراجع و از خواهرش پرسیدم: " خانم دکتر دخترم فقط خورشت قرمز می‌خوره چی کار کنم خورشت سبزم بخوره ؟" خواهرش بعد ازینکه کلی درباره جذابیت خورشت قرمز حرف زد از فواید خورشت سبز هم گفت. بعد رو به زینب کرد و گفت: "خانم دکتر زینب نظر شما چیه؟" خیلی جدی در حالیکه نوک انگشتهای دست چپپش را گذاشته بود روی نوک انگشتهای دست راستش گفت : "باید تمرین کنه خورشت سبزم بخوره." *گفتگو بازی جدی ، بازی جدیدیه که بچه ها راه انداختند و ازین طریق یک عالمه درباره مسائل مهم با زینب حرف می‌زنند؛ درست مثل کارشناس‌های رادیو https://eitaa.com/khodemanim
ماهیتابه برعکس روی زمین بود پسرم نگاهش به ماهیتابه افتاد گفت مامان بیا ببینیم این ماهیتابه چند سالشه؟ حساب کردیم ۵۶ سالش بود منظورش دایره های پشت ماهیتابه بود که مثل دایره های تنه ی درخته علی/ شش ساله @sherokoodaki