#شعر_و_کودکی
می گه به جون آمریکا من اسمم نرگسه، بعد می گیم چرا الکی می گی؟ می گه چونکه می خوام آمریکا بمیره :))
زینب/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
خطاب به مادرش که با جدیت در باره کارش سوال می کنه:
مامان،بابا بازی در میاری؟
سجاد/ سه سال و نه ماه
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
داشتیم مختار می دیدم.
صحنه پیروزی مختار بعد از کشته شدن شبث بود.
مختار از اسب پیاده شد و افسار اسبش را داد دست یکی از یارانش. اوهم اسب را گرفت و برد .
مختار هم با پای پیاده رفت به سمت خیمه ...
ناگهان .... ببخشید... یهویی زینب گفت:
"مختار دیگه گربهی بزرگ نداره بره خونه شون؟"
فهمیدم منظورش چیست ولی باز پرسیدم: " گربهی بزرگ چیه؟" دوست داشتم بیشتر توضیح بدهد و من بیشتر کیف کنم.
گفت:" ازینا که سوارش میشن اینجوری میکنن میرن خونه شون"
بعد افسار اسب فرضیاش را گرفت و به حالت یورتمه که انگار سوار بر اسب شده خودش را تکان تکان داد.
اسب ندیده ایم دیگر .
ولی کاش میشد تمام کلمات را بچهها دوباره از اول با ذهن خودشان اختراع کنند. آنوقت هر خانه لغتنامهی دهخدای جدیدی برای خودش میداشت که میشد زبان مشترک اهالی آن خانه.
یک دفتر دارم پر از این کلمات و ترکیبات دهخداهای خانه مان. نوشته ام که بماند به یادگار.
پ.ن : ما طبق لغتنامه زینب وقتی می خواهیم به او بگوییم خیلی دوستش داریم، میگوییم : من پُرِپُر دوسِت دارم. یا تو جیگر پُرِمنی.
زینب/ سه سالگی
https://eitaa.com/khodemanim
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
در حال خمیازه گفت بابا خوابم می بره
گفتم خب بخواب
خمیازه ش که تموم شد
گفت خوابم رفت تو گلوم.
بشری/ دو و نیم ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
خورشید وقتی قرمز میشه
میاد پایین
و می افته تو دریا...
رقیه/ دو ساله و چهار ماهه
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
بی بی!
چرا همه آدما موبایل دارن ولی شما ندارید؟
محمدحسن/ چهار سال و نیمه
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
بابا همه مزهها تو ما هستن
از اول بودن
محمدمحسن/ ده ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
سنگها همه عمرشون هیچ کاری نمیکنن
فقط منتظر میشینن، ببینن چی میشه؟
محمدمحسن/ ده ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
بریم کربلا آرامش بگیریم
زهرا سادات/ چهار و نیم ساله
@sherokoodaki
هدایت شده از شعر و کودکی
#شعر_و_کودکی
توی کربلا یه در هست که از اونجا می شه رفت توی بهشت
فاطمه/شش و نیم ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
من در حال پیشنهاد دادن فعالیت به جای تلویزیون نگاه کردن...
- اصلا پاشو برو توی کوچه یه کم دوچرخه سواری کن.
محمد حسین: ماماااان . بیرون خیییلی گرمه. برم بیرون پخته زده می شم!
محمد حسین/ هشت ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
در حال رد شدن از جلوی شیرینی فروشی...
- مامان نون خامه ای برام می خری؟
- نه عزیزم ، تازه خوردی .
سید محمد در حال واگویه :
- این دیگه زندگی منه. یه روز شیرینی برام می خرین ، یه روز نمی خرین. یه روز می برینم سر کار بابا، یه روز نمی برین.
سید محمد/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
من در حال راضی کردن سید علی که از مادر جدا بشه و قبول کنه بره پیش دبستانی.
- ببین عزیزم ، پلیس ها اول رفتن مدرسه بعد دانشگاه ... دکترها هم اول رفتن مدرسه بعد اینقدر درس خوندن تا دکتر شدن . بابا هم اول رفته کلاس اول بعد دوم بعد سوم ... دانشگاه و... . تو هم بزرگ شدی برای اینکه شغلی داشته باشی بالاخره باید مدرسه رفته باشی.
من در حالی که فکر می کردم تونستم قانعش کنم.😎
سید علی در حال تفکر:
- مامان ! چه شغلهایی هست که احتیاج به سواد ندارن ؟
سیدعلی/ پنج ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
محمد حسین در حال گریه:
مامان من که اینقدر خوبم چرا فقط بوی امام زمان رو توی مسجد و حرمها می فهمم ؟ چرا نمی بینمش؟
دیگه چی کار باید بکنم که ببینمش ؟ دلم براش تنگ شده.
محمدحسین/ ۸ ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
#کلمه_ها_و_ترکیب_های_تازه
سوره بزرگونه: (سوره بلند)
سوره کوچیکونه: ( سوره کوتاه)
سید محمدحسن/ چهار ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
وقتی صدای اذان رو شنید:
بابا... بابا اذان مغرب به افق کوروش!
سید قاسم/سه و نیم ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
در حرم امام رضا علیه السلام وقتی نگرانی ما رو از گم شدنش می بینه:
بابا من مواظبم که خودمو گم نکنم!
سید قاسم /سه و نیم ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
#کلمه_ها_و_ترکیب_های_تازه
لباس تارتاری: لباس راه راه
سجاد/ سه سال و ده ماه
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
وضو گرفته بودم، جورابام از دوتا جیب شلوارم آویزون بود.
پسر عمه م اومده می گه اینا چیه؟
می گم اینا جورابامن دیگه
دست می زنه بهشون و تکونشون می ده، می گه نه
اینا زنگولههاتن 🤣🤣
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
پارسا شب از پنجره بیرونو نگاه میکرد، گفتم به چی نگاه میکنی؟ گفت به کسایی که نیستن نگاه میکنم.
پارسا / شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
پسرا اگر نمی شه لاک بزنن، پس چرا ناخن دارن؟😂
زهرا سادات/ چهار و نیم ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
یه موز خورده بود. گیر داده بود که یکی دیگه می خواد بخوره.
یکی خواست حواسشو پرت کنه.
گفت وای محسن ببین روی لباست چی نوشته؟
محسن گفت: نوشته موز بخورین
محسن/ سه ساله
@sherokoodaki
هدایت شده از خودمانی
ا ﷽ ا
#دنیای_شیرین_بچه_ها
فقط خورشت قرمز دوست داشت.
وسط گفتگو بازیِ جدی و رادیویی که با خواهرش راه انداخته بودند، شدم مراجع و از خواهرش پرسیدم: " خانم دکتر دخترم فقط خورشت قرمز میخوره چی کار کنم خورشت سبزم بخوره ؟"
خواهرش بعد ازینکه کلی درباره جذابیت خورشت قرمز حرف زد از فواید خورشت سبز هم گفت. بعد رو به زینب کرد و گفت: "خانم دکتر زینب نظر شما چیه؟"
خیلی جدی در حالیکه نوک انگشتهای دست چپپش را گذاشته بود روی نوک انگشتهای دست راستش گفت : "باید تمرین کنه خورشت سبزم بخوره."
*گفتگو بازی جدی ، بازی جدیدیه که بچه ها راه انداختند و ازین طریق یک عالمه درباره مسائل مهم با زینب حرف میزنند؛ درست مثل کارشناسهای رادیو
#زینب_سه_سال_و_نیمه
#فرزند_بیشتر_زندگی_شیرین_تر
https://eitaa.com/khodemanim
#شعر_و_کودکی
ماهیتابه برعکس روی زمین بود
پسرم نگاهش به ماهیتابه افتاد
گفت مامان بیا ببینیم این ماهیتابه چند سالشه؟
حساب کردیم ۵۶ سالش بود
منظورش دایره های پشت ماهیتابه بود که مثل دایره های تنه ی درخته
علی/ شش ساله
@sherokoodaki