آشپزی و شیرینی مرضیه بانو
مواد لازم کیک کره ای گردویی با سس کارامل
تخم مرغ۳ عدد
شیر½ پیمانه
کره½ پیمانه (۱۰۰ گرم)
شکر½ و ⅛ پیمانه
آرد۱ و ¼ پیمانه
بکینگ پودر½ قاشق غذاخوری
گردوی خرد شده½ پیمانه
وانیل نوک قاشق چایخوری
کشمش پلویی۳ قاشق غذاخوری
نمک۱ پنس
پودر کاکائو (اختیاری)۱ قاشق غذاخوری
طرز تهیه کیک گردویی
ابتدا فر را با دمای ۱۸۰ درجه سانتیگراد روشن می کنیم و اجازه می دهیم به خوبی گرم شود. در ادامه قالب مورد نظرمان را با روغن جدا کننده یا کاغذ روغنی پوشش داده و کنار می گذاریم.
در این مرحله آرد را به همراه بکینگ پودر و نمک با هم ترکیب می کنیم، سپس دو مرتبه الک می کنیم و کنار می گذاریم. در ادامه کره هم دمای محیط را به همراه شکر داخل یک کاسه مناسب می ریزیم و با همزن مخلوط می کنیم.
ترکیب کره و شکر را حدود ۵ دقیقه مخلوط می کنیم تا سبک شود، سپس زرده های تخم مرغ را به همراه شیر اضافه می کنیم و چند دقیقه هم می زنیم تا با دیگر مواد یکدست شوند، سپس ترکیب آرد را در دو مرحله اضافه می کنیم.
هنگام اضافه کردن آرد، مواد را با لیسک مخلوط می کنیم تا یکدست شوند. پس از اینکه مایه کیک یکدست شد، گردوی خرد شده را به همراه کشمش درون آرد می غلطانیم تا به خوبی آردی شوند، سپس به مایه کیک اضافه می کنیم.
در این مرحله سفیده های تخم مرغ را درون یک ظرف جداگانه با دور تند همزن مخلوط می کنیم تا فرم بگیرند، سپس در سه مرحله به مایه کیک اضافه کرده و با لیسک از یک سمت مخلوط می کنیم تا مواد یکدست شوند.
حالا مایه کیک را درون قالب می ریزیم و دو مرتبه محکم روی سطح کار می کوبیم تا حباب های موجود در مایه کیک از بین بروند، سپس در طبقه وسط فر قرار می دهیم تا کیک بپزد. زمان پخت این کیک حدود ۴۰ تا ۵۰ دقیقه می باشد.
پس از گذشت ۴۰ دقیقه کیک را با سیخ چوبی یا خلال دندان تست می کنیم و در صورتی که به طور کامل پخته بود از فر خارج می کنیم. در نهایت کیک را از پس از خنک شدن از قالب خارج کرده و با سس کارامل پوشش میدهیم در ظرف مورد نظرمان به صورت دلخواه برش می زنیم.
@shirini71
آشپزی و شیرینی مرضیه بانو
#بستنی_سالار_خونگی
موادلازم:
خامه قنادی(من از کولاک استفاده کردم چون هم خوش طعم وهم چربیش نسبت به خامه های دیگه کمتره) : 250 گرم
توت فرنگی رسیده ودرشت: 200 گرم
پودرقند:50گرم
طرزتهیه:
ابتدا توت فرنگیهاوپودرقند رو داخل میکسر میریزیم وخوب میکس میکنیم تاکاملا مخلوط بشن این سس رو کنار میزاریم حالا میریم سراغ خامه
خامه رو فرم میدیم نیازی نیست خیلی فرم بگیره همینقدر که رد پره های همزن روی خامه بیفته کافیه بعد کمی از سس رو به خامه اضافه میکنیم وهم میزنین تاموادمون یکدست بشه قالب بستنی رو میاریم( اگه قالب نداشتید میتونیداز لیوان های یکبارمصرف استفاده کنید) مقداری ازسس رو توی قالب ریخته وهمه جای قالب رو به سس آغشته میکنیم بعد چوب بستنی هارو داخل قالب گذاشته ومواد خامه ای مون رو توی قیف ریخته وطبق فیلم داخل قالب میریزیم و روش رو صاف میکنیم در ادامه روی مواد از سس توت فرنگی میریزیم و داخل فریزر به مدت ۵تا۶ ساعت گذاشته تا ببندد
**امیدوارم درست کنید ودرکنار عزیزانتون لذت ببرید مطمئنم اگه این بستنی رو خودتون درست کنید دیگه از بیرون بستنی سالار نمیخرید😉
@shirini71
#پارت۴۴
#
تصویر یک چشم و ابروی نصفه را سیاه قلم کشیده بود. دستم را در پهلوی می برم و نیشگون محکمی می گیرم که جیغش بر هوا می رود...
-آی وحشی... بیشعور مگه مال باباته؟
-آوردمت اینجا کار کنی یه باری از روی دوشم برداری نه که بشینی چشم و ابرو بکشی... اگر یکی ناغافل بیاد ببینه آبرومون با خاک یکسان شده... خودمون هیچی آبروی خانوم طاهری هم رفته!
در را باز می کنم و از در خارج می شوم و از پشت سر نزدیک می شود...
-حواسم بود کسی اومد قایمش کنم...
سری به تاسف برایش تکان می دهم و وارد آشپزخانه می شویم. کم و بیش کارمندانی که غذا از خانه می آوردند برای گرم کردن غذایشان آمده بودند. یک صندلی بیرون می کشم و گرم کردن غذا را به مهشید می سپارم.
بالاخره بعد از مذاکراتم با مدیر مهدکودک رزا توانسته بودم قانعشان کنم که دوربین در تمام کلاس ها و محوطه نصب کنند و امکان کنترل از راه دور را به والدین بدهند.
گوشی را از جیبم بیرون می کشم و کلاس رزا را چک می کنم. سرشان به نقاشی گرم بود و مربی شان هم کنارشان نشسته بود.
داشتم زیر لبی قربان صدقه اش می رفتم که صدای یکی از خانوم های مسنی که در این یک هفته با هم نسبتا گرم گرفته بودیم به گوشم می رسد:
-دور کی بگردی خوشگل خانوم؟
سر بلند می کنم و لبخندی می زنم:
-دخترم خانوم صبوری جان...
لحظه ای ابروهایش بالا می رود و دست روی بازویم قرار می دهد و نزدیکم می شود.
-دستم میندازی دختر؟
نیم بند می خندم و نگاهی با مهشیدی که کنارمان ایستاده رد و بدل می کنم:
-نه والا... دخترمه خانوم صبوری... من جسارت نمی کنم شما رو دست بندازم.
♡♡♡♡♡♡♡
#پارت۴۵
-زنده باشی دختر اما آخه تو خودت جوجه ای یه جوجه هم داری؟ کدومشون دختر توئه؟
سرش را به سمت گوشی درون دستم می آورد و من رزا را نشانش می دهم. تصویر از نزدیک بود اما زیاد واضح نبود. عکس خود رزا را که در پس زمینه گوشی بود نشانش می دهم. دو سه نفر از دیگران همکاران هم دورمان جمع می شوند.
-اصلا بهت نمیاد فکر می کردم مجردی به خدا... ماشالا به جونت... کی وقت کردی اصلا ازدواج کنی کی وقتی کردی بچه دار شی.
ماسک لبخند را به صورتم می زنم تا غم هایم را درون وجودم پنهان کنم. نگویم، وقت نمی خواست که...!
چشم باز کردم... دیدمش... دل باختم. تمامم را در طبق اخلاص گذاشتم تا نگهش دارم.
نماند...
نخواست بماند.
وصله ی جانم بود وصله ی ناجورش بودم. رفت و یادگارش وصله ی جانم شد. قصه ی ما به پایان رسید و آرزو های پرنسس بند لبخند یک شکوفه شد. رفت اما رزایی از او به جا ماند. قصه ی ما به سر رسید و شاهزاده به خانه اش رسید!
به جای قصه گویی می خواهم تشکر کنم و چیزی نگویم که مهشید ته آبمیوه درون دستش را با نی در می آورد و با بیخیالی لب می زند:
-درست فکر کردین مجرده خانوم صبوری... با مادرش در تلاشیم شوهرش بدیم...
چپ چپی نگاهش می کنم و دستم را مشت می کنم تا مقابل همه نیشگون دوم را از پهلویش نگیرم. این مسئله راز مگوی من نبود و هیچ زمان از گفتنش شرمنده نبودم اما نمی خواستم اینجا در چشم بروم. اینجا آمده بودم تا در سایه بمانم و محمد را زیر نظر بگیرم.
خانوم صبوری نگاهی بینمان رد و بدل می کند و انگار که مطمئن نباشد که مهشید شوخی کرده یا جدی چیزی نمی گوید. تقریبا می شد گفت چهره اش ماسیده بود! دروغ نمی گویم اما تمام ماجرا را هم نمی گویم:
-مجردم. با همسرم به تفاهم نرسیدیم جدا شدیم. بچه پیش من موند.
#پارت۴۶
#
و هرگز... هرگز من به نگاه های زیرزیرکی و چپی چپی که به زنان مطلقه و یا مادران مجرد می شود بها ندادم!
از ابتدا می دانستم دارم قدم در چه راهی می گذارم. من به چیزی که بودم کم یا زیاد افتخار می کردم.
هرگز برای داشتن یک امنیت کزایی زیر سایه هیچ مردی خودم را پنهان نکردم. برای فرار از کنجکاوی ها و مزاحمت های مردان در محیط کار حلقه ی دروغین به دست نینداختم. پیشنهاد های بی شرمانه شان را وقعی نمی گذاشتم. پچ پچ های پشت سرم را به همان پشت سرم واگذار می کردم!
من به اندازه ی خودم شجاع بودم و نیاز به حمایت کسی نداشتم. من یک مادر مجرد بودم و اگر جامعه ی من نمی توانست این را بپذیرد و هنوز ذهنش برای پذیرش این موضوع فقیر بود مشکل خودشان بود.
من یک مادر مجرد بودم و به خودم و کارهایی که برای زندگی خودم و دخترم انجام دادم و خیلی از مردان پر مدعا از پس نصفشان هم بر نمی آمدند افتخار می کنم.
من یک مادر مجرد بودم و هرکس که جایگاه مرا درک نمی کند دعوتش می کنم تا فقط یک روز به جای من زندگی کند!
من... با افتخار یک مادر مجرد بودم و دخترم را، بود و نبودم را، به خاطر خوش یا بد آمدن احدی پنهانش نمی کردم!
او بزرگترین داشته ی من بود و با افتخار روی دست به همه نشانش می دادم و می گفت مادر این دختر فوق العاده ام!
لبخندی می زند و دستم را می فشارد. انتظار داشتم مثل اکثر آدم ها با چهره ای جمع شده از کنارم برخیزد و از فردا وانمود کند که هرگز مرا ندیده و نشناخته است، اما چنین نشد.
اتفاقا از آن روز با حالی که سنش از ما خیلی بیشتر بود ارتباطمان خیلی خیلی قوی تر شد. انقدر از او پیش مامان تعریف کرده بودم که مدام می گفت یک روز به خانه دعوتش کنم تا او هم با او آشنا شود و من قبول نمی کردم.
به نظرم کشاندن روابط کاری به خانه حرفه ای نبود و من اینجا نمی خواستم بهانه دست محمد بدهم تا از کارم ایراد بگیرد.
***