#شعر_و_کودکی
بعد از بیرون امدن از حمام:
خیلی دارم می میرم
- چرا؟
برای چایی و کیک دارم می میرم
زینب/ سه ساله
شعر و کودکی
#شعر_و_کودکی بعد از بیرون امدن از حمام: خیلی دارم می میرم - چرا؟ برای چایی و کیک دارم می میرم زینب
#شعر_و_کودکی
وسط بازی کردن با بادکنک:
بابا من برم توی این زندگی کنم؟
زینب/سه ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
_ مگه نمی گی همه نعمتارو خدا بهمون داده
+ آره عزیزم
_ پس ما که خودمون پول می دیم وسایل خودمونو می خریم
زهرا سادات /۵ ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
مامان خدا چطوری میتونه اینجارو ببینه خارج هم ببینه؟! با خارجی ها مث خودشون صحبت کنه با ما هم صحبت کنه
واقعا خدا یه جادوگره...!
زهرا سادات/۵ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
بابا یادت بخیر
بچه بودی لپتو مانانت می کند!
زهرا سادات/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
- بابا!
+ جان بابا
بلیط مشهد می خوای بگیری یه دونه هم برا جوجه هام بگیر...
زهراسادات/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
زهرا سادات: بابا این ماشینو کی خریدی؟
بابا: وقتی خواهرت به دنیا اومد
زهرا سادات: نه، وقتی من به دنیا نیومده بودم
زهرا سادات/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
من زهرایی هستم که باباشو می بوسه و دوستش داره
تو هم باباشی
زهرا سادات/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
ای وای
من دیگه مدادمو زمین می ذارم
من دیگه بهترین نقاشی کش نیستم
زهرا سادات/ شش سالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
زهرا سادات:
مامان بفرما پرتقال
مادر: نه میل ندارم.
زهراسادات: نه.. باید از دست من بخوری چون دست من سیده!
زهرا سادات/ شش سالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
بعد از اینکه سرش را که از پنجره ماشین بیرون برده بود، داخل می آورد:
سرم توی بیرون بود
الان توی تویه
زهرا سادات/ شش سالگی
@sherokoodaki