🥀🍃🌸🍃🖤🥀🍂🥀🖤🍃🌸🍂🥀🖤🍃🌸
حضرت فاطمه (س) را نمی توان با شعر یا نوشته توصیف کرد. فاطمه را باید حس کرد. دلت، رفتارت و گفتارت که مورد پسند فاطمه شد؛ قبر مخفی بانوی دو عالم آشکار می شود. دلتان که مملو از محبت فاطمه شد، قبر او را در دل مصفای خود می یابید
🍃🌸🖤
🥀🖤🍃🌸🍂
🥀🌸🍂🥀🖤🍃🌸🍃🍂🖤🥀
🍃🌸🥀🖤🍃🌸🥀🖤🍃🌸🥀🖤🍃🌸
فاطمه (س) یک زن بود، آنچنان که اسلام می خواهد. مظهر یک دختر در برابر پدرش، مظهر یک همسر برابر شویش، مظهر یک مادر برابر فرزندانش و مظهر یک «زن مبارز و مسئول» در برابر زمان و سرنوشت جامعه اش./ علی شریعتی
🍃🖤🥀
🍃🌸🍂🥀🖤
🖤🍃🥀🍂🍃🌸🥀
🍃🍂🥀🖤🍃🌸🍂🖤🥀🍂🍃🌸
🍃🍂🌸🍃🥀🍃🌸🍂🥀🖤🍃🌸🍂🖤🥀
یا زهرا (س)، ای مادر معنوی تمام شیعیان جهان، در روز شهادت شما دلم مانند پهلویتان شده است. می خواهم دستِ دلم را بگیرید و دعایش کنید. آخر می گویند دعای مادر، معجزه می کند. برای فرزند کوچک روسیاه تان معجزه کنید.
🍂🍃🌸🥀
🖤🍃🌸🍂🥀🍃🌸🍂
🥀🍃🍂🌸🍃🥀🖤🍃🍂🌸🍃🥀🍃🍂
🌷شمیم یاس فاطمی 🌷:
🍃🍂🌸🍃🥀🍃🌸🍂🥀🖤🍃🌸🍂🖤🥀
یا زهرا (س)، ای مادر معنوی تمام شیعیان جهان، در روز شهادت شما دلم مانند پهلویتان شده است. می خواهم دستِ دلم را بگیرید و دعایش کنید. آخر می گویند دعای مادر، معجزه می کند. برای فرزند کوچک روسیاه تان معجزه کنید.
🍂🍃🌸🥀
🖤🍃🌸🍂🥀🍃🌸🍂
🥀🍃🍂🌸🍃🥀🖤🍃🍂🌸🍃🥀🍃🍂
🍃🌸🍃🌸🥀🍂🍃🌸🥀🖤🍃🍂🍃
یا زهرا (س)، ای مادر معنوی تمام شیعیان جهان، در روز شهادت شما دلم مانند پهلویتان شده است. می خواهم دستِ دلم را بگیرید و دعایش کنید. آخر می گویند دعای مادر، معجزه می کند. برای فرزند کوچک روسیاه تان معجزه کنید.
🍃🍂🖤
🥀🍃🌸🍂🖤
🍂🍃🌸🥀🍃🌸🥀🖤🌸🍃🍂🌸🍃
🍃🌸🍃🖤🥀🍂🍃🌸🍂🖤🥀🍂🍃🌸
علی (ع) شما با باز کردنِ دروازه ی بزرگی واردِ قلعه خیبر شدید؛ اما فاطمه (س) با بسته شدنِ دری کوچک و چوبی و شکسته شدن ِ پهلوی نازنینشان وارد ِ قلب های تمام ِ مومنین شدند. و چقدر دوست دارم شما را... علی (ع) و فاطمه (س) را از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم...
🖤🍃🌸
🥀🍃🖤🌸
🍂🥀🍃🖤🍀🥀🖤🍂🌸🖤
8608435691.mp3
9.13M
آه مادرم🖤
یکمـی حرف بزن...
حرف رفتن نزن💔
کلمینی...
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
May 11
زیباتر از این صحنه را کجای دنیا
می شود دید!؟😔
روستای پردنجان، از توابع فارسان چهارمحال و بختیاری
#یادشهداکمترازشهادتنیست🍃🌷 #باشهـــداوسیّدالشُّهداتــاظهــــور🕊⚘
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🌹 پیام مغفول شهدا
▪️تشییع شهدای گمنام در #اراک
🔹 در طول ۴۳ سال گذشته ، فهم و ادراک فرهنگی امت حزب الله بسیار جلوتر و عمیق تر از مسئولان مملکت بوده است!
هر چه مسئولان نفهمیدند یا خود را به نفهمی زدند ، مردم مومن فهمیدند و به فهمشان عمل کردند.
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
طریق_الشهدا
پایگاه_مقاومت_بسیج_شهدای_کلاوه
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدودو ... از نبل، با قلبی آکنده از شوق میرویم ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوسه
عصر، مسئولان نظامی برایمان عیدی میفرستند. دو تا اُدکلن توی یک جعبه زیبا؛ هدیهای است که به درد ما متأهلها میخورد. میگذارمش بین وسایلم که با خودم ببرم برای فاطمه... از آن شبِ آخر بودن در کنار فاطمه، ماه یکبار دور زمین گشته و من بارها به دور معشوق...
رحیم آنقدر عاشق شاورماهای نیرب شده که رفت و با پنجاه تا ساندویچ برگشت!
یکی از متفاوتترین نیمهشعبانهای زندگیام را تجربه میکنم. اذان را که روی پشتبامِ مقر میگویم، نیمهشعبانِ متفاوتم شروع میشود... آرزوی آمدن فرمانده، با در خانه نشستن، نمیسازد. امسال به اندازه وسعم، حرکت کردهام. آمدهام تا بگویم که آمادهایم برای فرمانبرداری از شما...
مقر تلعزان را با یک موتور برق روشن نگهمیداریم و آخر شبها که آن را خاموش میکنیم، تاریکی، چادر سیاهش را میکشد روی سرمان... امشب اما ماه، برایم چراغ میشود: والقمر اذا تلیها... مفاتیح احمد را برداشتهام و زیر نور ماه، با او که مرا میشناسد و میشنود، نجوا میکنم... «اللهم... و تغمدنی فی هذه اللیله بسابغ کرامتک...» خدایا امشب مرا غرقهی دریای کرامتت کن...
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهار
...مقر خلصه را به نیروهایی که از استان کرمانشاه آمدهاند تحویل میدهیم و برمیگردیم به مقر تیپ در تلعزان. رحیم، امیر و احمد هم هستند. امروز، فرمانده دیگری به عنوان فرمانده فوج به منطقه آمد. نام جهادیاش جواد است. با خودش از ایران، عرقیجات هم آورده که همان اول، چشم بعضی از بچهها را میگیرد!
آموزشهای تیراندازی را همچنان در منطقه «بلاس» ادامه میدهیم. در آموزش، مهمترین اصل ارتباط گرفتن است؛ اما ناهمزبانی، کارمان را دشوار کرده است. از همان لحظهای که وارد فرودگاه دمشق شدم، این کمبود را احساس کردم.
اینجا و آنجا گوش تیز میکردم و کلمههای پرکاربرد را به ذهنم میسپردم که به وقتش استفاده کنم! هر کلمه بیشتر، مساوی بود با ارتباط بیشتر! حق کلمه را ادا میکردم! دوست داشتم با نیروهای مقاومت ارتباط کلامی برقرار کنم و البته هرآنچه را که در این چند سال آموخته بودم، به آنها بگویم. یکروز در منطقه بلاس، کار با یک اسلحه را آموزش میدادم. برای صحبت کردن از جزئیات اسلحه، کلمات عربی توی ذهنم ته میکشیدند! باز متوسل میشدم به زبان بدن!
آخر هر جملهای و اشارهای میگفتم:«معلوم؟ معلوم؟» گاهی از چهرهها میشد فهمید که نیروها درست منظورم را نگرفتهاند اما میگفتند معلوم! و من باز دست و پا شکسته ادامه میدادم! رزمندههای جوان عراقی، بازیگوشی میکردند. با اعتماد به نفس و با حرارت حرف میزدم و از قناصه میگفتم که ناگهان همه روی زمین خیز رفتند! اشاره کردم که یعنی چه شده؟ نمیدانستم چه کلمهای گفتهام که به جای «توجه کن»، «خیز برو» معنی میداده!
خندهام را خوردم! به روی خودم نیاوردم و طبیعیاش کردم:«میخواستم ببینم بیدارید یا نه! قُم! بلند شید!» آموزش که تمام شد، با بچهها به زباندانیام خندیدیم؛ اشک بچهها درآمده بود! کنار این خندهها اما من همچنان از ندانستن زبان رنج میبرم....
۱۰۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو