◽️◼️◽️◼️◽️◼️
#قطره_از_دریا
✅ داستان امیرالمومنین علیه السلام و قاضی اهل سنت
شهید بزرگوار مرحوم #آیت_الله_دستغیب در کتاب " #داستانهای_شگفت داستان بسیار زیبایی را نقل میکند:
🔺 ایشان مینویسد: عالمی وارسته نقل میکرد که در (کشور) #بحرین فقیری بر در خانه ها مدح حضرت امیر المومنین علی علیه السلام را میخواند و مردم به او احسان میکردند.
👈 تصادفاً به درخانه #قاضی_سنی رسید و مدح زیادی هم خواند. قاضی سخت ناراحت شد. در را باز کرد و گفت: «هرچه اسم علی (علیه السلام) را ببری! چیزی به تو نمیدهم، مگر اینکه #عمر_بن_خطاب را مدح کنی، تا من به تو احسان کنم».
👈 #فقیر گفت: «من غیر از علی (علیه السلام) کسی را نمیشناسم و جز او، کسی را مدح نمیکنم و پولی که از مدح غیر از او باشد را نمیخواهم.» قاضی عصبانی شد و فقیر را به سختی زد.
🔺 زن قاضی پیش او دوید و واسطه شد و به قاضی گفت: «دست از او بردار، زیرا اگر کشته شود، تو را هم خواهند کشت». بالاخره قاضی را داخل برد و از فقیر #دلجویی کرد تا فسادی روی ندهد. قاضی به اتاق خود رفت اما لحظه ای بعد زن صدای ناله عجیبی از او شنید. وقتی به اتاق رفت، قاضی را دید که #فلج_و_لال شده است.
👈 بستگانش را خبر کرد. آنها از او میپرسیدند چه شد⁉️ آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد، این بود که تا به خواب رفتم، مرا به #آسمان_هفتم بردند و شخص بزرگی به #صورتم_سیلی_زد و مرا پرت کرد تا بر زمین افتادم.
برای معالجه او را به #بیمارستان_بحرین بردند و نزدیک دو ماه تحت معالجه قرار گرفت، ولی شفا نیافت. در #کویت هم علاجی پیدا نشد و سرانجام به بحرین برگشته و با فقر و تنگدستی در جلوی مغازهای با گدایی به زندگیاش ادامه داد...
📚 داستانهای شگفت، نوشته آیت الله دستغیب، شماره ۴۱
🔥 وقتی غضب کند همه زیر و زِبر شوند
جنگاوران معرکه ها در به در شوند
🔥 وقتی غضب کند همه در خاک میروند
گیرم که صد سپاه بر او حمله ور شوند
🔥 چشمش اگر به پهنه میدان نظر کند
گردن کشان دهر همه بی سپر شوند
🔥 از ضرب ذوالفقار، خدا فخر می کند
سرهای بی شمارِ جدا بیشتر شوند
🔥 فرقی نمی کند که یسار است یا یمین
آنقدر سر زند که دو سر، سر به سر شوند
▫️🏴▫️🏴▫️🏴▫️🏴▫️
#حب_الحسین_یجمعنا
─┅═◇❁ @shiaAlawi❁◇═┅─
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
#قطره_از_دریا
💠 امیرالمومنین علیه السلام و قاضی سنی ناصبی
مرحوم آیت الله #دستغیب در کتاب " #داستانهای_شگفت " مینویسد:
🔺عالم زاهد ومحب صادق مرحوم حاج شیخ محمد شفیع محسنی جمی - اعلی اللّه مقامه - که قریب دوماه است به دار باقی رحلت فرموده ، نقل انتقام علوی (علیه السلام) نمود که در #کنکان فقیری بر در خانه ها مدح حضرت امیر المومنین علیه السلام را میخواند و مردم به او احسان میکردند. تصادفاً به در خانه #قاضی متعصب سنی رسید و مدح زیادی هم خواند.
👈قاضی سخت ناراحت شد. در را باز کرد و گفت: «هرچه اسم علی (علیه السلام) را ببری! چیزی به تو نمیدهم، مگر اینکه #عمر_بن_خطاب را مدح کنی، تا من به تو احسان کنم».
👈فقیر گفت: «من غیر از علی (علیه السلام) کسی را نمیشناسم و جز او، کسی را مدح نمیکنم و پولی که از مدح غیر از او باشد را نمیخواهم.» قاضی عصبانی شد و فقیر را به سختی زد. زن قاضی پیش او دوید و واسطه شد و به قاضی گفت: «دست از او بردار، زیرا اگر کشته شود، تو را هم خواهند کشت».
👈 بالاخره قاضی را داخل برد و از فقیر دلجویی کرد تا فسادی روی ندهد. قاضی به اتاق خود رفت اما لحظه ای بعد زن #صدای_ناله عجیبی از او شنید. وقتی به اتاق رفت، قاضی را دید که فلج و لال شده است. بستگانش را خبر کرد. آنها از او میپرسیدند چه شد؟ آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد، این بود که تا به خواب رفتم، مرا به #آسمان_هفتم بردند و شخص بزرگی به سیلی به صورتم زد و مرا پرت کرد تا بر زمین افتادم.
👈 برای معالجه او را به بیمارستان بحرین بردند و نزدیک دو ماه تحت معالجه قرار گرفت، ولی شفا نیافت. در کویت هم علاجی پیدا نشد و سرانجام به بحرین برگشته و با فقر و تنگدستی در جلوی مغازهای با #گدایی به زندگیاش ادامه داد...
📚 داستانهای شگفت، شماره ۴۱، صفحه ۸۳ و ۸۴
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @shiaAlawi
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
🔸🔷🔸🔷🔸🔷
#قطره_از_دریا
✅ داستان امیرالمومنین علیه السلام و قاضی اهل سنت
شهید بزرگوار مرحوم #آیت_الله_دستغیب در کتاب " #داستانهای_شگفت داستان بسیار زیبایی را نقل میکند:
🔺 ایشان مینویسد: عالمی وارسته نقل میکرد که در (کشور) #بحرین فقیری بر در خانه ها مدح حضرت امیر المومنین علی علیه السلام را میخواند و مردم به او احسان میکردند.
👈 تصادفاً به درخانه #قاضی_سنی رسید و مدح زیادی هم خواند. قاضی سخت ناراحت شد. در را باز کرد و گفت: «هرچه اسم علی (علیه السلام) را ببری! چیزی به تو نمیدهم، مگر اینکه #عمر_بن_خطاب را مدح کنی، تا من به تو احسان کنم».
👈 #فقیر گفت: «من غیر از علی (علیه السلام) کسی را نمیشناسم و جز او، کسی را مدح نمیکنم و پولی که از مدح غیر از او باشد را نمیخواهم.» قاضی عصبانی شد و فقیر را به سختی زد.
🔺 زن قاضی پیش او دوید و واسطه شد و به قاضی گفت: «دست از او بردار، زیرا اگر کشته شود، تو را هم خواهند کشت». بالاخره قاضی را داخل برد و از فقیر #دلجویی کرد تا فسادی روی ندهد. قاضی به اتاق خود رفت اما لحظه ای بعد زن صدای ناله عجیبی از او شنید. وقتی به اتاق رفت، قاضی را دید که #فلج_و_لال شده است.
👈 بستگانش را خبر کرد. آنها از او میپرسیدند چه شد⁉️ آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد، این بود که تا به خواب رفتم، مرا به #آسمان_هفتم بردند و شخص بزرگی به #صورتم_سیلی_زد و مرا پرت کرد تا بر زمین افتادم.
برای معالجه او را به #بیمارستان_بحرین بردند و نزدیک دو ماه تحت معالجه قرار گرفت، ولی شفا نیافت. در #کویت هم علاجی پیدا نشد و سرانجام به بحرین برگشته و با فقر و تنگدستی در جلوی مغازهای با گدایی به زندگیاش ادامه داد...
📚 داستانهای شگفت، نوشته آیت الله دستغیب، شماره ۴۱
🔥 وقتی غضب کند همه زیر و زِبر شوند
جنگاوران معرکه ها در به در شوند
🔥 وقتی غضب کند همه در خاک میروند
گیرم که صد سپاه بر او حمله ور شوند
🔥 چشمش اگر به پهنه میدان نظر کند
گردن کشان دهر همه بی سپر شوند
🔥 از ضرب ذوالفقار، خدا فخر می کند
سرهای بی شمارِ جدا بیشتر شوند
🔥 فرقی نمی کند که یسار است یا یمین
آنقدر سر زند که دو سر، سر به سر شوند
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @shiaAlawi
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
🔸🔷🔸🔷🔸🔷
#قطره_از_دریا
✅ داستان امیرالمومنین علیه السلام و قاضی اهل سنت
شهید بزرگوار مرحوم #آیت_الله_دستغیب در کتاب " #داستانهای_شگفت داستان بسیار زیبایی را نقل میکند:
🔺 ایشان مینویسد: عالمی وارسته نقل میکرد که در (کشور) #بحرین فقیری بر در خانه ها مدح حضرت امیر المومنین علی علیه السلام را میخواند و مردم به او احسان میکردند.
👈 تصادفاً به درخانه #قاضی_سنی رسید و مدح زیادی هم خواند. قاضی سخت ناراحت شد. در را باز کرد و گفت: «هرچه اسم علی (علیه السلام) را ببری! چیزی به تو نمیدهم، مگر اینکه #عمر_بن_خطاب را مدح کنی، تا من به تو احسان کنم».
👈 #فقیر گفت: «من غیر از علی (علیه السلام) کسی را نمیشناسم و جز او، کسی را مدح نمیکنم و پولی که از مدح غیر از او باشد را نمیخواهم.» قاضی عصبانی شد و فقیر را به سختی زد.
🔺 زن قاضی پیش او دوید و واسطه شد و به قاضی گفت: «دست از او بردار، زیرا اگر کشته شود، تو را هم خواهند کشت». بالاخره قاضی را داخل برد و از فقیر #دلجویی کرد تا فسادی روی ندهد. قاضی به اتاق خود رفت اما لحظه ای بعد زن صدای ناله عجیبی از او شنید. وقتی به اتاق رفت، قاضی را دید که #فلج_و_لال شده است.
👈 بستگانش را خبر کرد. آنها از او میپرسیدند چه شد⁉️ آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد، این بود که تا به خواب رفتم، مرا به #آسمان_هفتم بردند و شخص بزرگی به #صورتم_سیلی_زد و مرا پرت کرد تا بر زمین افتادم.
برای معالجه او را به #بیمارستان_بحرین بردند و نزدیک دو ماه تحت معالجه قرار گرفت، ولی شفا نیافت. در #کویت هم علاجی پیدا نشد و سرانجام به بحرین برگشته و با فقر و تنگدستی در جلوی مغازهای با گدایی به زندگیاش ادامه داد...
📚 داستانهای شگفت، نوشته آیت الله دستغیب، شماره ۴۱
🔥 وقتی غضب کند همه زیر و زِبر شوند
جنگاوران معرکه ها در به در شوند
🔥 وقتی غضب کند همه در خاک میروند
گیرم که صد سپاه بر او حمله ور شوند
🔥 چشمش اگر به پهنه میدان نظر کند
گردن کشان دهر همه بی سپر شوند
🔥 از ضرب ذوالفقار، خدا فخر می کند
سرهای بی شمارِ جدا بیشتر شوند
🔥 فرقی نمی کند که یسار است یا یمین
آنقدر سر زند که دو سر، سر به سر شوند
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🌹 @shiaAlawi
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
#قطره_از_دریا
💠 امیرالمومنین علیه السلام و قاضی سنی ناصبی
مرحوم آیت الله #دستغیب در کتاب " #داستانهای_شگفت " مینویسد:
🔺عالم زاهد ومحب صادق مرحوم حاج شیخ محمد شفیع محسنی جمی - اعلی اللّه مقامه - که قریب دوماه است به دار باقی رحلت فرموده ، نقل انتقام علوی (علیه السلام) نمود که در #کنکان فقیری بر در خانه ها مدح حضرت امیر المومنین علیه السلام را میخواند و مردم به او احسان میکردند. تصادفاً به در خانه #قاضی متعصب سنی رسید و مدح زیادی هم خواند.
👈قاضی سخت ناراحت شد. در را باز کرد و گفت: «هرچه اسم علی (علیه السلام) را ببری! چیزی به تو نمیدهم، مگر اینکه #عمر_بن_خطاب را مدح کنی، تا من به تو احسان کنم».
👈فقیر گفت: «من غیر از علی (علیه السلام) کسی را نمیشناسم و جز او، کسی را مدح نمیکنم و پولی که از مدح غیر از او باشد را نمیخواهم.» قاضی عصبانی شد و فقیر را به سختی زد. زن قاضی پیش او دوید و واسطه شد و به قاضی گفت: «دست از او بردار، زیرا اگر کشته شود، تو را هم خواهند کشت».
👈 بالاخره قاضی را داخل برد و از فقیر دلجویی کرد تا فسادی روی ندهد. قاضی به اتاق خود رفت اما لحظه ای بعد زن #صدای_ناله عجیبی از او شنید. وقتی به اتاق رفت، قاضی را دید که فلج و لال شده است. بستگانش را خبر کرد. آنها از او میپرسیدند چه شد؟ آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد، این بود که تا به خواب رفتم، مرا به #آسمان_هفتم بردند و شخص بزرگی به سیلی به صورتم زد و مرا پرت کرد تا بر زمین افتادم.
👈 برای معالجه او را به بیمارستان بحرین بردند و نزدیک دو ماه تحت معالجه قرار گرفت، ولی شفا نیافت. در کویت هم علاجی پیدا نشد و سرانجام به بحرین برگشته و با فقر و تنگدستی در جلوی مغازهای با #گدایی به زندگیاش ادامه داد...
📚 داستانهای شگفت، شماره ۴۱، صفحه ۸۳ و ۸۴
╭─═ঊঈ علے ঊঈ═─╮
🏴 @shiaAlawi
╰─═ঊঈ مولا ঊঈ═─╯