51.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نذر فرهنگی
دوره آموزشی نکات معرفتی ، این قسمت: هنر پدر و مادر بودن (قسمت اول)
نام استاد: استاد پوراحمد خمینی
🌸🌸🌸🌸🌸
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نذر فرهنگی
دوره آموزشی مثبت اندیشی ، قسمت ۱۶
نام استاد: استاد رضا مهکام
🌸🌸🌸🌸🌸
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نذر فرهنگی
دوره آموزشی خانه آرام من ،قسمت اول
نام استاد: ,امیر مهرداد خسروی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۲ ... آخر هفته باز برگشتم به سمنان؛ فاطمه اما تهران مانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۳
... عصر جمعه راهی میشوم تا صبح، سر کارم حاضر باشم. شب به دانشگاه میرسم. کارهای عقبماندهام را انجام میدهم. خوابم نمیبرد. اسفندِ امسال اصلا اسفندِ بیخوابی است. دلخوشی جدیدم این شده که حالا گهگاه میتوانم به خانه عمو بروم و فاطمه را ببینم. صبح تا عصر مشغول کارهای دفتر بودم. هنوز آن اندوهِ پیشین را میشود در چهره حاجحمید دید. امروز سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نشد با هم زیاد صحبت کنیم.
حاجی با روزهای اولی که او را دیدهام فرق کرده. یادم نمیرود آن اوایل ورودم به دانشگاه را و آن اولین برخورد را. رفته بودیم مشهد؛ اردو. وسط شلوغیها داشتم با بچهها از پلههای هتل پایین میآمدم که چشم حاجی افتاد به من. با شگفتی وراندازم کرد و زد به درِ شوخی. چهرهام از سنم عقب افتاده بود و گهگاه از این شوخیها میشنیدم. یادم نیست در جواب شوخی حاجی چه گفتم اما یادم هست که نتوانستم درست نگاهش کنم. سرم را پایین انداختم و خندیدم. بعدها که ارتباطم با حاجی بیشتر شد، میدیدم که زهرِ سختیها را با همین شوخیها میگیرد. از اردو که برگشتیم، حاجی دستور داده بود که بردن بچهها به هتل قدغن شود. گفته بود بچهها از این به بعد بروند مسجدی یا حسینیهای. از این رفتارهایش ذوق میکردم. به گذشته که نگاه میکنم، میبینم آن تصمیمِ سرِ بزنگاهِ در آن دوراهیِ مابین کامپیوتر خواندن در دانشگاه سمنان و رفتن به دانشگاه امام حسین(علیهالسلام) یا آن تصمیمِ سر بزنگاهِ دوراهیِ بعد از فارغالتحصیلی، یعنی ماندن در دانشگاه یا برگشتن به سمنان، اگر فایدهاش فقط آشنایی با حاجحمید باشد، میارزیده.
نتایج انتخاب رشته که آمد، خیلیها مشورت میدادند که برو کامپیوتر بخوان اما سرآخر دلم انتخاب دیگری کرد. روزهای آخر تحصیل هم خیلیها مشورت میدادند که در دانشگاه بمان. میخواستم برگردم و برای شهرم کاری بکنم، اما قانع شدم که اگر بمانم، شاید بتوانم برای دانشجوهایی که از همهجای ایران میآیند، کاری بکنم. دانشگاه فقط یک نفر نیرو میخواست و اکیپ ما سهنفره بود. آخر هم با ماندن هرسهنفرمان موافقت کردند و این شد آغاز ارتباط بیشتر من و حاجی. سه سال قبل، وقتی مسئول دفترش شدم، پاییز بود اما دلم بهاری بود. حالا میفهمم که حاجی کی پاییزی است و کی بهاری...
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۴
... عصر خودم را جمع و جور کردم و رفتم برای دیدن فاطمه. راهم را کج کردم تا گلفروشی. از پشت شیشه گلفروشی، گُل سرخی بدجور به چشم میآمد. خریدمش. زشت است آدم دستِ خالی برود به دیدار محبوبش؛ باید یکجوری علاقه را نشان داد و چه چیزی بهتر از گل. من این دیدارها را یک فرصت میدانم؛ فرصتی برای تکمیل همه آنچه که باید از هم بدانیم. درست است که در این سالها به خاطر خویشاوندی، شناختی از هم پیدا کردهایم اما کندوکاوِ شخصیتها برای زندگی مشترک، چیزِ دیگری است.
تعارفات معمول را که از سر میگذرانیم، میرویم سراغ اصل مطلب! فاطمه با چادر گلگلیاش روبروی من نشسته و منتظرِ آزمونیم! سوالهای جاماندهی پس از محرمیت را از هم میپرسیم. نتایج مشورتهایی که درباره ازدواج کرده بودم جلوی چشمم رژه میروند و ایضا آن کاغذ آچهار!
-شما وقتی عصبانی میشی چیکار میکنی؟!
راهکار فاطمه «سکوت» بود. دارم راهکارش را در ذهنم بررسی میکنم که سوال خودم را از خودم میپرسد.
-من خودمُ کنترل میکنم و سعی میکنم فضا رو عوض کنم.
یادم آمد که چند وقت قبل، توی دفترم چیزی در همین رابطه نوشته بودم:«وقتی شرایط نامساعدی پیش میآید، عکسالعمل نشان نده، آن را قبول کن و سپس با آرامش اقدام کن... اگر نمیدانی چه بکنی، هیچکاری نکن! صبور و معقول باش!»
عصبانیتِ بیجا، نشانه ضعف است. قدرت این است که اولا موقع عصبانیت از خودت بیخود نشوی! و دوم این که سنگینی فضا را بشکنی. خشم البته نعمت خداست و باید جایی خرجش کنیم که بیرزد!...