خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم.
با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم.
آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم .
از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
سحر زمان مهمونی خصوصی خداست
اگر همت کنیم ما هم دعوت میشیم .
https://eitaa.com/joinchat/3093823506Ccc6baf7b22
📍اعلام حضور داشته باشید🖐
#وعده_نماز_شب
گوی سبقت را نمازشب خوانها ربودند
برای تشویق وهمراه شدن اعضا قرار براین شد که ازبین اعضایی که بیدارهستند ودربرنامه سحرگاه شرکت می کنند اعلام حضور داشته باشیم
https://eitaa.com/joinchat/3093823506Ccc6baf7b22
صبح که از خواب بیدار می شویم وضویی ساخته و رو به حرم امیرالمومنین ایستاده و به ادب سلام و صلواتی که در کلیپ بالا آمده است بشنویم و زمزمه کنیم شب هم پیش از خواب؛حقیقتا حس غریبی دارد حتما تجربه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربابم
بدم اما گرفتار تو هستم
مگر هر کس که بد شد دل ندارد؟!
صلی الله علیک یا اباعبدالله
eitaa.com/banoyealam
سامانه پاسخگویی به سوالات شرعی لطفا سوال خودرا بانام مرجع به شماره زیر پیامک نمایید ومنتظر دریافت پاسخ باشید↙️
پاسخگویی پیامکی. 300002020
https://eitaa.com/joinchat/3093823506Ccc6baf7b22
️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
یا ارحم الراحمین
ذکر روز سه شنبه(100مرتبه)
معنی: ای بخشنده ترین بخشندگان
ویژگی: روا شدن حاجت
https://eitaa.com/joinchat/3093823506Ccc6baf7b22
دریای نهجالبلاغه
.🌸🍃
📚 جایگاه_رزق_انسان_در_هستی
حضرت علی(ع) میفرمايند: ای فرزندم! رزق دو نوع است، يكی آن رزقی كه تو به دنبالش میدوی تا آن را بيابی و يكی هم رزقی كه خودش به دنبال تو است. رزق اولی چون برای تو تقدير نشده، به آن نمیرسی! هرچند همواره به دنبال آن باشی! ولی رزقی كه دنبال توست و برای تو مقدر شده، حركت میكند تا به تو برسد!
.🍃🌸.
#خادم_الزینب
http://eitaa.com/joinchat/3093823506Ccc6baf7b22
❤️ شوخی جالب شهید مدافع حرم با ❤️«حاج قاسم »❤️
«مهدی نعمایی عالی» به تاریخ ۲۹ شهریور ۱۳۶۳، در کرج متولد شد. خانواده مهدی اصالتا مازندرانی بودند، اما در کرج سکونت داشتند. شهید نعمایی فرزند پنجم خانواده از دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین (ع) بود که توانست مدرک لیسانس مدیریت نیروهای مخصوص، جوشکاری و برشکاری زیر آب تا عمق چهل متری، مدرک تاکتیک و جودو را کسب کند همچنین به زبان عربی تسلط داشت.
✅سال ۹۵ برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و یاری دیگری مجاهدان که مقابل تروریستهای تکفیری میجنگیدند عازم سوریه شد و سرانجام در ۲۳ بهمن ماه همان سال، مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) به همراه همرزمانش در خودرو که به طرف منطقه میرفتند، توسط مین کنار جاده (تله انفجاری) مزد جهادش را گرفت و شهید شد.
🌷آنچه خواهید خواند گفت و گویی است با زهرا ردانی که خاطره دیدارش با سردار سلیمانی را بعد از شهادت آقا مهدی اینگونه روایت میکند:
*چرا مهدی به ما زنگ نمیزد❓❤
🌷مدتی بود به خاطر حضور مداوم همسرم در سوریه، آنجا ساکن شده بودیم. ۲۳ بهمن روز شنبه مصادف با شهادت حضرت فاطمه (س)، دم دمای غروب خیلی دلم گرفته بود و حالم بد بود. یک خانم عربی به نام صباح در همسایگی ما زندگی میکرد که با هم دوست شده بودیم. زیاد به من سر میزد، اتفاقا آن روز هم آمد پیش ما و مدام از شهادت و بهشت و عموی شهیدش صحبت میکرد. با خودم گفتم این حرفها را صباح قبلا هم برایم گفته چرا دوباره تکرار میکند؟ آن هم وقتی میبیند اینقدر حالم گرفته است❤ همان لحظه تلفن خانه زنگ خورد. آقا مهدی در طول روز اصلا سابقه نداشت به ما زنگ بزند مگر وقتی کار ضروری داشت. اما نمیدانم چرا با شنیدن زنگ تلفن به دخترم گفتم: مهرانه بدو گوشی را بردار باباست.
❤️ مهران سه ساله بود و تازه زبان باز کرده بود. تا تلفن را برداشت گوشی را از خودش دور کرد و گفت: بابا نیست. گفتم: باشه بده به من. گوشی را گرفتم، یکی از همکارهای آقا مهدی زنگ زد گفت: آقا مسلم (نام جهادی همسرم در سوریه) رفته منطقه و معلوم نیست بتواند امشب برگردد خواستم اطلاع بدهم اگر شب نیامد نگران نشوید. دل شوره گرفتم فکر میکردم خب الان که غروب است، حالا کو تا شب؟ مدام با خودم میگفتم: چرا مهدی زنگ نمیزند؟ چرا حال ما رو نمیپرسد؟ کلافه بودم. به دوستش گفتم: خب همانطور که به شما خبر داد به خود من میگفت. او هم کمی من من کرد و گفت: آخه آنجا تلفن نیست به من هم با بیسیم اطلاع داد.
خیلی استرس گرفتم و تشکر کردم و قطع کردم.
رفتم توی فکر و گفتم: یا فاطمه زهرا خودت کمکم کن. به گوشی مهدی پیام دادم و گفتم: عزیزم انشاءالله هر جا هستی سلامت باشی فقط یک زنگ کوچولو به من بزن بفهمم حالت خوب است. گوشم به تلفن بود و انگار دیگر حرفهای صباح را نمیشنیدم. رفتم آشپزخانه کمی گریه کردم، طوری که بچهها متوجه نشوند.
دیگر صدای پشت تلفن را نمیشنیدم
مجددا تلفن زنگ خورد، سریع رفتم گوشی را برداشتم. دوباره همان آقا بود، پرسید: اگر برای شب چیزی لازم دارید من تهیه کنم. از تنهایی نمیترسید❓
گفتم: نه همه چیز هست ما هم به تنهایی عادت داریم. وقتی دیدم دوباره تماس گرفت اصلا صدای او را دیگر نمیشنیدم. انگار در آن مکان هم نبودم. نمیدانم با او خداحافظی کردم یا نه. به خودم گفتم: حضرت زهرا (س) را صدا کنی همه ائمه جواب میدهند. حسابی با خانم درد و دل کردم. گفتم: شما خانمی من هم خانمم. نگران شوهرم هستم یک خبری از او به من برسد.
* دخترم گفت: یعنی دیگر بابا نداریم
صباح تا ۱ شب پیش ما بود. حوصله نداشتم به بچهها غذا دهم او زحمتش را کشید و رفت. شروع کردم به دعا خواندن یکدفعه ریحانه بی مقدمه گفت: مامان چرا ناراحتی؟ یعنی ما دیگه بابا نداریم❓ گفتم: این چه حرفی است⁉️ بابا فردا میآید و میگوید ببخشید شما را نگران کردم دستم بند بود. انگار گفتن این حرفها مرا هم آرام میکرد.
❤️ بچهها خوابیدند، اما من تا نماز صبح بیدار بودم. دوستش تلفنی هم داد و گفت کاری بود تماس بگیرید. موبایل مهدی انتن نداشت. میخواستم به گوشی دوستش زنگ بزنم سراغی بگیرم، اما با خودم گفتم زنگ زدن ندارد مهدی شهید شده دیگه.
*چشمهای پف کرده صباح
حدود ۶ صبح در میزدند. فکر کردم شاید مهدی است. در را باز کردم صباح بود. با اینکه عینکی بود، اما چشمهای پف کرده اش از گریه، مشخص بود. در دلم گفتم ببین❗گریه کرده، اما میخواهد من نفهمم. گفت: بیا بیرون چند تا از همکاران حاج مسلم آمدند با تو کار دارند.
یک نفرشان را میشناختم. گفت: ابجی حالت خوب است؟ گفتم: مسلم کجاست❓ گفت: خوبه ترکش خورده و جراحتش زیاده برای همین نتوانست تماس بگیرد. بیمارستان حلب نبردیمش میخواهیم ببریمش دمشق. یک راننده میآید دنبال شما که بروید دمشق، اما اگر مسلم نتواند آنجا هم عمل شود میفرستیمش ایران. شما وسایل را برای رفتن به ایران آماده کن و بردار و راه بیفت
گفتم:چرا
❤️👇
🌸. به او گفتم آقا مهدی شما هر سال نوروز به ما عیدی میدادی امسال هم باید مثل سالهای قبل عیدی ات را بدهی یادت نره عیدی ما.
وقتی سردار آمد برایش تعریف کردم و گفتم الان میفهمم عیدی همسرم به ما چه بود. حضور و دیدار شما در خانه مان. حاج قاسم گفت: انشاءالله عیدی شما دیدار حضرت صاحب زمان (عج) باشد.
*رفتار بسیار صمیمی حاجی در خانه ما
به قدری صمیمی بود که انگار سالها در این خانه رفت و آمد داشته. تا دخترها از اتاق بیرون آمدند با شوقی زیبا گفت: به به دخترهای من❗ بیایید ببینم شما را.
مهرانه و ریحانه هم به سرعت دویدند سمت سردار انگار که یکی از اقوام آمده. خب دخترها او را میشناختند و چند باری در مراسمهای مختلف او را دیده بودند. یادشان هم نرفته بود اولین کسی که بعد از شهادت پدر دست روی سرشان کشیده بود همین حاج قاسم بود. من هم برخلاف زمانهای دیگر که دخترها مهمان را رها نمیکردند و میگفتم بیایید کنار خسته میشوند، اما این بار نگفتم از کنار سردار بروند
با خودم گفتم: مگر چقدر توفیق دیدار ایشان پیدا میشود؟
*سردار گفت بیایید از ما عکس بگیرید
حاج قاسم اشاره کرد به تبلت روی میز و پرسید: این برای کیست❓ گفتم: این برای ریحانه خانم است. گفت: پس با تبلت ریحانه خانم یک عکس از ما بگیرید.
رفتم میوه بیاورم گفت: دخترم لطفا بیا همین چایی که آوردی کافیست. آمدم نشستم. پرسید مشکلی نداری؟ گفتم: نه الحمدالله. مشکلاتی بود البته، اما دیدم ارزشی ندارد در این چند دقیقه این حرفها را بگویم.
به همراهش گفت: آقا هادی جعبه انگشتر را به من بده میخواهم به دخترانم هدیه بدهم.
به هر کداممان یک انگشتر دادند و بچهها خیلی ذوق کردند.
بچهها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست.
💫سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکسها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند.
حاج قاسم گفت: میخواهم با این مهرها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است.
*به حاج قاسم گفتم عکس را بگذارید روی دیوار اتاقتان
عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار سردار سلیمانی عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود. تعریف کرد که «یکبار حاج قاسم آمد در جمع بچهها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم:
سردار خیلی کیف میکنی با ما عکس میاندازی ها. سردار گفته بود: کیف که میکنم هیچ دستتان را هم میبوسم.»
قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچهها این هم هدیه ما به سردار.
بدهید به او. بچهها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان.
موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم دعا کنید.
💠حاج قاسم گفت: شما باید برای شهادت من دعا کنید. گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم انشاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد. گفت: انشاءالله انشاءالله.
وقتی رفت سریع از پنجره نگاه کردم. در را باز کرد سوار ماشین شد و رفت اشک من هم میریخت.
💐نامه دختر شهید به پدرش در بهشت
معمولا ما در خانه میزنیم شبکه نماآوا. در این شبکه آهنگهایی پخش میشود و تصاویر ارسالی از مخاطبان منتشر میشود. صبح جمعه دیدم عکس سردار روی تلویزیون است و موسیقی حزن انگیزی پخش میشد.
اول گفتم چه مخاطب با معرفتی تصویر سردار را فرستاده این مدت همه اش عکس منظره ارسال شده بود. ناگهان دیدم زیرنویس خبر فوری آمد که خبر شهادت سردار بود.
انگار برق مرا گرفت دو دستی زدم توی سرم.
باور نمیکردم
دخترها بیدار شدند و وقتی فهمیدند رفتند اتاقشان لباس مشکی پوشیدند و انگشترها را دست کردند.
بعدا دیدم ریحانه برای پدرش نامه نوشته: «پدر امروز مهمان دارید. جمعتان جمع شده است. حاج قاسم آمده پیش شما.»
✨#خادم_الزینب
http://eitaa.com/joinchat/3093823506Ccc6baf7b22