هدایت شده از شھیدآࢪمانعلےوردے
#روایترفیقِشهید
یادم هست داخل مسجد همه خوابیده بودند؛
بنده وارد شدم با صورت گل مال، نزدیکهای ظهر بود
من هم داخل مسجد استراحت کردم. دو الی سه دقیقه نشد که دیدم یک شئ نرمی یک شخصی به صورتم کشید؛
دستم را که روی صورت خود کشیدم دستم کفی شد بعد که بلند شدم دیدم آرمان با صابون صورت من را کفی کرد تا بشوید.
به آرمان گفتم: نمیبینی من خواب هستم! میخوام بخوابم؛
از خواب بیدارم نکن!!
بعد به یک حالتی بلند شدم و رفتم تا صورتم رو بشورم.
آرمان حس کرد که من از دستش ناراحت شدم؛ داشتم کفهای صورتم رو میشستم
ناگهان دیدم همان صابون دوباره روی صورتم آمد.
گفت ناراحت نشدی که من صورتت را صابونی کردم؟!
گفتم: ناراحت نشدم
پس از اینکه مطمئن شد ناراحت نشدم
گفت: بزاار من خودم صورتت را میشورم...
#شهیدآرمانِعلیوردی🌹
#آرمانِعزیز🕊