.
در روز ۲۸ رجب سال 60 ه کاروان امام حسين (عليه السلام ) از مدينه به سمت مكه راهی شد
در اين سفر همراه ايشان عقيله بنى هاشم زينب كبرى ، برادرشان حضرت ابوالفضل العباس ، ام كلثوم ، على اكبر و ديگر اهل بيت (عليه السلام ) بودند. خواهران حضرت سيد الشهدا، (عليه السلام ) با عقيله بنى هاشم وام كلثوم (عليه السلام ) 13 نفر بودند.
بانوان ديگر از منسوبين حضرت ، عليا مخدره ام كلثوم صغرى دختر زينب كبرى (عليه السلام ) كه با شوهرش به كربلا آمد و ديگرى خواهر اميرالمومنين (عليه السلام ) جمانه دختر ابوطالب (عليه السلام ). همچنين 9 كنيز با حضرت از مدينه خارج شدند و 10 نفر غلام با حضرت بودند. چند نفر از همسران امام مجتبى (عليه السلام ) و 16 نفر از اولاد دختر و پسر امام مجتبى (عليه السلام ) و خانواده مسلم بن عقيل (عليه السلام ) و ديگر اصحاب و بستگان حضرت نيز همراه بودند.
لوازم و سوارى هايى كه همراه داشتند عبارت بود از 250 اسب ، 250 ناقه . از اين تعداد، 70 ناقه براى حمله خيمه ها، 40 ناقه براى حمل ديگ و ظروف و ادوات ارزاق ، 30 ناقه براى حمل مشكهاى آب ، 12 ناقه براى جامه ها و دراهم و دنانير، 50 ناقه براى حمل 50 هودج تعبيه شده براى حمل مخدرات و علويات و اطفال و ذرارى و خدمتگزاران و كنيزان ، و بقيه شتران براى حمل وسايل مختلف كه مورد لزوم بود.
حرکت_کاروان_امام_حسین
_۲۸_رجب_حرکت_کاروان_از_مدینه
کاش اُفتد به دلش، خواهر خود را نَبَرد
یا اگر بُرد، دگر دختر خود را نبرد
چند روزی نگذشته ست پسردار شده
یارب ای کاش، علی اصغر خود را نبرد
نبوَد نام علی، جُرم کمی درکوفه
میشد ای کاش، علی اکبر خود را نبرد
هست جانها به خطر، بدتر از آن جان خودش
اگر عباس ز جان بهتر خود را نبرد
چه عقیق یَمنی، کاش فقیری میخواست
تا ببخشد شه و انگشتر خود را نبرد
میرود پشت سر لشگر او، عشق ز شهر
مگر او مادر سر لشگر خود را نبرد
فاطمه خواسته هر جا پسرش رفت ، روَد
میتوانست مگر مادر خود را نبرد
هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک
*#گام به گام با کاروان حسینی*
عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما بزرگواران🌹
همانگونه که در مطالب دیشب به آن پرداختیم،از حوادث و رویدادهای سال ۴۰ هجری تا ۵۶ و از سنه ۵۶ هجری به بعد را تا حدودی خدمت شما عزیزان توضیح دادیم.
و اما در ادامه ی مطالب میپردازیم به *آنچه که در نیمه ی رجب سال ۶۰ هجری، قبل و بعد از مرگ معاویه إبن ابوسفیان به وقوع پیوست و آنچه که علت هجرت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام از مدینه به مکّه بود.*
در مطالب گذشته خواندید که معاویه إبن ابوسفیان در نیمه های سال ۵۶ یعنی ۴ سال قبل از مرگ خود به پیشنهاد مُغیرة إبن أبی شُعبه درصدد بود تا *بیعت مسلمین سه سرزمین شام و عراق و حجاز را پس از خود برای جانشینی فرزندش یزید إبن معاویه ستاند* و تا حدودی موفق به این کار شد؛ اما با پیشنهاد زیاد إبن أبی و نصایح و مواعظ زیاد إبن عُبید إبن کَعب نُمیری چند مدتی از این کار دست نگه داشت تا اینکه در سال ۵۹ هجری طبق نقل قول بعضی از مورخین تاریخ، عامل و کارگزار پر نفوذ حکومت اموی یعنی زیاد إبن أبی لعنت الله علیه که امور و سرپرستی پایتخت عراق را در دست داشت به درک واصل شد و او را در قبرستان ثُویّه نزدیکی کوفه به خاک سپردند.
پس از زیاد إبن أبی، معاویه إبن ابوسفیان برای مدتی حکومت پایتخت عراق، شهر کوفه را به سمرة إبن جُندب، پدر زن اول مختار إبن ابوعبیده ثقفی و اداره ی امور شهر بصره را به سعید إبن عثمان إبن عفان پسر خلیفه ی سوم سپرد.
سمرة إبن جُندب بر خلاف عقاید دامادش مختار رحمه الله علیه نسبت به شیعیان شخصی تند خو ،خشن و رفتاری زشت و زننده داشت؛
طی مدتی که سمرة إبن جُندب اداره امور عراق را به دست داشت آنچنان اهالی کوفه خصوصاً شیعیان آن دیار را تحت فشار و سلطه ی خویش قرار داد که مردم کوفه ناگزیر نامه ایی به معاویه إبن ابوسفیان نوشته و از او خواستند تا فرمانداری کوفه را به شخص دیگری محوّل نماید.
معاویه نیز طبق درخواست مردم عراق، سمرة إبن جندب را از فرمانداری کوفه عزل و به جایش نُعمان إبن بشیر انصاری پدر زن دوم مختار إبن ابوعبیده ثقفی را به فرمانداری کوفه گمارد.
نُعمان إبن بشیر انصاری برخلاف دیگر والیان و حاکمان ستمکار و زورگوی دولت معاویه، شخصی میانه رو و متدیّن بود که طبق عقیده اش دوست نداشت در امور اداره ی جامعه ی مسلمین به ناحق خونی ریخته شود یا ظلمی به مظلومی گردد.
در همین راستا ، سعید إبن عثمان إبن عفان فرزند خلیفه ی سوم که خود را شخصی ممتاز و برتر و غیر از دیگر والیان و کارگزاران معاویه میدانست از فرمانداری و حکومت در شهر بصره ناراضی و نا خرسند بود تا این که نامه ایی برای معاویه إبن ابوسفیان نوشته و درخواست داد تا او را از بصره به فرمانداری یا استانداری دیاری دیگر منصوب نماید و دیگری را به جای او در بصره جایگزین کند.
چون نامه ی سعید إبن عثمان به معاویه رسید نامه را خواند و در پاسخ به او نوشت:
به خدا قسم، هر کس جز تو اگر چنین درخواستی از من کرده بود هرگز نمیپذیرفتم، اما تو را بخاطر پدرت مرحوم شادروان عثمان إبن عفان حرمت و اجر می نهم و برای من قابل احترامی؛ از این رو تو را به فرمانداری خراسان و طبرستان ایران میگمارم و عبیدالله إبن زیاد که اینک در خراسان به سر میبرد و شخصیت ممتازی همچون پدرش زیاد إبن أبی است را به استانداری بصره خواهم گماشت.
لذا نامه ایی به عبیدالله إبن زیاد در خراسان نوشت و او را از خراسان به فرمانداری بصره گماشت و سعید إبن عثمان فرزند خلیفه ی سوم را به جای عبیدالله إبن زیاد به استانداری خراسان ایران منصوب کرد.
عبیدالله إبن زیاد و دیگر کارگزاران و عوامل دولت معاویه در نیمه های سال ۵۹ هجری یعنی چند ماه قبل از مرگ معاویه توانستند بخش عظیمی از مردم عراق و شام و حجاز را تحت امر و فرمان معاویه درآورند و از همه ی آنها برای یزید إبن معاویه بیعت ستانند.
طبق نقل قول از تواریخ مستند، در آن سال که چند ماهی بیش از عمر خبیث معاویه نمانده بود (( ولید إبن عُتبه را به فرمانداری مدینه)) و (( أبو اُمیّه عَمرو إبن سعید إبن عاص معروف به اَشدق را به فرمانداری مکّه)) و (( عبیدالله إبن زیاد إبن أبی را به استانداری بصره)) و (( نعمان إبن بشیر انصاری را به استانداری کوفه)) گماشته بود.
◾ *حوادث سال ۶۰ هجری* 👇
سرانجام سال ۶۰ هجری فرا رسید؛
در نیمه های ماه رجب المرجّب سال ۶۰ هجری که بعضی از مورخین آن را ۱۰ رجب سال ۶۰ هجری نقل کرده اند معاویه إبن ابوسفیان لعنت الله علیه پس از ۲۰ سال یا ۱۹ سال و چند ماه حکومت ظالمانه و غاصبانه ی خود و با زیر پا گذاشتن حق و حقوق اهلبیت رسول خدا صلی الله علیه واله و سالها تاراج و غارت و قتل عام شیعیان علی إبن أبیطالب علیه السلام در سرزمین های اسلامی، سرانجام در بستر بیماری افتاد و موجب مرگ او شد.
به نقل از (واقدی در تاریخ طبری) و همچنین نقل قول از (تاریخ عزّالدین إبن أثیر) و ( *ا
لفتوح* اثر إبن أعثم کوفی)، در آن ایام که معاویه در بستر بیماری به سر میبرد چهارصد ( ۴۰۰) نفر از اهالی بصره و چهارصد (۴۰۰) نفر دیگر از اهالی کوفه به عنوان شیوخ و بزرگان قبایل عراق به دمشق نزد معاویه رفته و طبق عهد و پیمانی که با عبیدالله إبن زیاد و نُعمان إبن بشیر انصاری به عنوان نمایندگان معاویه در بصره و کوفه بسته بودند با معاویه به نیابت از طرف یزید تجدید بیعت کرده و خراج یک سال خود و خانواده و قبیله ی خود را از معاویه إبن ابوسفیان که هر کدام به مبلغ ۳۰۰ هزار دینار بود ستانده و به عراق بازگشتند.
معاویه روزهای آخر عمر خود هنگامی که در بستر مرگ افتاده بود فرزند خود یزید را فراخواند؛
چون یزید بر بالین پدرش آمد معاویه به او گفت :
ای فرزندم؛ سفرها و رفت و آمدهای کاری را از پیش پای تو برداشتم و کارهای سخت و امور اداره ی جامعه را برای تو آسان و هموار نمودم. دشمنان خاندان ابوسفیان که خاندان علی هستند را خانه نشین و در چشم خاص و عام، زبون و سیاه جلوه دادم. اعراب شبه جزیره را به اطاعت خود و اینک به اطاعت تو درآورده ام و اینک برای تو از هیچ نمیترسم و آسوده خاطرم؛ جز از *چهار نفر* که هر چهار تن آنان از قریش اند.
اولین آنها *حسین إبن علی إبن أبیطالب* و دومین آنها *عبدالله إبن عمر إبن خطاب* و سومین آنها *عبدالرحمن إبن ابوبکر* و چهارمین آنها *عبدالله إبن زبیر إبن عوام* است که هنوز با من به نیابت از طرف تو بیعت نکرده اند و سر از اطاعت من پیچیده اند.
اینک به تو وصیت و سفارش میکنم با اهل حجاز مدارا کن و ایشان را به دیده ی مهربانی بنگر که ایشان از تبار و ریشه و پایگاه و پایه های تو هستند. هرکس از اهل حجاز به نزد تو آید او را گرامی بدار و هر کس به دیدارت نیامد به جستجو و گرامی داشتش بپرداز، مگر از دوستان و شیعیان علی و مریدان اولاد او نباشد.
نکته ی دیگر، به تو سفارش و توصیه میکنم با اهل عراق همانند خودشان مدارا کن و اگر هر روز از تو بخواهند که حاکمی را از شهرشان عزل و دیگری را نصب نمایی طبق درخواست و میل آنان این کار را بکن که عزل یک فرماندار بهتر است تا مقابله با هزاران شمشیر زن عراقی که به سوی تو حمله ور شوند.
و اما درباره ی اهل شام به تو سفارش میکنم آنان را هیچگاه تحت فشار قرار نده، زیرا ما در شام به پشتوانه ی این ملت حکومت خود را استوار و پایه های آن را محکم نگه داشته ایم و ایضاً سفارش میکنم هرگز اجازه نده اهالی شامات با اهل عراق در یک مدت طولانی بر سر یک سفره با هم نشینند، زیرا اگر اهل شام مدتی طولانی در یک مکان زیست نمایند به خلق و خوی مردم آن مکان عادت خواهند کرد.
و آنگاه وصایای مهمتر خود را به یزید گفت :
اما آن چهار تن که با تو بیعت نکرده اند، اولی عبدالله إبن عمر؛ نماز و روزه و عبادت بر سر سجاده او را از پای درآورده است؛ اگر کسی را نبیند با تو بیعت خواهد کرد و مردی حریص است که میتوان او را با زر و دینار و درهم خرید و منافع شخصی او چون تأمین شود به هر کاری تن دهد.
و دومین شخص از آن چهار تن، حسین إبن علی إبن أبیطالب است که مردی ناآرام و نستوه و بی باک از همه کس و همه چیز است؛ یقیناً او زیر بار بیعت با تو نخواهد رفت و میدانم اهل عراق دست از سرش برندارند تا او را از شهرش بیرون کشانند و وادارش کنند به قیام. به تو توصیه میکنم اگر جنبشی از جانب حسین بر علیه تو آغاز شد و تو بر او پیروز شوی از او درگذر و با هوش و تدبیر سیاسی با او مدارا کن، اگر دستت به خون پسر علی آغشته گردد دودمان آل اُمیّه را به باد فنا میدهی؛ زیرا حسین به خاطر قرابتش و نزدیکی با جدّش محمّد رسول خدا در قلوب مؤمنین و مؤمنات عزیز است و مردم او را نور چشمی رسول خدا میدانند و میگویند پیامبر گفته است حسن و حسین دو جگر گوشه های من هستند،پس بخاطر حفظ آبرو و حیثیت خاندان خودت هم که باشد با او به نرمی و آرامش امور بگذران که البته می دانم کشته ی حسین خطرناک تر از زنده ی حسین است.
سومین نفر، عبدالرحمن إبن ابوبکر مردی بی بخار است که اگر ببیند اطرافیانش کاری میکنند او نیز مانند ایشان همان کار را میکند و جز خفتن در آغوش زنان هیچ هنر دیگری ندارد.
و اما چهارمین نفر، عبدالله إبن زبیر إبن عوام که او همانند روباه مکّار، دُم بریده ایی آماده ی جستن و فرار است و اگر فرصت خوبی به دست آورد نمیگذارد نامی از دودمان بنی امیه بر روی زمین باقی بماند؛ پس بنابراین اگر از دسترس تو خارج شد و فهمیدی که قصد خروج و جنبش بر علیه تو و حکومت نو پای تو را دارد به هر قیمتی که هست او را دستگیر کن و همانند لاشه های گوشت قصابی تکه پاره اش کنید. والسلام.
محمد إبن رستم جریر طبری در تاریخ طبری جلد هفتم ۷ صفحه ۲۸۸۸ به نقل از عوانه و عوانه به نقل از خلید إبن عجلان إبن عباد گوید:
یزید إبن معاویه هنگامی که پدرش این وصایا را میگفت در حَوّارین دمشق منطقه ایی کوهستانی و ییلاقی در حال تفریح و تفرّج بوده اس
ت و چون قاصد به دنبالش فرستادند او بار خود بست تا از حَوّارین خود را به بالین معاویه رساند اما تا او وارد دمشق شد دیگر کار از کار گذشته و معاویه دار فانی را ترک کرده بود.
اما قبل از رسیدن یزید به شهر دمشق ،معاویه ناچار شد این وصیت ها را به سه تن از نزدیکان و درباریان خود از جمله ضحّاک إبن قیس فهری و مسلم إبن عُقبه و سرجون وزیر اعظم و مشاورش بگوید تا بعداً این سه تن، آن وصایا را به گوش یزید برسانند؛ لذا وقتی یزید به دربار پدرش معاویه رسید ضحاک إبن قیس فهری مشغول نماز بر جنازه ی معاویه بود که یزید بر بالین او حاضر گردید.
مورخین در تاریخ مرگ معاویه با هم اختلاف نظر دارند.
واقدی گوید : معاویه در نیمه ی ماه رجب ( ۱۵ رجب) سال شصت ۶۰ هجری بمرد؛
و علی إبن محمد گوید: در روز پنج شنبه هشت روز مانده از ماه رجب یعنی ۲۲ رجب سال شصت ۶۰ هجری بمرد؛
و بعضی دیگر از مورخین در باب مرگ او نوشته اند:
او در روز ۱۰ رجب سال شصت هجری در دمشق فوت کرد و او را در مسجد باستانی و عتیق امویه به خاک سپردند.
سعید إبن دیندار سعدی در باب مرگ معاویه گوید:
معاویه شب پنجشنبه ۱۰ رجب سال شصت ۶۰ هجری در دمشق مرکز خلافت و حکومت امویان درگذشت و مدت خلافتش ۱۹ نوزده سال و سه ۳ ماه و ۲۷ بیست و هفت روز بوده است .
پادشاهی او طی مدت این ۱۹ سال و چند ماه و چند روز از هنگامی بود که حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام با او از درِ صلح وارد گردید و طبق عهدنامه و قول نامه ایی که بین طرفین امضاء شده بود اداره ی امور جامعه ی مسلمین را حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام به اصرار زیاد و درخواست همه ی مردم عراق به دست معاویه سپرد و خود نیز بنا به درخواست مسلمین از صحنه ی سیاست و اجتماع مسلمانان کناره گیری کرد، اما دیری نپایید که معاویه إبن ابوسفیان همه ی شروط قید شده در عهد نامه را زیر پا گذاشت و در حضور خاص و عام به طور آشکارا گفت: من این عهدنامه را به هیچ عنوان به رسمیت نمیشناسم و هیچ تعهدی در قبال آن به کسی نداده و نمیدهم! لذا مدت پادشاهی معاویه را در امور خلافت و حکومتش از اواخر سال ۴۰ هجری تا نیمه ی رجب سال ۶۰ هجری یعنی مدت ۱۹ سال و سه ماه و ۲۷ روز در تاریخ به استناد از تاریخ *طبری* و تاریخ *الکامل* از إبن أثیر و کتاب *الفتوح* از إبن أعثم کوفی به ثبت رسانده اند.
*إنشاءالله ادامه ی مطالب مربوط به حوادث پس از مرگ معاویه و آنچه که در مدینة النّبی اتفاق افتاد را در مطالب بعد خدمت شما عزیزان ارسال خواهیم کرد.*
*با تشکر از همراهی شما*
*التماس دعا* 🌹
هدایت شده از گل زهرا
🌺🌺✨🌺🌺
((حکایت زیبای توبه نصوح))
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او با سوءاستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد و برایش لذت بخش نیز بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.از قضا گوهر گرانبهاىش همانجا مفقود شد ، دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی خود را در خزینه حمام پنهان کرد
وقتی دید مأمورین براى گرفتن اوبه خزینه آمدند به خداى تعالی رو آورد و از روى اخلاص و بصورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان٬ شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد وبه خانه خود رفت.او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهى که در چندفرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکى از روزها همانطورکه مشغول کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد.
🌸✨🌸✨🌸
روزی کاروانى راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید،نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا به رسم آن روزگار و بخاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.⭐⭐⭐⭐⭐
نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه، ازدواج کرد.
روزی دربارگاهش نشسته بود٬شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت میش تو پیش من است و هرچه دارم از آن میش توست وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص به دستور خدا گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن یک میش بوده است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت٬ اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، "توبه نصوح" گویند.
📚تفسیر روح البیان، ج 10
🌤الّلهُــمَّـ؏جــِّللِوَلیِّــڪ َالفــَرَج🌤
هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک