dcc2_eb0850583a03f39a6fd9c4df992a126d.mp3
2.86M
#چادر_مادر
پناهنده ی چادر حضرت مادر شویم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وایسادم با پاسداره دعوا کردم، مجید رو گذاشتم تو ماشین آوردم خونه...
#حاج_حسین_یکتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔰 پویش برخورد قاطع با هتاکان به لباس روحانیت
🔹 مخاطبین خبرگزاری فارس در پویشی خواستار برخورد قاطع با هتاکان به لباس روحانیت شدند.
👇 حمایت از پویش؛ در لینک زیر 👇
https://www.farsnews.ir/my/c/170577
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۰ ...در این دو سه روزی که درگیر ماجرای عقد بودم، اندازه د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۱
...فکری شدهام. لابد دانشگاه باید نیروهای جدیدی را به منطقه بفرستد. برقِ شوقی در دلم میجهد. میشود اسم مرا هم در فهرست راهیها بنویسند؟ توی همین فکرها هستم که حاجرضا با یک پشته کاغذ از راه میرسد. کارش را راه میاندازم. همکاریم اما او به سن و تجربه، جای استاد من است. تجربه رفتن به سوریه را هم دارد. باید ببینم او با همسرش سر رفتن به سوریه چطور تا کرده!
بعد از نماز، میروم سروقتش:«حاجرضا! شما چطوری خانومتُ راضی کردی که بری سوریه؟» سگرمههایش توی هم گره میخورد اما لبخند میزند:«واسه شما هنوز زوده!»
-دیر و زود نداره که حاجی! من که شرایطش رو دارم، فقط میخوام بدونم شما چطوری راضی کردی خانومتُ منم همون کارُ بکنم!
-حالا بذار یه مدت بگذره از عقدت!
-حالا از کجا معلوم که اگه بذارم یه مدت بگذره، بازم قسمتم بشه که برم؟
-بابا بذار یه مدت بگذره خانومت عادت کنه به شرایطت!
-نه حاجرضا! میخوام برم!
فایده ندارد. باید خودم خلاقیت به خرج بدهم و با فاطمه صحبت کنم. شاید هم رُک و راست رفتم و گفتم که توی سرم چه میگذرد. به خودم دلداری میدهم! با روحیهای که از فاطمه میشناسم، میدانم که سخت نمیگیرد...
آخر وقت، حاج حمید آمد سراغم. خوش و بشی کرد و احوالم را پرسید. بین حرفها درآمد که «تو از اون مردای عاشقپیشه میشی، چون به نامحرم نگاه نمیکنی» لبخند زدم و نتوانستم چیزی بگویم. حاجی راست میگوید؛ عشق دارد گریبانم را میگیرد! من دارم از آن مردهای عاشقپیشه میشوم!...
...
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۲
... آخر هفته باز برگشتم به سمنان؛ فاطمه اما تهران مانده. بیشترِ وقتم را به مطالعه و تماشای مستند میگذرانم و توی ذهنم برنامههایم را مرور میکنم. این روزها، کلیپهایی در شبکههای اجتماعی دست به دست میشوند که آدم از تماشای بعضیشان وحشت میکند؛ و من غمگین میشوم. مگر میشود آدمیزاد اینقدر نسبت به همنوعانش، بیرحم شده باشد؟ انگار پروژه انسانیت شکست خورده است! آدمی از نو بباید ساخت...!
هربار که برای رفع خستگی، نگاهی به گوشیام میاندازم، خستگیام بیشتر میشود و باز پناه میبرم به کتاب. عصر بود که وسط خواندنها و دیدنها، بابا آمد توی اتاق. چند دقیقهای کنارم نشست و زدیم به درِ بحثهای سیاسی روز کشور. بین حرفها از داعش پرسید. من هم که ابنالوقت؛ معطل نمیکنم، گوشیام را به دستش میدهم و یکی از همان کلیپها را برایش میگذارم.
صحنهای بود از قتل عام مردم سوریه. حالاتش را زیر نظر داشتم. هر ثانیه که میگذشت، اخمهای بابا بیشتر توی هم میرفت و اندوه را میشد در چهرهاش دید. نگاهش از صحنههای جنایت تکان نمیخورد. کلیپ که تمام میشود، حالِ بابای از خیبربرگشته دگرگون میشود. نمیشود از این واقعیتهای تلخ فرار کرد. خون میدود زیر گونههایش... این صحنههای دلخراش، چیزی بیشتر از یکسری صحنههای دلخراشاند؛ آدمیزاد با همنوعانش همذاتپنداری میکند؛ آدمیزاد از رنج همنوعانش رنج میبرد؛ در رنج همنوعانش، رنج خودش را میبیند.
با هم حرف زدیم. بابا اهل تماشای اینجور کلیپها نبود و حالا با دیدن این صحنهها تازه با عمق یک جنایت تاریخی مواجه شده بود. میگفت تازه میفهمم چرا مردم سوریه از شهر و دیارشان آواره میشوند و پناه میبرند به کشورهای اروپایی. او میرود و من در اتاقم با صحنههای آن جنایت تنها میمانم. درست در همین زمستان که ما گهگاه، نوازش باران را بر سرمان احساس میکنیم، مردمانی هستند که باران سنگها و آتشِ پس از انفجارهای سهمگین، گاه و بیگاه، میهمانشان میشود. شاید درست وقتی ما آرمیدهایم، جایی، صدای آژیر آمبولانسها با صدای گریه بچهها و پدر و مادرهایشان در همآمیخته باشد...
میفهمم که حال بابا را خراب کردهام! تا شب، هربار که بابا را دیدم، هنوز چهرهاش غمگین و خُلقش تنگ بود. نتوانسته بود تماشای آن جنایت را تاب بیاورد. آخر سر طاقتش طاق شد و خرده گرفت که این چه کلیپی بود که نشانم دادی؟
برایش گفتم که این فقط یک نمونه کوچک بود! گفتم که تازه این فیلم است؛ حس آن کسی که در آن صحنهها حضور دارد را ما نمیتوانیم درک کنیم. سخت است برای ما درک این که عزیزمان را جلوی چشمانمان سر ببرند یا بسوزانند... انگار که هیزمِ دلش، گیرا بود. بابا بیتاب بود وقتی شببخیر میگفتم. شمعی در دلم روشن شد که شعلهاش جانم را میسوزاند! باید این روشنایی را نگهدارم. خاموشی، گاهی برایمان گران تمام میشود. حتما بابا هم نمیپسندد که فقط تماشاگر این جنایتها باشیم...
ادامه دارد....