📜 ۲۳ ذیالحجه 📜
🔘 #بخش_اول
🔰 سراسیمه آمده بود و بی توقف. پریشان و آشفته حال، به خیمه گاه رسید و به جستجوی قافله سالار،از سویی به سویی روان شد و او را خواند. کاروانیان در اطراف او حلقه زدند •••
••• ولی او، لَب از لَب نگُشود •••
🔸قافله سالار از خیمه برون آمد و با نگاه به چهرۀ پرسشگر یاران، به مرد نزدیک شد.🔸
••• مرد، نفس نفس زد و لبان خشکیده به زبان تر کرد •••
+ مرد گفت:
"صلوات خدا بر جدّت. خبری دارم که اگر بخواهید در خفا بگویم."
- گفت:
"خَلوت و جَلوت من با یارانم یکی است."
+ گفت:
"خبر از مصیبت است."
🔹قافله سالار، کاسه ای آب طلبید و به او داد.🔹
••• مرد نوشید و نفس تازه کرد •••
- قافله سالار گفت:
"حالا بگو چه شده؟"
+ مرد گفت:
"در حالی از کوفه خارج شدم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کُشته بودند، و با ریسمانی به پایشان، در کوچه و بازار می کشیدند."
🔺نفس ها در سینه ها ماندند و سکوت بود و سکوت، و نگاه مبهوت کاروانیان.🔻
🔵و قافله سالار پی در پی تکرار کرد.
- گفت:
"إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۷ روز تا #محرم ●
● ۱۵ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
❤️👇👇👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 ۲۷ ذیالحجه 📜
🔘 #بخش_اول
+ قافله سالار گفت:
"با ما هستید یا علیه ما؟"
- گفت:
"علیه شما!"
+ گفت:
"لا حول و لا قوه الّا بالله العلی العظیم."
••• و سپس رو به یاران کرد •••
+ گفت:
"به این سپاه خسته و تشنه آب دهید و اسبانشان را سیراب کنید."
🔹مردان سپاه و اسبان، سیراب شدند و به نماز ایستادند.🔹
🔸پس از سلام نماز، لختی درنگ کرد و سپس رو به سپاه حُربن ریاحی برخاست.🔸
+ گفت:
"ای جماعت کوفیان، نامههاتان به من رسید و فرستادگانتان نزد من آمدند و گفتند امام و رهبری نداریم، دعوت ما را اجابت کن که شاید خدا به واسطۀ تو ما را هدایت کند.لذا از مکه به سویتان آمدم، اگر هنوز بر دعوت خود وفادارید، با من همپیمان شوید."
••• مردان سپاه حُر همهمه کردند •••
+ ادامه داد:
"مگر برایم ننوشتید که حق را برایتان فراهم آورم؟:
- حُر گفت:
"به خدا قسم من نه از این نامهها مطلعم و نه از کسانی که نزد تو آمدند."
+ قافله سالار گفت:
"نامه ها را بیاورید."
• • • نامه ها را که دید • • •
- گفت:
"من به این نامه ها کاری ندارم."
+ قافله سالار گفت:
"بخدا سوگند از جفایتان در شگفت نیستم، نه بر گفته هاتان باور داشتم و نه بر یاریتان سودایی در سر. اگر در این راهی که پیش گرفته اید اصرار ورزید و از حق روی بگردانید، من نیز از شما روی گردانده و باز خواهم گشت!"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳ روز تا #محرم ●
● ۱۱ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
❤️👇👇👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 اول محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰عبیدالله حُر جعفی نگاه از خیمه گاه کاروانیان گرفت و به تیمار اسب پرداخت •••
••• زمانی نگذشت که صدایی او را خواند •••
+ گفت:
"عبیدالله حُر جعفی، گِران ارمغانی برایت آوردهام اگر بپذیری؟"
- گفت:
"از جانب چه کس؟ اصلاً تو کیستی؟"
+ گفت:
"حجاج بن مَسروق! از جانب حسین بن علی. او ترا به یاری میطلبد."
- گفت:
"یاری او در توان من نیست. وانگهی، اگر جنگی در بگیرد به یقین همه تان کشته می شوید."
+ حجاج گفت:
"میخواهد تو را ببیند."
- گفت:
"نه دوست دارم او مرا ببیند و نه من او را!"
🔸حجاج لحظاتی به او نگریست، سپس به جانب خیمهگاه روان شد.🔸
••• عبیدالله نگاه از او گرفت و تیمار اسب را ادامه داد •••
🔺لحظاتی گذشت و صدای قافله سالار او را به خود آورد.🔻
+ گفت:
"فرزند حُر! در دوران عمرت گناهان و خطاهای زیادی مرتکب شدی، میخواهی از خطاها و گناه هایت توبه کنی؟"
- گفت:
چگونه؟"
+ گفت:
"فرزند دختر پیامبرت را یاری کن و در رکاب او با دشمنانش بجنگ."
✔️ ادامه دارد • • •
●۸ روز تا #تاسوعا ●
●۹ روز تا #عاشورا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 عاشورا 📜
🔘 #بخش_اول
🔰 خورشید، به اکراه چشم گشود و نگاهش را به زمین دوخت •••
🔰 سپاه ظلم و ستم، کبر و غرور، جهل و تعصب و طغیانگری، صف کشیده بود، تا نور را به مسلخ بخواند •••
🔰 همه آمده بودند. زخم خوردگان بدر و احُد. از هر قبیله و عشیره، واماندگان جمل و صفین و نهروان •••
🔰 آمده بودند تا فردا روز، به ارتکاب جنایتی هولناک که تاریخ برای همیشه نخواهد دید، به باز خواست یکدیگر برنیایند •••
🔰 نامه های دعوت را در هیئت شمشیر بر کشیدند و بر گِرد سر چرخاندند، پرچم های گناه اولین و آخرین را بنام اسلام و به مَرام ابوسفیان برافراشتند و در انتظار ماندند •••
🔹قافله سالار، یکه و تنها، آرام آرام به میدان آمد.🔹
* گفت:
"بندگان خدا، از خدا بترسید و به هوای نفس تعجیل نکنید و سخن مرا بشنوید.
فریب دنیا را نخورید، اگر بنا بود همۀ دنیا در اختیار یک نفر باشد و یا یک نفر برای همیشه در دنیا بماند، پیامبران بر این بقا سزاوارتر بودند."
+ شمر فریاد کرد:
"سخنی بگو که ما بفهمیم."
* گفت:
"نسب مرا مرور کنید ببینید من کیستم ... من فرزند پیامبر شما نیستم؟!"
+ شمر گفت:
"اصل و نَسَبَت را خوب میشناسیم."
••• سپس اسب تاخت و سپاه را تهییج کرد •••
+ گفت:
"به سخنانش گوش ندهید، در ضلالت سخن میگوید."
••• و سوی قافله سالار برگشت •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۹ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 یازدهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰حسین سالار است؛ چه سالار قافله، چه سالار شهیدان.و سالار شهیدان بی سر، بر خاک خُفته بود •••
••• ذوالجناح رفت و سر به خون او آغُشت، آنقدر سر بر زمین کوبید، تا جان باخت •••
🔰و پرنده از ریسمان خیمۀ نیم سوخته برخاست،پرواز کرد و خود را به گُودی مقتل رساند •••
••• قدری درنگ کرد، و سپس نالۀ فراق سر داد •••
🔺پَر کشید و بال به خون سالار شهیدان آغُشت، و خونین بال پرواز کرد به آسمان.🔻
🔸آسمان کبود بود و ساکت، و زمین شرمگین و نالان. و فُرات و علقمه مویه کنان، اشک ریز و روان. و نخل های قد کشیده به آسمان، ناله کنان.🔸
••• پرنده به طواف مقتول کربلا، چرخید و چرخید و چرخید و سپس راهی مدینه شد •••
🔰پرندۀ خونین بال، از دروازۀ سَحر عبور کرد و صبحگاهان، به مدینه رسید. بر فراز خانه و حرم رسول الله چرخی زد و حزن آلود خواند، حرم، ناله سر داد و آه کشید و نالید •••
🔵پرنده بر لب بام گِلین خانۀ ام المومنین نشست، فغان کرد و درد آلود، بنی هاشم را خبر کرد •••
••• ام سلمه چشم به پرندۀ خونین بال داشت، که ملتهب از جا جَست •••
🔹خاک به ودیعه گرفته از پیامبر را برداشت.🔹
• • • الله اکبر • • •
🔺خاک به تلاطم آمده بود.🔺
🔴خاک خون شده بود و در خروش می نالید، و مدینه آرام بود و در سکوت •••
••• و مردمان، غافل از زخم سالهای دور! •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۸ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 دوازدهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰خورشید، زخم خورده و خونین •••
🔰آسمان گریان، و ملائک به گریه و مویه در طواف •••
••• و کربلا، این همه ماتم را در بر گرفته بود •••
🔰و میان این همه خون، این همه غم، این همه ظلم، این همه درد،یک زن مانده بود! •••
• • • زینب! • • •
✔️دختر علی، خواهر حسین✔️
••• که اکنون، بر بالین برادر بود •••
▪️و سالار شهیدان، سالار بی سر، آرام خُفته بود بر زمین •••
🔺زینب، با سینه ای لبریز از اندوه و غم، بی آنکه بگرید، دیدگانش تَر شد، نوحه سر داد.🔻
+ گفت:
"یا محمدا!"
"• این کشتۀ خونین، حسین تواست."
"• این پیکر بی سر، حسین تواست."
"• این مَرد زخم خورده که نغمۀ حقیقت سروده حسین تواست."
"• و این دختران اسیر، دختران تو."
••• کربلا لرزید، و باد صدایش را با خود بُرد •••
🔹زینب! لحظه ای سکوت کرد و به فغان آمد،🔹
+ گفت:
"• پدرم به فدای آن کسی که او را به ستم کشتند."
"• پدرم به فدای آن کسی که خیمه های او را گسستند."
"• پدرم به فدای آن کسی که امیدی به التیام زخمهایش نیست."
"• پدرم به فدای آن کسی که دلش پُر از غصه و غم بود."
"• پدرم به فدای آن کسی که از محاسنش خون می چکد."
"• پدرم به فدای آن کسی که لب تشنه بود و عطشان شهید شد."
"• پدرم به فدای آن کسی که جدش محمّد مصطفی، پیغمبر خداست."
••• و زینب، به سختی گریست •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۷ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 سیزدهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰کاروان به کوفه رسید،اما چه کوفه ای⁉️😭
➖کوفۀ مردمان غدّار و حیله گر.
➖کوفۀ غرق در نشاط و شادی و رقص و خنده ها.
🔰دروازه های شهر، با برگ های نخل زینت شده بود و مردمان، به انتظار، چشم دوخته بودند به راه •••
••• سرهای بر نی افراشته از دور، در دست سواران نمایان شد •••
❌مردمان هلهله کردند و بر دَف کوبیدند •••
•••بازماندگان کاروان، در حصار سپاه، به کوفه رسیدند•••
🔺سیدالساجدین، در غُل و زنجیر، و زنان و کودکان دست بسته پا برهنه، به پای پیاده.🔻
🔴پیراهن خونین سالار شهیدان، دست به دست چرخید و رقصندگان با شمشیر، به لودگی جان گرفتند •••
🔺سیدالساجدین خُروشید و سوز دل را بیرون داد.🔻
+ گفت:
"ای اُمت بدکردار، بر خانه هاتان باران نبارد که حُرمت جدّ ما را در بارۀ ما مراعات نکردید."
"از مصیبت ما آگاهید، ولی دف می زنید و به شادی هلهله سر می دهید."
"کسانی را در شهر می گردانید، که پایه و اساس دین را در میان شما محکم کردند."
"مگر جدّ ما نبود که شما را از گمراهی نجات داد و به راه راست هدایت کرد؟"
"در قیامت چه پاسخی برای رسول خدا دارید؟"
••• و دیگر سکوت کرد •••
❌ اولین کسی که سنگ پَراند، ندانستم کیست، اما گوییا شیطان بود! که دیگر اهریمنان، یاری اش کردند •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۶ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 چهاردهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰همه به انتظار بودند، و ابن زیاد سرخوش از پیروزی در تالار قدم می زد•••
🔰نیزه داران کنار کشیدند و زنان و کودکان کاروان، وارد تالار شدند•••
🔺ابن زیاد، نگاه خود از آنان گرفت و بر تخت نشست.🔻
•••زینب وارد شد، لحظه ای ایستاد•••
🔰بی آنکه به او نظر کند با چرخشی به دست، گَرد و غبار از حجاب برگرفت، مصمم و استوار، حرکت کرد و در جلو بازماندگان کاروان ایستاد•••
••• از ورود پُر غرور او، ابن زیاد آشفته شد •••
_ گفت:
"این زن کیست؟"
••• زینب سکوت کرد •••
_ دوباره پرسید:
"این زن کیست؟"
••• سکوت بود و سکوت •••
🔺و در این سکوت، صدای خُرد شدن غرور و هیبت ابن زیاد شنیده می شد.🔻
_ ابن زیاد به خشم آمد و فریاد کرد:
"گفتم این زن کیست؟"
~ ام وهب گفت:
"بانوی ما زینب، دختر فاطمه!"
_ ابن زیاد خندید و گفت:
"آوازه اش را در شهر شنیده ام."
"اما من از مردم کوچه و بازار نیستم."
"گوشم پُراست از مویه و نوحه گری، پس برای من گریه و زاری نکنید."
🔸زینب، به آرامی لب گشود و با خود نجوا کرد.🔸
+ گفت:
"چگونه می توان به کسی که دستش به خون پاکان آلوده است، امید دلسوزی داشت؟"
••• ابن زیاد، برافروخته برخاست و فریاد کرد •••
_ گفت:
"حمد می کنم خدایی را که شما را نابود و رسوا کرد."
+ و زینب گفت:
"ستایش می کنم خدایی را که با بعثت و رسالت پیامبرش، ما را به کرامت و بزرگواری رساند.
_ گفت:
"این مَکر خدا بود که دروغ تان را بر همگان روشن کرد."
✔️ ادامه دارد • • •
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 پانزدهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰دوباره اسبان زین شدند و لگام خوردند و پرچم های گناه در میان سپاه طغیان و جنایت، و ظلم و ستم و جهل و بیدادگری به اهتزاز درآمدند •••
🔰تا بار دیگر اسلام بدعت، اسلام خلافت و خلیفه گری، اسلام اشرافیت، اسلام دروغ و فریب و سازش و نیرنگ، و اسلام ابوسفیان را به نمایش گذارند •••
🔰و با اسارت بازماندگان روز عاشور به مردمان شهر به شهر بگویند؛ که این ما بودیم که حسین و یارانش را به مسلخ بردیم و آل الله را به اسارت گرفتیم •••
🔴و چه کس بهتر از شمر بن ذالجوشن، این منافق هرجایی برای فرماندهی؟
🔰و همراه شمر، عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی و خولی بن یزید اصبحی با هزار سوار، آماده شدند برای بردن کاروان به شام •••
••• و مردمان، این بار آمده بودند به تماشا و تماشاگری •••
🔺سیدالساجدین در غُل و زنجیر، و زنان و کودکان بر اَسترانی عریان.🔻
🔹سیدالساجدین زِدورادور، نگاه سرزنش باری به آن دنیا پرستان کرد.🔹
+ گفت:
"ای مردم! بخاطر دارید که به پدرم نامه نوشتید و با او خُدعه کردید؟"
"با او هم پیمان شدید و هنگام حادثه تنهایش گذاشتید و به ستیز با او برخاستید؟"
"با چه روی می خواهید به رسول الله بنگیرید؟"
"هنگامی که به شما بگوید:
"*عترت مرا کُشتید، حریم مرا شکستید، و شما دیگر از اُمت من نیستید؟*"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۴ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 بیست و چهارم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰شب بود و سکینه لب فرو بسته بود به سکوت•••
دل داده بود به سکوت، تا شاید باز، نغمه ای از پدر آید به گوش•••
🔰بازماندگان کاروان، با آنکه مسافت ها از کربلا دور بودند، اما دل و روحشان در کربلا مانده بود•••
•••جسم شان اینجا بود، روح شان کربلا•••
🔹به یاد آورد که عصر روز عاشور بود و پدر تنها، آمده بود تا با اهل حرم وداع کند.🔹
* قافله سالار گفت:
"عبدالله را بیاورید تا با او وداع کنم."
🔺رباب چسبیده بود بر زمین، پلک فرو بست و جُم نخورد.🔻
••• سکوت بود و سکوت •••
🔵به صدای عبدالله، که غزل عشق را کودکانه سرود، رباب با شوق و هراس چشم گشود•••
🔸عبدالله خود را بر زمین سایید و به آستانۀ خیمه رسید.🔸
🔰زینب او را بغل گرفت و بوسید، قافله سالار، او را در آغوش گرفت و بویید•••
😭😭😭😭
••• و رباب چشم به آسمان دوخته بود •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۵ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
📜 بیست و پنجم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰نسیم می وزید و باد شعله های مشعل را بازی می داد•••
••• و پیرمرد، از پس پنجره ناظر بود •••
🔰در تابش نور مشعل، بازماندگان کاروان را دید، که در غم و ماتم، سر به گریبان برده اند•••
🔹مشک آب را برداشت و سوی آنان آمد.🔹
••• کاسه پُر آب کرد و به آنان داد •••
~ گفت:
"خوشا بحال ماتم زدگان، زیرا تسلّی خواهند یافت،"
"خوشا بحال تشنگان عدالت، زیرا که این عطش، فرو خواهد نشست."
••• و نگاه اش به سر آویخته بر نیزه خیره ماند •••
•••مشک را به آنان داد و به تندی رفت•••
🔸لحظه ای بعد، با دو شمعدان نقره برگشت.🔸
🔰به نگهبان نزدیک شد و زمانی با او به گفتگو پرداخت، عاقبت دو شمعدان را به او داد، سر را تا صبح، به امانت گرفت و رفت •••
🔰پیرمرد وارد دِیر که شد، دستی به محراب کشید و سر را صدر محراب گذاشت، و مقابل سر زانو زد •••
••• لحظه ای ساکت ماند •••
🔰همه تن چشم شد و چشم خود را به او سپرد، و سپس، آیات انجیل را تلاوت کرد •••
••• دوباره ساکت شد •••
🔺در کور سوی پیه سوز، سر خونین خودنمایی کرد، دلش به درد آمد و روح اش فغان کشید.🔻
••• برخاست و رفت، و زمانی بعد، با کاسه ای از آب برگشت •••
🔹از پارچۀ محراب، قدری به امانت گرفت، نگاه به سر سپرد و گریه کرد.🔹
🔰خس و خاشاک از سر گرفت و روی او را از خون شُست، دوباره سر را، صدر محراب گذاشت، مقابل آن زانو زد، آرام آرام زمزمه کرد •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۴ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 بیست و ششم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰روز بود و بازماندگان کاروان، در حصار سپاهِ ظلمت شب، از کوره راهها ره سپرد•••
🔹و رَمله، در خلوتِ تنهایی سوار بر اَستر، به یاد و خاطره ای از قاسم بود.🔹
••• قاسم از خمیه برون شد •••
- رمله گفت:
"کجا قاسم؟"
🔸قاسم، ایستاد و نگاه غمباری به مادر کرد.🔸
+ گفت:
"عمویم تنهاست."
- رمله گفت:
"کجا دُردانۀ مادر؟"
+ گفت:
"بی تابم از شوق دیدار پدر، مادر!"
••• رمله ایستاد و بغض ترکاند و آغوش گشود •••
🔺قاسم، سر بر شانۀ مادر نهاد و او را تسلّی داد.🔻
- رمله گفت:
"برو عزیز مادر. برو."
🔸قاسم عِنان اسب به دست، رفت و مقابل قافله سالار ایستاد.🔸
+ گفت:
"بروم عموجان؟!"
••• قافله سالار تنها نگاهش کرد •••
+ دوباره گفت:
"بروم عموجان؟!"
🔵دست بر سر قاسم کشید و چشمانش به اشک نشست •••
••• محو جمال قاسم، موهایش را مرتب کرد، لباسش را آراست •••
••• و فقط نگاهش کرد •••
🔰قاسم، که از درون می جوشید و می خروشید، به تمنّا، تبسم کرد •••
••• و قافله سالار در سکوت، تنها مهربانی کرد •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۳ روز تا #اربعین ●
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 بیست و هفتم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰شب بود و بازماندگان کاروان، در اندوه و غم، تن خَسته از این سفر، آرمیده بودند •••
•••آسمان پُر ستاره بود و در التهاب•••
🔰از عمق آسمان ناگاه، نوری درخشید و روشنی بخشید، درهای آسمان از ملکوت گشوده شد، راهی کشیده شد سوی زمین•••
🔰محمّد و ابراهیم و نوح و اسماعیل و اسحاق و آدم، همراه جبرییل، با خیل بسیار ملائک، فرود آمدند به مهمانی و لقاء حسین •••
🔹جبرییل در صندوق را گشود، سر را به آغوش گرفت و بوسید🔹
+ جبرییل گفت:
"مولای من، بر همدم گهواره ات، ناگوار است که تو را چنین ببیند.'
••• سر را به آدم سپرد، آدم او را بوسید •••
~ آدم گفت:
"ای شفیع آدم. آدم از پس هبوط، با گریه بر مصیبت تو رهایی یافت."
••• سر را به اسحاق سپرد، اسحاق سر را بوسید •••
- اسحاق گفت:
"یهود در حسرت فرزندی از موسی بن عمران است تا او را در حد پرستش گرامی بدارند، وای این قوم، اهل بیت نبی را یک به یک به دم تیغ داده اند."
••• سر را به اسماعیل سپرد، اسماعیل سر را بوسید •••
¤ اسماعیل گفت:
"تنها خیال بود که گمان می بردم، که به ذبح من، ذبح عظیم واقع خواهد شد."
••• سر را به نوح سپرد، نوح او را بوسید •••
^ نوح گفت:
"در تو چه گوهری است که کشتی طوفان زده در امواج بلند و مهیب، در سرزمین تو، در کربلا آرام و قرار گرفت."
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۲ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 بیست و هشتم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
•••شب بود و مظلومیت و سکوت•••
🔰زینب در قنوت به نماز، سیدالساجدین، سر بر تربت کربلا نهاده بود و با خدای خویش در راز و نیاز•••
🔰پنجاه روز بود که این کاروان، مکه را به مقصد و مقصودی والا ترک کرده بود، و کربلا مقصد بود و آینده ای دور، مقصود!•••
🔰سیدالساجدین، با خروج از کوفه به بعد، تا کنون ساکت بود و در سکوت، بیمار بود، اما بیماری بهانه بود، در شب و روز عاشورا بیمار بود و بعد از آن•••
* گوییا قافله سالار در شب عاشورا به زینب گفته بود:
"همانگونه که خداوند جدّمان را به تار عنکبوتی از مرگ رهایی بخشید، فرزندم علی را به این بیماری از مرگ برهاند، تا زمین از نسل آل محمّد خالی نماند."
🔹سیدالساجدین، سر از سجده برداشت و چون پدر، نگاه سوی آسمان بُرد و آسمان پُر ستاره را نظاره کرد.🔹
••• و در این میان، من بودم و پنجاه روز همراهی این کاروان •••
🔸نه!
🔸تنها من نبودم!
🔸همه بودند•••
🔺همۀ ارواح شیعیان و محبین آل الله، همه با روح شان در این سفر، همراه کاروان بودند.🔻
🔸و همه شاهد بودند که در روز عاشور، چه ها بر قافله سالار گذشت.🔸
🔹شاهد بودند که بر آل الله چه ظلمی واقع شد.🔹
🔵شاهد بودند، چون پیوندی ناگسستنی میان آنان و مولایشان پا برجاست•••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۱ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜اول صفر📜
🔘 #بخش_اول
🔰دروازه های شام گشوده بود وباروها به زر وزیور وحریر ودیبا،زینت شده بود••
•شهریکپارچه جشن بودوسرور•
🔰بانگ شادی،فریاد و هلهله،به صدای طبل ودف وکُرنا،درهم آمیخته بود•••
🔰خبیث ترها،چشمهاسرمه کشیده و دستهاراخضاب کرده وهمراه رقصندگان با شمشیر،تا بیرون شهر به صف بودند••
🔺سپاه ایستاد،و بازماندگان کاروان رااز حرکت باز داشت🔻
🔹زینب یکی ازمردان سپاه راسوی خودخواند🔹
+گفت:
"به فرمانده ات بگو بیاید"
•لحظه ای بعد،شمرسواره آمد•
+زینب گفت:
"ماراازدروازه ای عبور دهید که تماشاگران کمتری دارد"
"وسرهای شهدایمان رااز مادورکنیدتااین جماعت کمتربه اهل بیت پیامبرنظرکنند"
•شمر پوزخند زد•
_گفت:
"همین"
•سر اسب چرخاند و سوی سپاه رفت•
🔰مردان سپاه به هجوم آمدند وباز ماندگان کاروان رابه صف کردند••
🔺یکی ریسمان آورد،دیگری تازیانه کشید🔻
🔵سرهادوباره بر نی شد وسپاه ظلمت و طغیان وبیدادگری،به شادی هلهله کردندوفریادپیروزی سر دادند••
🔰ازسر بالای نی،قطرات خون گرم و تازه بردست مردنیزه دار فرو می افتاد، و مرد،مَست درغفلت بود و هیچ نمی نفهمید••
🔰سرهای شهیدان رامیان بازماندگان برافراشتند وبه ضرب تازیانه آنان را حرکت دادند••
❌دف زنان بر دف کوبیدند ورقصندگان لودگی کردند وشامیان کِل کشیدند××
🔰وبازماندگان کاروان را،ازدروازۀ پُر جمعیت شهرعبوردادند،شامیان در شادی وشعف،پای کوبان رقصیدندو آنان راتماشاکردند••
•بازماندگان کاروان،در زیر نگاه سنگین شامیان،سربه زیر افکندند ونگاه از آنان گرفتند•
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 دوم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰یزید بر تخت لَم داده بود و دیگران، صف کشیده بودند در تالار به انتظار•••
🔰پرده ها یک به یک فرو افتاد و گَرد مرگ بر تالار پاشیده شد•••
🔺همه بی حرکت چون مردگان، جُم نخوردند جز یزید.🔻
🔰همه جا همچون ظلمت شب، تاریک شد و سیاه، و یزید وحشت کرد•••
•••مشعلی خاموش، یکباره شعله گرفت و شعلۀ آن رقصان شد•••
🔹شبح پیرمردی ژولیده و کثیف، با گیسوانی بلند ظاهر شد.🔹
•••یزید نگاهی به افراد حاضر کرد•••
🔸کسی جُم نمی خورد، گویی همه مرده بودند.🔸
•••ترسید•••
🔺شمشیر کشید و فریاد کرد.🔻
_ گفت:
"تو که هستی؟"
🔹پیرمردِ ژولیده و کثیف، رقصید و دور او چرخید.🔹
~ گفت:
"منم صاحب نام بزرگ و طبل بزرگ،"
"منم صاحب آتش ابراهیم و هودج در جمل،"
"منم شیخ ناکثان و رُکن قاسطان و ظِل مارقان،"
"منم مسافر کشتی نوح و پی کنندۀ ناقۀ صالح،"
"منم رقاصۀ قتل یحیی،"
"جادو ساز و جادوپرداز با موسی، "گوساله ساز اسراییلیان،"
"منم معمار سقیفه،"
"منم قرآن بر نیزه،"
"منم بدعت در دین محمّد،"
"منم پیشوای طاغوتیان، از قابیل و نمرود و فرعون و هرود، تا آیندگان."
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۸ روز تا #اربعین ●
🏴👇👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 چهارم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔺خطیب بالای منبر بود به سخنرانی🔻
🔰یزید لَم داده بود و نگاه پُر امیدش را دوخته بود به مسلمانان سُفیانی، تا جبران کند زخم حقارتی را که زینب در تالار به جانش نشانده بود•••
•••باز ماندگان کاروان، در گوشه ای ایستاده بودند، مظلوم و غمزده•••
~ خطیب گفت:
"حمد و سپاس خدایی که محمّد را به پیامبری برگزید، و آل ابوسفیان را برگزید به خلافتِ بر مسلمین."
"مردانِ این زنان و کودکان اسیر، آنانی بودند که بر خلیفه شوریدند،"
"سپاس خدا را که آنان را به سزای کردارشان رساند و سردمدارشان، حسین را نیست و نابود کرد."
"حسین فرزند آن کسی بود که فرزندان شما را در صفین کُشت."
"او فرزند کسی بود که حُرمت قرآن را نگه نداشت و به حکمیت تن نداد،"
"او فرزند علی بود. همان کس که هر زمان معاویه دست نوازش بر سر ایتام می کشید،"
"و با بره ها و بزغاله های نوپا از آنان دلجویی می کرد، علی شبانه آنها را به یغما می برد،"
"و حسرت و آه بر دلهای کوچک ایتام می نشاند."
•••به صدای خروش سیدالساجدین، خطیب از سخن ماند•••
+ سیدالساجدین گفت:
"وای برتو! چرا برای خشنودی خلق اکاذیب می گویی؟!"
•••نگاهها سوی او چرخید، یزید ترسید•••
+ سیدالساجدین گفت:
"من هم می خواهم از فراز این چوبها با مردم سخن بگویم."
•••و به سوی منبر حرکت کرد•••
✔️ ادامه دارد • • •
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 ششم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰پردۀ شب بر باب الصغیر گسترده بود و پیه سوز کهنه سوسو می زد•••
🔰نسیم بر ویرانۀ باب الصغیر می وزید و کالبد خسته و رنجور بازماندگان کاروان را نوازش می داد•••
🔹همه آرمیده بودند، بدنها آرام و خَمود، اما روح و روان آنان در خُروش.🔹
🔰سکینه کِز کرده بود، غلتی زد و پلاس را بر خود کشید•••
🔰چهره اش سرشار از غم بود و افسرده، پلک بر هم فِشرد•••
•••در خواب، محو رویایی بود که دید•••
✨ناگاه آسمان نور باران شد.✨
🔹فوج بسیار ملائک، فرود آمدند با پنج مرکب از نور🔹
🔺وصیف از وصائف بهشت، سوی او شد.🔻
+ سکینه گفت:
"این بزرگان کیستند؟"
~ گفت:
"آدم صفوه الله، ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله و عیسی روح الله."
+ سکینه پرسید:
"آن که دست بر محاسن دارد و گاه فرود آید و گاه برخیزد، او کیست؟"
~ گفت:
"جدَّت رسول الله، به لقاء حسین آمده اند."
🔹سکینه خواست تا سوی او رود🔹
✨بار دیگر آسمان نور باران شد.✨
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۴ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 هفتم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
_ یزید گفت:
"قصد دارم وفا کنم، سه حاجتی را که به تو وعده کرده ام."
+ سیدالساجدین گفت:
"اول آنکه، سر مقدس پدرم را به من دهی،"
"دوم آنکه، اموال به غارت رفته مان را باز پس دهی،"
"سوم آنکه، اگر قصد کُشدن مرا داری، بانوان را با فرد امینی به مدینه بفرستی."
_ یزید گفت:
"صورت پدر را، هرگز نخواهی دید،"
"زنان را تو خود به مدینه ببر، از کشتن تو صرف نظر کردم."
"و در ازای اموالتان، چندین برابر عوض می دهم."
+ سیدالساجدین گفت:
"از اموال تو، هیچ نمی خواهیم، اموال تو ارزانی خودت،"
"آنچه از ما به غارت برده اند را باز گردان،"
"چون در میان آنها، بافته ها و مقنعه و گردنبند و پیراهن مادرم فاطمه است."
🔺یزید پذیرفت و بازماندگان کاروان، آمادۀ سفری دگر شدند.🔻
🔹صدای زنگولۀ اشترانِ زینت شده با منگوله ها و زنگوله ها، در کوچه پس کوچه های شهر پیچید🔹
🔸نعمان بن بشیر، همراه قافله بود که بازماندگان کاروان را تا مدینه همراهی کند🔸
🔸رهگذرانِ کنجکاو، به دنبال قافله روان شدند تا به باب الصغیر رسید.🔸
•••بازماندگان کاروان، از ویرانه بیرون آمدند•••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۳ روز تا #اربعین ●
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 هشتم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🐪رد پای اشتران بر زمین نقش زد تا کاروان به مدینه رسید•••
🔰خورشید سر فرو بُرد و در پس افق رُخ در هم کشید، سیدالساجدین، کاروان از حرکت باز داشت و اقامت گزید•••
•••شاعری رفت و اهل مدینه را باخبر کرد•••
🔺مدینه سراسر عزا و ماتم شد، زانوی غم بغل گرفت🔻
🔰مردمان به سر زنان و شیون کنان آمدند•••
•••ناله کردند و گریستند•••
🔹سید الساجدین حمد کرد پروردگار دو جهان را و زبان به مدح و ثنا و ستایش او گشود.🔹
+ گفت:
"حمد می کنم پروردگارم را که ما را به مصیبتهای بزرگی که در اسلام واقع شد، امتحان کرد."
"اباعبدالله و عترت او را کشتند و زنان و کودکان او را اسیر کردند"
"سر مبارک او را در شهرها بر نیزه گرداندند"
"و این مصیبتی است که نظیر و مانندی ندارد."
"ای مردم! کدامیک از مردان شما پس از این مصیبت با نشاط خواهد بود؟"
"کدام دلی است که از غم و اندوه و درد خالی بماند؟"
"کدام چشمی است که از ریختن اشک امتناع کند؟"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۱۲ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 یازدهم صفر 📜
🔘 #بخش_اول
🔰خورشیدِ کم فروغ، با انوار طلایی خود از میان نخل های قد کشیده به آسمان، بر فرات می تابید•••
•••غروب بود، غروبی غمگین•••
🔰نخل های بلند و سر برآورده سوی آسمان، ریشه در زمین سِفت می کردند•••
•••در کنار رود پُر آب فرات•••
🔹از تشنگی لَه لَه می زدند و به انتظار عباس و مشک های پُر آب بودند•••
🔰و من به پای پیاده، سفر کرده از دشت ها و صحراهای تفتیده، به عشق و امیدِ سفر به بهشت خدا بر زمین، کربلا، در سایه سار نخلستان فرات لحظه ای ماندم، تا رنج سفر از تن برون کنم•••
🔸به صدای گریۀ مردی، نگاهم سوی او چرخید🔸
🔺مرد به کنار رود نشسته بود و دست بر آب فرات می سایید.🔻
••• نزد او رفتم •••
~ گفتم:
"غم و دلتنگی ات از چه رو است برادر؟"
•••بغض ترکاند و گریست•••
~ گفتم:
"عزیز از دست داده ای؟"
•••گریه اش بیشتر شد•••
- گفت:
"گنه کارم برادر."
~ گفتم:
"خدا ارحم الراحمین است."
- گفت:
"اما نه برای من."
•••بر خود لرزیدم•••
~ با احتیاط پرسیدم:
"نکند از جانیان روز عاشوری؟"
- گفت:
"کم از آنان ندارم!"
🔸به او نزدیک تر شدم. چهره اش آشنا بود🔸
~ گفتم:
"تو کیستی؟"
- گفت:
"طِرمّاح بن عدی!"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۹ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
🏴👇👇👇👇🏴
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50