eitaa logo
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
125 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
13.2هزار ویدیو
151 فایل
.....★♥️★.... .....★♥️ ......♥️★... ....★♥️★... سلام و خیر مقدم خدمت همه شما دوستان بزرگواران در کانال 《 شمیم یاس》 سعی ما بر بررسی دانستنی های علمی ،مذهبی و روان‌شناسی مبتلابه روز اینجاییم برای روشنگری حقیقت 🆔@shmimyasfatmi
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 که یادم می‌آید امروز، مراسم میثاق پاسداری در دانشگاه برگزار شده. اخبار را دنبال می‌کنم و از تلویزیون بخش‌هایی از مراسم را می‌بینم. آقا می‌گفت تفکر اسلامی شما را وادار می‌کند که زیر بار جبهه دشمن نروید؛ آقا می‌گفت که اگر مومن باشیم، دست برتر با ماست و جمله‌ای که شنیدنش، مثل همیشه چراغی شد در دلم:«جوان‌های عزیز...شما هستید که بار مسئولیت را بر دوش دارید...خرمشهرها در پیش است، نه در میدان جنگ نظامی، در میدانی که از جنگ نظامی سخت‌تر است...» سخت‌تر از جنگ نظامی... تمام رنج‌هایی که در این یک ماه و چند روز شاهدش بوده‌ام، جلوی چشمم رژه می‌روند و فکر می‌کنم همه این سختی‌ها، در برابر سختی کاری که آقا از آن حرف می‌زند، آسان است. زنگ می‌زنم به حاج‌حمید. خودم در چند آیین میثاق پاسداری حضور داشته‌ام و می‌دانم که حاج‌حمید از چند روز قبل، روز و شب نداشته تا این مراسم به بهترین شکل برگزار شود. به اندازه خودم، از او تشکر می‌کنم و حالی از هم می‌پرسیم. گلایه‌ای نکردم از این روزهایم اما حاج‌حمید صدای مرا می‌شناسد؛ لابد فهمیده که دوست دارم این‌جا بیش‌تر فعال باشم، بروم به خط... حرف‌هایمان که تمام می‌شود، هنوز جمله‌های آقا توی ذهنم سرگردان‌اند؛ باید فکر کنم. می‌خواهم به میثاق پاسداری‌ام عمل کنم... کاش آن‌ها که مخاطب سخن این مرد حکیم‌اند، گوش‌شان شنواتر شود... هزار حرف بر زمین مانده‌اش گواه است که آن‌چنان که باید او را نشنیده‌ایم... باید آگاهی‌ام را بیش‌تر کنم. .... ۱۰۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 یکی از فرماندهان درباره ارتباط با نیروهای عراقی، نکته‌ای گفت که به مذاق هیچ‌کدام از ما بچه‌های دانشگاه خوش نیامد. ما در دانشگاه ارزش و اهمیت تربیت و ارتباط را آموخته بودیم. منتظر نماندم که آن فرمانده حرف‌هایش را تمام کند. پریدم وسط حرفش و گفتم که مخالفم و استدلال کردم. حرف‌هایم را که شنید، گفت آن‌قدر با سردارها گشته‌ای که مثل سردارها حرف می‌زنی! حرف من اما این بود که باید با نیروهای عراقی، درست مثل برادرانمان رفتار کنیم؛ دوستانه و مشفقانه. باید با آن‌ها زندگی کنیم. رفتار ما با آن‌ها باید طوری باشد که ما را از خودشان بدانند و صدالبته هرجا که لازم است، رفتار قاطعانه‌ای داشته باشیم. یاد حاج‌حمید افتادم. او برایم، مصداق همه این مدل رفتارها بود. این تجربه‌ها به من کمک می‌کنند که بیش‌تر فکر کنم؛ حرف‌ها دارم برای حاج‌حمید... .... ۱۰۸ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 در مقر، سگی هست که با هم ارتباط برقرار کرده‌ایم! کسی چه می‌داند، شاید این سگ، روزی روزگاری نگاه‌بان گله‌ای بوده و حالا جنگ، او را تک و تنها و بی‌گله گذاشته. از وقتی آمده‌ایم این‌جا به او غذا می‌دهم. هرچند منظره خوبی نیست که یک حیوان، در برابر گرفتن غذا، مُنقاد تو باشد و دم تکان بدهد، اما خب، در محبت به حیوان‌ها هم لذت هست. بچه‌های فوج، اسمش را جسی گذاشته‌اند! امروز صبح که بیدار شدیم، پوتین‌هایم سر جایشان نبودند! احمد می‌گفت چون با جسی زیاد شوخی می‌کنی، او هم با تو شوخی کرده و پوتینت را برده! حیاط را که زیر و رو کردم، پوتینم را کنار لانه جسی پیدا کردم! حدس احمد درست از آب درآمد. جسی، شوخی‌شوخی پوتین را جویده بود و زیپش را هم پاره کرده بود. مجبور شدم با بند، کفش را ببندم به پایم که بشود پوشیدش! بچه‌ها دست گرفته بودند و شوخی می‌کردند که این هم نتیجه غذا دادن به سگ! اما خب؛ جسی سگ است و سگی می‌کند و من آدمم و آدمی! او کار خودش را می‌کند و من کار خودم را. عصر با احمد رفتیم که برای پوتینم زیپ بخریم. من پشت فرمان نشستم و احمد، سلاح به دست جاده را می‌پایید و آیت‌الکرسی می‌خواند. هرچه گشتیم، تعمیرکارِ کفش پیدا نکردیم. ناکام ماندم! ناگزیرم از این که از یک پوتین دیگر استفاده کنم. .... ۱۱۰ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 امروز رحیم و امیر به روستای «قراصی» منتقل شدند. من و احمد همچنان در مقر تل عزان ماندیم. شش‌هفت‌ماه قبل نیروهای ارتش سوریه و مجاهدان توانسته بودند دشمن را از قراصی، خان‌طومان و مزارع اطراف آن عقب برانند و کنترل قراصی را به دست بگیرند. شرایط امروز قراصی اما پایدار نیست. این روستا، یکی از خطوط مقدم درگیری با دشمن بوده و تحویل تیپ سیدالشهداء(علیه‌السلام) داده شده بود. این نگرانی وجود دارد که تروریست‌ها قراصی را از دست نیروهای خودی بگیرند. من و احمد همچنان اجرای میدان تیر و کار آموزش تیراندازی به نیروها را بر عهده داریم. امروز فرصتی شد و با فاطمه صحبت کردم. می‌گفت قرار است پدرش برای مدتی نسبتا طولانی به عراق سفر کند و در تهران تنها می‌مانند. عمو خواسته بود که بعد از مأموریتم، بی‌معطلی برگردم پیش فاطمه و زن‌عمو. خودم هم احساس می‌کنم که حضورم در کنارشان لازم است... .... ۱۱۲ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 هفت‌هشت روزی از خردادماه گذشته است. امروز با احمد سری به منطقه نیرب زدیم. نیم‌ساعتی با مقر فاصله دارد. راستی! نیرب، شهرِ مهاجرنشین است و فلسطینی‌ها در آن پرشمارند. افغانستانی‌ها، پاکستانی‌ها و عراقی‌ها را هم می‌توانی در نیرب ببینی. شهر، قبلا حالت اردوگاهی داشته و هنوز هم نمی‌شود پیشوند شهر را برایش به کار برد. خیابان‌ها، حال و هوایِ ایرانِ دهه شصت را در تصوراتمان زنده می‌کنند اما زندگی، این‌جا جریان دارد. مردم نیرب، به ما ایرانی‌ها بسیار علاقه دارند و احترام‌مان می‌کنند. بچه‌ها برای خرید گهگاه به نیرب می‌آیند. این‌جا روغن زیتون‌های خوبی دارد! در غذاهای محلی این‌جا، روغن زیتون کاربرد زیادی دارد؛ حتی یک نوع لبنیات خوشمزه دارند که در آن روغن زیتون می‌ریزند! من به سرم زده که برویم و برای بچه‌ها شیرینی بخریم! شیرینی، وسط جنگ می‌چسبد! گاهی همین کارهای به ظاهر کوچک، حال آدم را جا می‌آورد!... .... ۱۱۴ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 عصر، عکس‌ها را برای فاطمه می‌فرستم:«دوست جدیدمُ ببین!» کودکان سوری، مظلوم‌ترین قشر از مردم سوریه‌اند. فرصتی شد که به فاطمه زنگ بزنم. هربار می‌خواهم با ایران تماس بگیرم، شوخ‌طبعی بچه‌ها گل می‌کند. پانتومیم بازی می‌کنند و ادایم را درمی‌آورند که مثلا الان دارم پشت تلفن به نامزدم، چه می‌گویم! خلاصه این تماس‌ها دستمایه شوخی‌مان می‌شود و می‌خندیم. امروز هم که زنگ زدم، از حال هم پرسیدیم و من برایش از بچه‌های سوری گفتم و از رنجی که می‌برند. زبان این بچه‌ها را نمی‌فهمم اما زبان مشترک ما محبت است. هرجا که کودک سوری می‌دیدم، می‌رفتم که به او محبتی بکنم؛ دلداری‌اش بدهم... آن‌ها نمی‌دانند این آتش از کجا بر سرشان می‌بارد. نمی‌دانند چه کرده‌اند که شایسته این رنج‌اند... پیش از آمدنم، آن‌ها را در قاب تصویر دیده بودم و حالا این امکان را داشتم که در آغوششان بگیرم؛ بگویم که تنها نیستند، بگویم که ما وعده آمدن داده بودیم و آمدیم... .... ۱۱۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 روزهایمان همچنان به آموزش می‌گذرد. در آموزش به نیروها کم نمی‌گذارم. هرچقدر که لازم باشد برای تک به تک‌شان وقت می‌گذارم؛ یادشان می‌دهم که چطور تیراندازی کنند و از کاربرد سلاح‌ها برایشان می‌گویم اما نمی‌توانم شب‌ها را به آرامش بگذرانم و به وظیفه مقررم قناعت کنم. چند شبی است که پا پی بچه‌های تخریب شده‌ام که مرا با خودشان ببرند. کارمان از ساعت 12 شب شروع می‌شود، تا ساعت 5 صبح. تا صبح، مین‌های دشمن را خنثی می‌کنیم و جایی که لازم باشد، مین جدید کار می‌گذاریم. «علی» از نیروهای تخریب‌چی است که گاهی برای مین‌گذاری تا فاصله نزدیکی از دشمن می‌رود و من هم همراهش. گهگاه می‌شود که تکفیری‌ها به سویمان شلیک کنند. رحیم که فهمید با علی همراه می‌شوم، از او خواسته بود که مرا با خودش نبرد. می‌دانستند که نمی‌توانند مانعم بشوند. نیروهای تخریب کم‌شمارند و من می‌خواهم کمک کوچکی به آن‌ها کرده باشم؛ حتی شده در این اندازه که سیم‌چین به دستشان بدهم... .... ۱۱۸ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 یک روز در میان باید سرم را بشویم که خارش نگیرد. آبگرمکن‌مان در مقر گازوئیلی است. ظرفی داریم که هم با آن برای موتور برق، بنزین می‌آوریم و هم برای آب‌گرمکن، گازوئیل. با ظرف بنزین‌آلود، گازوئیل ریختن در آب‌گرمکن چه بسا خطرناک باشد! به خاطر همین روشن کردن آب‌گرمکن خودش یک فرایند ویژه است که با احتیاط انجام می‌شود. یک روز که با رحیم رفتیم آبگرمکن را روشن کنیم، رحیم در یک‌متری آب‌گرمکن ایستاد؛ دستش را دراز کرد و فندک روشنش را با احتیاط به آب‌گرمکن نزدیک کرد. تا آمد آتش آبگرمکن را بگیراند، باز یکی از آن عطسه‌های بلندِ حساسیت آمد به سراغم! رنگ از چهره رحیم رفت! فکر کرده بود آبگرمکن منفجر شده! آن روز هرکس ما را می‌دید یاد واقعه‌ی آب‌گرمکن می‌افتاد و می‌خندیدیم. اما رنج این حساسیت‌ها و آن پشه‌ها، نمی‌تواند ذوقم را برای بودن در کنار بچه‌های تخریب کور کند. نه از پشه‌ها گلایه‌ای دارم نه از آب و هوا! روزها هوا گرم می‌شود و شب‌ها سرد. نسیمِ سردِ شب‌های حومه حلب، نوک انگشتانم را سِر می‌کند و می‌پیچد توی گوش‌هایم. آواز دسته‌جمعی جیرجیرک‌ها، سکوت شب را می‌شکند. برگ‌های درختانِ تُنُکِ توی دشت، با باد می‌رقصند. برای درخت‌ها هم روزها گرم است و شب‌ها سرد. این‌جا در یک روز می‌شود سرد و گرم روزگار را چشید... می‌خواهم بزرگ‌تر شوم... .... ۱۲۰ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》  نامه‌های برگشت را آماده می‌کنند. وقتی فهمیدم باید تنها برگردم، دوزاری‌ام افتاد که بچه‌ها می‌خواستند مرا بپیچانند! چند نفری جلسه گذاشته بودند و قرارشان این بود که به من نگویند که می‌خواهند بمانند! نگران بودند که اگر بمانم، در آن شرایط بی‌ثبات، گلوله‌ای، ترکشی چیزی مأمور شود که جانم بگیرد. شرایط طوری نبود که بتوانم بچه‌ها را تنها بگذارم. در این شرایط، یک نفر هم یک نفر است. خاطره دایی مادرم، جایی از قلبم را روشن می‌کند. بین دوراهیِ ماندن و رفتن، ماندن را انتخاب می‌کنم. رفتنم را کنسل کردم و مأموریتم را چند روزی، یعنی تا زمان رسیدن نیروهای جایگزین، تمدید کردم. حضورمان این‌جا واجب‌تر است؛ مسائل ایران را می‌شود رتق و فتق کرد اما این‌جا اگر از دست برود، باید برایش هزینه‌های زیادی بپردازیم؛ هزینه‌هایی به قیمت جان عزیزترین نیروهایمان. فرمانده فوج که متوجه شده می‌خواهم بمانم به بچه‌ها می‌سپرَد که مراقبم باشند؛ به شوخی گفته بود این بچه نوربالا می‌زند! با بابا تماس می‌گیرم و می‌گویم که شرایط قدری نامساعد است و باید چند روزی بیش‌تر بمانم. دل‌آشوب می‌شود. می‌گوید این روزها مشغول فراهم کردن مقدمات عروسی بوده؛ تازه قربانی هم گرفته‌ تا روزی که برگردم، برویم به امامزاده اشرف(ع) و... تلاش کردم که دلش را آرام کنم... شب در قرارگاه جلسه داریم. بچه‌های اطلاعات خبر آورده‌اند که تکفیری‌ها، صبحِ فردا به خط می‌زنند. روال‌شان این است که عصرها حمله کنند اما این‌بار، صبح را انتخاب کرده‌اند. آتش سنگین، انتحاری، ورود تانک و در آخر، ورود نیروهای پیاده، مراحل حمله تکفیری‌هاست. باید برای همه‌چیز آماده باشیم. فردا، روزِ رزم است... .... ۱۲۲ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ساعتی از ظهر گذشته که از قراصی خبرهای نگران‌کننده‌ای می‌آورند. رحیم پشت بیسیم از شرایط منطقه می‌گوید. درگیری‌ها در قراصی شدت گرفته است. نیروهای تکفیری روستای «حمره» در نزدیکی قراصی را تصرف کرده‌اند و حالا به قراصی یورش آورده‌اند. عمده نیروها در مناطق مختلف مجبور به یک گام عقب‌نشینی شده بودند. نزدیک‌ترین نیروها به محل درگیری، نیروهای نجباء بودند. من با فرمانده فوج از مقرمان در تل عزان، همراه شدم و با ماشین مهمات تا ابتدای قراصی رفتیم؛ امیر هم ماند تا نیروها را سروسامان بدهد و بیاورد به منطقه درگیری. قراصی، یک پَستی به سمت نیروهای دشمن دارد و اگر نیروهای ما عقب‌نشینی کنند، ممکن است بیش از 150 نفر از نیروها در محاصره قرار بگیرند و یا اسیر شوند و یا شهید. مسلحین، پی‌درپی قراصی را با موشک‌هایشان می‌زنند. خاک و دود مثل قارچ، این‌جا و آن‌جای روستا سبز می‌شود و بالا می‌آید. گلوله‌ها، زوزه‌کشان از بالای سرمان رد می‌شوند. همه‌چیز به هم ریخته. عصرِ قراصی با صبحِ قراصی، زمین تا آسمان فرق کرده. نیروها از شدت حمله، پراکنده شده‌اند. ما جزو اولین نیروهایی بودیم که به منطقه رسیدیم. کسی را هم در خط نداشتیم که بتوانیم با او ارتباط بگیریم. .... ۱۲۴ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 شرایطِ آن سوی تپه، شرایط خوبی نبود. تیر و ترکش‌ها در میان درختان صلح، زیتون، آتش جنگ را شعله‌ور کرده بودند. نیروهای عراقی، آرام‌آرام در منطقه توزیع می‌شدند. تا من بروم و برگردم، سیدغفار و مصطفی و امیر هم آمده بودند. رحیم و چند نفر از نیروهای عراقی توی روستا در خطر بودند. نگرانشان بودم. وسط نگرانی‌هایم سروکله رحیم پیدا شد. از دور او را می‌دیدم که به نیروهای فاطمیون نزدیک می‌شود. در حال رصد کردن اوضاع بود. من از پشت سر به سمتش می‌رفتم. منطقه را زیرنظر داشتم و شب‌هایی را به یاد می‌آوردم که با علی آمده بودیم برای مین‌گذاری در نزدیکی همین منطقه. بخشی از خاکریزهای از قبل مهیاشده حالا کمک‌کننده بودند. آرام به سمت رحیم حرکت می‌کردم. مشغول صحبت با یکی از نیروهای فاطمیون بود. می‌گفت این نیرویی که روی خاکریز ما ایستاده، خودی است؟ جواب داد آخر روی خاکریز ماست، حتما خودی است! دوباره سوالش را تکرار کرد؛ این‌بار یکی دیگر از نیروها گفت، خودی نیست، تکفیری است! رحیم کفری شد که کدام‌تان درست می‌گویید؟ خوب نگاه کنید؛ دارند توی سنگرهای شما را می‌گردند! تا این صحنه را دید به یکی از نیروها گفت به سمتش تیراندازی کن! تعلل کرد؛ رحیم فریاد زد که بزن! تیراندازی همان و فرار و تیراندازی متقابل آن نیروها همان؛ خودی نبودند! رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت سرش دید. لابد فکر می‌کرد برگشته‌ام عقب. گفت خدا خیرت بدهد! حالا که مانده‌ای بیا کاری بکن! تو از سمت راست برو به خانه‌ای که چند نفر از نیروهای فاطمیون آن‌جا هستند؛ برایت نیرو می‌فرستم. خودم هم از سمت چپ خانه‌ها می‌روم؛ بیسیمت را هم روشن بگذار. و من بیسیم نداشتم!... .... ۱۲۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت سرش دید. لابد فکر می‌کرد برگشته‌ام عقب. گفت خدا خیرت بدهد! حالا که مانده‌ای بیا کاری بکن! تو از سمت راست برو به خانه‌ای که چند نفر از نیروهای فاطمیون آن‌جا هستند؛ برایت نیرو می‌فرستم. خودم هم از سمت چپ خانه‌ها می‌روم؛ بیسیمت را هم روشن بگذار. و من بیسیم نداشتم! از سمت راست رفتم! علیکم بالیمین! نگرانی رحیم توی دلم بود که امیر اتفاقی مرا دید. شرایط وخیم بود. تا مرا دید گلایه کرد که معلوم هست کجایی؟ چرا بیسیمت را نیاورده‌ای؟ صدای انفجار و تیراندازی، مجبورمان می‌کرد که بلندبلند حرف بزنیم؛ اینطوری گلایه‌هایمان توی صدای بلند تیر و ترکش گم می‌شد! دستور عقب‌نشینی صادر شده بود. صدای فرمانده محور هم یک‌ریز از توی بیسیمِ امیر، حرف‌هایمان را قطع می‌کرد که برگردید!... .... ۱۲۸ 📔