eitaa logo
شبهات حوزه جمعیت
44 دنبال‌کننده
42 عکس
27 ویدیو
0 فایل
این کانال، زیر نظر مجموعه مهرفرشته‌ها و محل انتشار پاسخ به شبهاتی‌ست که توسط تیم رسانه این مجموعه تدوین شده‌است https://zil.ink/mehre_fereshteha ارتباط با ما @mhdy1227
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مهر فرشته ها
37.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر شما هم مثل ما علاقه مند به مبحث رزق و روزی هستین،پیشنهاد میکنم این کلیپ چنددقیقه ای رو از دست ندید👌 ؟ https://zil.ink/mehre_fereshteha
هدایت شده از مهر فرشته ها
خدایا تو رو شاکرم بابت تمام خوبی هایی که روزی من کردی! بزرگترین روزی که نصیبم کردی،فرزندی ست که در کنار منه... فرزندی که اگر در تربیتش کوشا باشم یک حسنه ی ماندگاره حتی بعد از مرگم... خدایا ممنونم از سلامتی که روزی من کردی، نعمتی که تا هست متوجه اون نیستم و اگه برسه روزی که نباشه تازه متوجه سختی نبودنش میشم خدایا روزی هایی فراوانی نصیبم کردی، از جنس های متفاوت: ✅یک جمله ی ناب از سخنرانی تو اوج ناامیدی، یک آیه ی قرآن که گویا فقط واسه آرام کردن من نازل شده، لبخند مهربون و گفت وگویی شاد با همسرم،صدای قهقهه ی فرزندانم که شادی بخش فضای خونه میشه و انگیزه ی من واسه بهتر زندگی کردن، غذایی نذری از جانب همسایه ،زمانیکه تو اوج خستگی نگه داری از فرزندانم بودم و فرصت نداشتم غذایی بپزم ، یک فروشنده ی منصف که تو سر راهم قرار دادی، عمر طولانی وسایل خونه ، بیمار نشدن و درگیر نسخه های هزینه بر نشدنمون، یک صفحه کتاب ، برکت در وقت ، انرژی مضاعف تو طول روز ، همه و همه روزی هایی بود که از جانب تو رسید و من بخاطر وفورش نادیده گرفتم و به سادگی از کنارش عبور کردم... خدایا تو رو شاکرم بابت تمام روزی های مادی و معنوی که به برکت وجود فرزندم نصیبم کردی... منو ببخش اگر گاهی متوجه این حجم از روزی نیستم و شک میکنم به روزی رسان بودنت و به وعده حتمی تو که فرمودی: "نحن نرزقکم و ایاهم..." تو روزی رسانی و شکر این نعمات قطعا روزی های بعدی ما رو بیشتر میکنه به وعده ی قطعی که فرمودی:شکر نعمت،نعمتت افزون کند... ؟ https://zil.ink/mehre_fereshteha
هدایت شده از مهر فرشته ها
چهره ی نسبتا موجهی داشت... خانومی که امروز تو مسجد کنارم نشسته‌ بود رو میگم... خانوم جوانتری که معلوم بود تازه به دوران رسیده ست و قصد داره با چاشنی آیات و روایات به حرفاش حجیت ببخشه ، البته با چاشنی سلیقه ی شخصیش(امان از سلیقه های شخصی در موضوعات اصولی مثل دین🤦‍♀ ) رو به منو بچه ها کرد و وقتی چهارتا بچه ها رو کنارم دید ،ابرویی بالا انداخت و گفت: خواهرم!چرا انقدر کار رو برای خودت سخت میکنی؟ بچه فتنه ست ،چرا انقدر بچه میاری ؟میدونی اینا وزر و وبالت میشن تو قیامت؟ مگه قران رو نخوندی که فرموده مال و اموال فتنه ن؟😐 خانوم مسن تر که چهره ی موجهی داشت و ناخود آگاه صحبتا رو شنیده بود با آرامش وقار خاصی لبخند زد و گفت فرزند نعمت خداست!همونطور که‌مال وثروت نعما خدا هستن! میدونین چرا خدا گفته فرزند فتنه ست؟ چون خودش میدونه که با تولد هر فرزند چه قندی تو دل مادر پدر آب میشه! و خودش در همون قرآن فرموده که‌مال و فرزند زینت زندگی هستن! پس داشتن فرزند خیلی خوب و عالیه! به شرطی که فرزند رو به نیت خدا بیاری! بگی‌خدایا این شیرینی رو بخاطر تو وارد زندگیم میکنم! پس وقتی نیت میکنی که فرزند بیاری تا کشورت رو از خطر حفظ کنی،تا ایران رو در حد توان، جوان نگه داری، یعنی از این آزمایش سربلند بیرون اومدی! اونوقته که نه تنها بچه هات وزر و وبالت نیستن که زر و زیور و بال و پر‌ زندگی اخرویت هم هستن! اونوقته که وقتی طعم شیرین فرزند داشتن رو میچشی،خدا میگه این قند و عسل زندگی نوش جونت باشه! چقدر زیبا صحبت کرد! کاش همه ی ما دین رو اون طور که هست بفهمیم و بفهمونیم،نه اونطور که میخوام! خدا قند زندگیتون رو افزایش بده...😉 ✍آينــــــــــﮫ ؟! https://zil.ink/mehre_fereshteha
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
گاهی وقتا یه چیز کوچیک میتونه به یه شادی بزرگ تبدیل بشه درست موقعی که انتظارش رو نداشتی... مثل اون روز گرم تابستونی که بابای بچه ها از سرکار رسید،از همون لحظه ورود متوجه شدم خیلی خسته و بی حوصله ست!😓 بچه ها رو صدا زدم تو اشپزخونه و ازشون خواستم کمی اروم تر بازی کنن و وسایلاشون رو از وسط هال جمع کنن!🙄 بعد مشغول درست کردن شربت شدم؛یه لیوان شربت سرد میتونست کمی از کسالت اون روز رو رفع کنه...🥤 همسرم کمی از شربت رو نوشید و بی حوصله مشغول رد کردن کانال های تلویزیون شد اما گویا تلویزیون هم چیزی برای از بین بردن خستگی و بی حوصله گی اون روز همسرم نداشت...📺 حالا ،بچه ها حسابی بازیشون بالا گرفته بود و سر و صداشون خونه رو پر کرده بود!😐 بابایی بچه ها اخمی کرد و گفت : ای بابا بسه دیگه!😤 یکم آروم تر!! بیرون ترافیک و گرما آسایش نزاشته داخل خونه هم سر و صدای شما!🤨 بچه ها رو جمع کردم دور خودم ،پسر شش ماهه م رو هم گذاشتم کنارمون...مشغول خونه سازی با بچه ها و سرگرم کردنشون شدم ! همسرمم که حسابی خسته بود حلقه ی نوار چسب رو که کنارش افتاده بود برداشت و آروم با انگشتش به جلو هل داد ؛نوار چسب قِل خورد و مستقیم رفت جلوی حسین کوچولو!👶 پسر کوچولو با دیدن این صحنه زد زیر خنده! یه خنده ی بلند و کش دار😍😍😍 همسرم که از خنده ی حسین تعجب کرده بود دوباره همون کار رو تکرار کرد و ایندفه صدای خنده های حسین کوچولو کل خونه رو پر کرد...😁 از صدای خنده های شیرین پسرم، لبخند به لب همسرم نشست و کودک درونش رو سرحال اورد😉 بازی حسین و بابا حالا به یه بازی خونوادگی تبدیل شده بود😊 آبجیا و داداشای حسین هم دورش حلقه زدن و به ترتیب نوار چسب‌رو به طرفش قل می دادن و همه با حسین هم صدا میخندیدن...😆 تجربه جالب و شیرینی بود... انگار بازی و صدای خنده ی بچه ها،از شربت مامان گواراتر بود و مایه ی آرامش و آسایش همسرم...🙃 https://zil.ink/mehre_fereshteha
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
هدایت شده از مهر فرشته ها
با دخترای قد و نیم قدم تو مهمونی نشسته بودیم،خانم مرادی هم کمی اون طرف تر‌ ما نشسته بود دختر بزرگش ۱۴ ساله و دختر کوچیکش ۴ سالشه بحث فرزند آوری بود،رو به من کرد و گفت: عزیزم چه خبره! حداقل زیاد میخوای بچه بیاری با فاصله بیشتری بیار! من خیییلی از فاصله دخترام راضیم دختر بزرگم دیگه عصای دستمه و کارای خواهر کوچیکش‌رو میکنه دو سه تا خانوم دیگه هم حرفش رو تایید کردن من چیزی‌نگفتم و منتظر شدم تا گذشت زمان نشون بده کار من درسته با اشتباه! یه نیم ساعتی گذشت دختر کوچیکه خانم مرادی که اسمش محیا بود اومد پیش مامانش که حالا حسابی گرم صحبت شده بود! _مامان؛مااامان +چیه دخترم! _من حوصله م سر رفته! +خوب برو پیش آبجی مهلا! _آبجی با گوشیش مشغوله با من بازی نمیکنه! خوب برو با بقیه بچه ها! _بقیه پسرن با من بازی نمی کنن خانم مرادی یه نگاهی به من انداخت و در حالیکه با سرش به من اشاره می کرد رو به دخترش گفت:خوب برو با دخترای خاله بازی کن! دخترای من یه گوشه حسااابی غرق بازی ۳ نفره شون بودن!یه تیم کامل،سه تا همبازی هم سن و سال و سه تا خواهر مهربون! محیا با اخم رو به مادرش گفت:مامان تو اصلا به فکر من نبودی اگه نه مثل خاله واسم آبجی هم سن و سال میاوردی تا با هم بازی کنیم! آبجی مهلا همش حواسش به خودش و دوستاش و گوشیشه ولی دخترای خاله همیشه با هم بازی‌میکنن و دوستن! تو منو تنها گذاشتی... دوست نداشتم اما ابن حرفای محیا باعث شد عرق شرم به پیشونی مامانش بشینه بابت حرفی که به من زده بودی! حالا زمان اثبات کرده بود من هم به فکر خودم و آرامشم هستم، هم به فکر تک تک بچه هام! و من در حالیکه با لبخند به چهره خانم مرادی نگاه می کردم گفتم هنوزم دیر نشده خانم مرادی!😉 https://zil.ink/mehre_fereshteha