.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_بیست_نهم
... حالا جمع ساکت است که ببیند قضیه از چه قرار است. چین میافتد به پیشانی حاجحمید:
-بسمالله! تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده.
احساسِ متضادی در دلم به جریان میافتد! هم خوشحالم و هم ناراحت! شکری است با شکایت. گوشهایم جملههای بعدی حاجحمید را پی میگیرند:
-اونجا کسانی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد!
توی دلم شمع روشن میکنم. نگاهم روی چهره آدمهای جلسه میچرخد. هیچ چهرهای مشوش نیست. حاجحمید ادامه میدهد:
-این سفر، سفر پرخطریه! یه تعداد از شماها که میپذیرید به این سفر برید، شهید میشید، یه تعدادیتون هم جانباز میشید!
روز بود و طبعا نمیشد چراغها را خاموش کرد! نیازی هم نبود. مردانِ جنگیِ پا به رکاب، کم نیستند. بعضی از حاضران در آن جمع برای رفتن به سوریه ثبتنام کردند. منی که ماههاست هوای رفتن در دلم پیچیده، چرا ثبتنام نکنم؟ میترسم از مانعتراشیها! پا پِی حاجحمید میشوم. اصراری میکنم که به التماس بیشتر شبیه است! حاجحمید مرا میشناسد؛ از خودم بهتر! میدانم که میداند توی دلم چه آشوبی است. توی چشمهاش چیزی هست که نمیشود به آن خیره شد؛ فقط صدایش را میشنوم که میگوید باشد، مینویسم! و من همانجا بال درمیآورم!
حاجحمید اسمم را نوشت. مرد است و قولش! میدانم که خلف وعده نمیکند. قرار است فقط ده نفر را بفرستند. میگفتند موعد سفر نوروز است. ده نفر خیلی کم است! نکند اسمم را از لیست خط بزنند. نکند حاجحمید ملاحظه شرایطم را بکند و پشیمان شود! بیقراری دارد اذیتم میکند.
جلسه که تمام شد و همه رفتند به اتاقهایشان، من رفتم پیش حاجرضا. پشت صندلیاش ایستادم:
-حاجرضا اسممُ خط نزنیها!
-حاجحمید گفته بنویس. من چیکارهام که خط بزنم؟
-یه وقت حاجی یواشکی بهت نگفته باشه اسممُ خط بزنی!
-نه آقاجان! نگفته! خودت که تا آخر جلسه بودی!