🗓سال ۱۳۲۴ شمسی بود.
چند ماه از پایان جنگ جهانی دوم میگذشت.📎
🙎♂ بیماری پسر خردسال وزیر کشور #افغانستان شدت گرفته بود.
👑وزیر با وجودی که #سنی_مذهب بود عاقبت به سفارش یکی از نزدیکانش به #امام_حسین علیه السلام متوسل شد
💫💫💫💫
✅و نذر کرد اگر پسرش خوب شود ده روز مجلس #روضه بگیرد.
🙍♂پسرک در میان بهت و ناباوری پدر و مادر و اطرافیانش #خوب شد.
🩺 کوچک ترین اثری از بیماری باقی نماند.
⚡️⚡️⚡️⚡️
🌕 زمان ادای نذر بود. اما در این میان مشکلی پیش آمد.
🔷کسی از منبریهای #کابل حاضر نبود در مجلس وزیر روضه بخواند.
✍ چون وزیر و اطرافیانش از اشراف و اعیان بودند و منبریها فکر میکردند مطلبی در خور مجلس آنها ندارند.
👑وزیر کشور بی اختیار از پشت میز بلند شد.
- جدی میگی؟ اسمش چیه؟ اهل کابله؟ ⁉️
🔷- ایرانیه! در زندان بزرگ کابل محبوسه. همون #شیخ_بهلول معروف به مسجد گوهرشاد.
👑وزیر سری تکان داد و گفت: بله یادم اومد. الان ده سالی میشه افغانستان زندانیه درسته؟⁉️
🔷 همین طوره قربان! اگر اجازه بدید اونو برای #روضه_خوانی به منزل شما دعوت کنم.
👑 بسیار خوب! ولی این دعوت به زور و اکراه نباشه. اگر قبول نکرد مجبورش نکن.
🔷 اطاعت میشه. اجازه مرخصی میدید؟❓
👑 برو! اگر قبول کرد بهش بگو ما ده روز برنامه داریم.
✍هر روز ساعت ۱۰ صبح بیارش منزل ما، ظهر برش گردون زندان.
👮♂رئیس پلیس #کابل با سرعت خودش را به زندان #دهمزنگ رساند.
🔹 رئیس زندان به استقبالش آمد.
🏛 آنها به داخل بند عمومی زندان رفتند.
#شیخ_بهلول در حال آموزش #قرآن به دو نفر از زندانیان جوان بود.
🔗زندان #دهمزنگ ۲۵۰۰ زندانی داشت.
#شیخ_بهلول جثه نحیفی داشت.
اما خیلی #شجاع و ملا بود.
صدای رسا و گرمی هم داشت.
💫💫💫💫💫
👮♂رئیس پلیس کابل همه چیز را در مورد او میدانست.
معاون شیعه اش این اطلاعات را در اختیارش گذاشته بود.
🔻🔻🔻🔻🔻
✍ قضیه ی روضه ی وزیر
را برای #شیخ_بهلول تعریف کرد.
👳♂شیخ بهلول هم بی هیچ شرط و شروطی پذیرفت.
👮♂رئیس پلیس با خوشحالی گفت:
خدا روشکر! اگر موافقت نمی کردید. پیش وزیر کشور سرافکنده میشدم. خیلی ممنون! فردا صبح میام دنبالتون.
🔷صبح روز بعد رئیس پلیس کابل به زندان رفت.
🔻🔻
👳♂ #شیخ_بهلول را سوار ماشین کرد و به سمت خانه ی #وزیر حرکت کرد.
💫💫💫
🏠 خانه ی وزیر در محله ی اعیان نشین #کابل و در دامنه کوههای مشرف به شهر قرار داشت.
🌀🌀🌀🌀
🚘ماشین وارد حیاطی بزرگ وپوشیده از دار و درخت شد.
خانه ی وزیر نزدیک کاخ ظاهر شاه بود.
👳♂ #شیخ_بهلول را به تالار بزرگ بردند.
🔹جمعیت زیادی آمده بودند.
👳♂ نگاه #شیخ_بهلول که به جمعیت افتاد ناراحت شد.
🔻🔻🔻
👑وزیر کشور که متوجه ناراحتی او شده بود گفت:
حضرت آقا! شما از چیزی ناراحت هستید؟❓❓
🔺🔺
👳♂ #شیخ_بهلول به جمعیت حاضر در تالار اشاره کرد.
و گفت: جناب وزیر نگاه کنید.! زن و مرد با هم #مخلوط هستند. کنار هم نشسته اند. وضعیت #حجاب خانمها درست نیست.⛔️⛔️
👳♂سپس ادامه داد: شنیدهام #امام_حسین پسرتان را شفا داده.
✍ شما هم نذر کرده اید روضه بخوانید.
در ضمن کسی هم حاضر نشده در مجلس شما منبر برود.
👈حالا که من منبر میروم شرطی دارم!
👑چه شرطی؟ ⁉️⁉️
👳♂: زنان و مردان را از هم جدا کنید. خانمها هم وضعیت #حجابشان را درست کردند.
👑 فقط همین؟! ⁉️
👳♂: بله!
👑به دستور #وزیر پرده ای میان تالار کشیده شد.
🌀🌀🌀🌀
✔️ زن و مرد از هم جدا شدند.
🧕 خانمها #حجابشان را درست کردند.
💫💫💫
👳♂ #شیخ_بهلول شنید وزیر به خدمتکاران دستور میداد وضعیت تالار تا پایان ده روز #روضه_خوانی به همان شکل باشد.
🔸🔸🔸🔸
✅ سرانجام سکوت تالار را فراگرفت. شیخ بهلول روضه ی امام حسین «ع» را شروع کرد.
❇️جمعیت تحت تأثیر قرار گرفته بودند.
✳️ بعضی زن و مردها در گوشه و کنار #مجلس آهسته #گریه میکردند.
💫💫💫💫💫💫
📖 #روضه که تمام شد؛ یک سینی بزرگ پر از انواع میوههای فصل جلوی #شیخ_بهلول گذاشتند.🍓🍑🍊🍐🍒
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
👳♂ # شیخ_بهلول نگاهی به میوهها انداخت.
در همان لحظه به یاد رفقای #زندانی خود افتاد.
♦️میدانست مدتهاست میوه ی درست و حسابی نخورده اند.
سینی را پس زد.
👑وزیر نزدیک شد و گفت:
دیگه چی شده جناب شیخ؟ چرا میوه میل نمی کنید؟⁉️
♦️♦️♦️♦️
👳♂: به شرطی میخورم که برای رفقای #زندانی من هم از این میوهها ببرید! 🍑🍒🍈
👑وزیر خندید. دستی به پشت بهلول زد وگفت:
همین! نگران نباشید. شما ۹ روز باقی را بیایید تا نذر ما ادا شود. دستور میدهم هر روز برای هم بندهای شما میوه ببرند. 🥦🍑🍒🥭
از همین میوه ها! حالا راضی شدید؟⁉️
👳♂: بله!
🌙شب هنگام #زندانیان دور #شیخ_بهلول جمع شده بودند.
⚡️آمده بودند از او تشکر کنند.
آنها مدتها بود میوههایی به آن خوشمزگی نخورده بودند.
🍑🍒🫐🍐
دوستان!!!
✍ #غیرت_دینی یعنی این!
یعنی همین کاری که #شیخ_بهلول انجام داد
1⃣✅با اینکه زندانی بود، کاری کرد که اهالی مجلس #حجابشان را درست کنند
2⃣✅و هم اینکه وقتی از زندان به تالار وزیر رفت رفقای زندانی اش را فراموش نکرد//
📚منبع:
اعجوبه عصر بهلول قرن چهاردهم، سید عباس موسوی مطلق، انتشارات نجبا، صفحه ۱۰۹ سال نشر ۱۳۸۱،
♦️بیرون نانوایی منتظر ماند تا مشتریها بروند.
🌀🌀🌀
🔸نمی خواست در حضور جمع با نانوا صحبت کند.
💫💫
🧕ساعتی بعد با رفتن آخرین مشتری وارد نانوایی شد و سلام کرد.
🧑🍳نانوا که مشغول شمردن پولهای داخل بود با دیدن او عصبانی شد وگفت:
لااله الا الله! باز که تو سرو کله ات پیدا شد. مثل این که حرف حساب حالیت نمیشه.
💫💫
🧕: حرف حساب اینه که شما بدهکارید! ❗️❗️
🧑🍳هزار بار گفتم. بازم میگم من زمین این خراب شده رو از #شوهرت خریدم. #سند دارم.
🌀🌀
🧕: پولشو که ندادی!
🧑🍳: دادم!
🧕: دروغ میگی! اگه داده بودی #شوهرم میگفت.
🧑🍳نانوا پولها را داخل دخل ریخت و به طرف زن رفت.
🧑🍳برو بیرون! نمی خوام دست رو زن بلند کنم.
🌀🌀🌀
🧕زن از ترس عقب عقب رفت و در همان حال گفت:
ازت شکایت میکنم!❗️
🧑🍳 راه باز و جاده دراز! هر غلطی میخوای بکن. برو کلانتری.
💫💫💫💫
🧕: کلانتری نمی رم. یه جای دیگه ازت شکایت میکنم.