حق ماموریت ...
🌹از مأموریت که برگشته بود برای خودش چهارده روز مأموریت ثبت کرده بود. می دانستم بیست روز در مأموریت بود. بارها این کار را کرده بود. وقتی به او اعتراض کردم،
گفت: سیدجان! اشکالی ندارد! گاهی ممکن است در مأموریت سهل انگاری کرده باشم و یا بیشتر از اندازه لازم استراحت کرده باشم. این طوری خیالم راحت تر است.
🌱همه می دانستند که محمود در مأموریت ها خواب و خوراک ندارد و بسیار کمتر از اندازه لازم استراحت می کند و بیش از اندازه لازم کار می کند؛ ولی با این حال خودش را مدیون می دانست و حتی حاضر به دریافت حق مسلم خودش همنبود.
✍️همرزم شهید
#شهیدمحمودرادمهر
@shogh_prvz
🎤خبرنگارها ساعت یک و ده دقیقهی شب از هیچ سوژهای مصاحبه نمیکنند...
🎤خبرنگارها از یک بنّایِ ساده، آن هم ساعت یک و ده دقیقه شب مصاحبه نمیگیرند...
🎤خبرنگارها به یک آدم ظاهراً ساده، پیله نمیکنند حرف بزند، زورش نمیکنند مُغُر بیاید...!
اما نه تا وقتی که نقش خبرنگار را مادری ایفا کند که میداند سوژهاش فقط اُستابنّا نیست، نخبهی نظامیست و ماموریت گرفته برود سوریه. و میداند که آخرین روزهای زیست اوست بر زمین؛ چون از چشمهایی که دروغ نمیگویند این را فهمیده...!
او باید برای تاریخ، این نجابت محض را ثبت کند، در نیمهشبی که غربتِ نوکرهای زینب کبری سلاماللهعلیها از چشمِ خوابیدهی شهر در حجاب و مستوریست...
🥀آخرین حرفهای شهید محمود رادمهر را میبینید و میشنوید در گفتگو با مادرش...
#شهیدمحمودرادمهر
@shogh_prvz
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما بااین مصاحبه هم خندیدیم.. .هم بغض کردیم....
این حال رو با شما به اشتراک گذاشتیم.
#شهیدمحمودرادمهر
✍️مادر شهید رادمهر: داعش برای سر محمود جایزه تعیین کرده بود.
داعش هیچ وقت برای سر یه بَنّا جایزه تعیین نکرد...
نخبه بود، خودش میدونست، داعش هم میدونست ولی میگفت من بَنّام....
🔸اگه این اخلاص نیست پس چیه؟!....
#شهیدمحمودرادمهر
🌱 یه صلوات بفرستین ...
توی ماشین نشسته بودیم و در راه
مأموریت بــه جنوب کشور مـــعمولا
از هر دری صحبت به میـان می آمد.
به محض این که بوی غیبت از حرف
کــسی می آمد، مـــحمود به صــورت
ناگهانی مــی پرید وسط حــرف ها و
طوری که انگار اتفاق خـــطرناکی در
حال وقوع باشد میگفت:
آقایان ساکت ؛ یک لـــحظه ساکت !
بعد همــه ساکت می شدند تا ببینند
موضوع چیست و چه اتفاقی قـــرار
است بیفتد.
می خندید و با آن لهجه
شیـــرین ساروی اش می گفت:
یِه تا صَلِوات بَرِسِنین !!
همه صلوات
می فرستادند و غیبتی صورت نمیگرفت...
✍️همرزم شهید
#شهیدمحمودرادمهر
@shogh_prvz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای شهیدمحمودرادمهر را میشنوید
#شهیدمحمودرادمهر
@shogh_prvz
🌱اگر برای خدا کار میکنی تحمل کن
در اوج عصبانیت بودم که محمود سر رسید و سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: اگر برای خدا کار میکنی، تحمل كن...!🌱
🌱انگار یک ظرف آب سرد بر تمام وجودم ریخت.
آن روز به خاطر بعضی کمبودها و نارسایی هایی که در جبهه .... داشتیم ناراحت بودم و جواب یکی از نیروهای فاطمیون را با عصبانیت داده بودم.
همین طور مشغول جر و بحث با او بودم که محمود آمد و با کام دلنشینش آرامم کرد.
🌱همیشه به حال و روزش غبطه می خوردم.
📌(۳۵) روز که در خان طومان بودیم ندیدم شبی بیشتر از (۲) ساعت بخوابد.
مدام یا در دیدبانی بود، یا در حال طرح ریزی عمليات.
با این همه، حتی یک بار هم ندیده بودم از کوره در برود و عصبانی بشود.
#شهیدمحمودرادمهر
@shogh_prvz
یک بار از من پرسید: چقدر منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات میمانی؟
گفتم: از همان ابتدای زمانی که حقوقم را میگیرم؛ منتظرم که موعد بعدی پرداخت حقوق کی میرسه!
آهی از سر حسرت کشید و گفت: اگر مردم این انتظاری را که به خاطر مال دنیا و دنیا می کشند، کمی از آن را برای امام زمان(عج) می کشیدند ایشان تا حالا ظهور کرده بودند، امام منتظر ندارد.
#شهیدمحمودرادمهر
@shogh_prvz
منُ فرار ...!
قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش
در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتــر
برود سوریه، زودتــر از موعد گچ پایش را
در آورد. کمی می لنگید. اصرار می کـــردم
برود عصــا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلـــم
فـــکرش را هم نــمی کردم با این پا بـــرود
مأموریت!
خوشحــال بودم که به مأموریت نمی رود.
اما محمـود می گفت: «خـــانم، تو دعـــا کن
هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد».
گفتم: «آخـــرتو چطـــوری می خواهـی توی
درگیری با این پایت فرار کنی؟»
•خندید و گفت: «مـــگر من می خواهم فرار
کنـــم؟ آن قـــدر می جنگـــم تا با دست پـــر
برگردم! من و فـــرار؟!».
#شهیدمحمودرادمهر
@shogh_prvz
محمود مدام در معرض خطر بود،
مدام بهش اعتراض میکردیم
اما او در جوابمان میگفت
🌸🌸🌸🌸🌸
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
💔خندید و رفت ...
🌹آخرین باری که به سوریه می رفت، وقتی از در می رفت بیرون، برگشت و با زور و التماس و هر راهی که بلد بود، خواست مرا راضی کند تا دست هایم را ببوسد. عاجزانه میگفت: «این یک دفعه را از
ته دل رضایت بده دست هایت را ببوسم تا وقتی می روم خدا بپذیرد!».
🌱 نفهمیدم منظورش چه بود. خدا چه چیز را باید می پذیرفت. خودش را با بوسیدن دست هایم را ...!
🌱وقتی داشتند بیرون می رفتند[محمود و محمدرضا] ، قرآن گرفتم بالای سرشان. گفت: «قرآن روی سر گرفتن چندان مهم نیست. دعا کن با قرآن زندگی کنیم، با قرآن بمیریم، باقرآن محشور شویم».
🌱کاسه آب را گرفتم که پشت سرشان آب بپاشم.
گفت: «مادرجان! آب را پشت سرکسی می ریزند که امیدی به بازگشتنش باشد! ما داریم می رویم سوریه!»
🌱 پرسیدم: «مگر نمی خواهی برگردی ؟» گفت: «با خداست!» تا سر کوچه با آنها رفتم.
از کوچه که خواست بیرون برود، دوباره برگشت و سفارش بچه ها را کرد.
سوار ماشین مرتضی شدند تا آنها را برساند.
🥀 از پنجره ماشین دست هایش را بیرون آورد و دوباره خواست از یاد بچه ها غافل نشوم.
گفتم: «مگر نگفتی خدا؟»
گفت: «خدا هست، پدر و مادر وسیله اند».
تا جلوی مسجد با آنها رفتم.
می خندید و می گفت: «مگر می خواهی با ما سوریه بیایی؟ بروید خانه !»
گفتم: «اگر ببری می آیم!»
🥀خندید و رفت...
✍️مادر شهید رادمهر
#شهیدمحمودرادمهر
@shogh_prvz
عطر بهشت دارد مزار تو....
چهار سال بعد از شهادت ،پیکر مطهرش در خانطومان تفحص شد و در قطعه شهدای آرامگاه ملامجدالدین ساری آرام گرفت.
#شهیدمحمودرادمهر
@shogh_prvz
معرفی شهید رادمهر در شوق پرواز به پایان رسید...
اما واقعیت های زیادی ناگفته ماند....
دوست داشتیم بیشتر بنویسیم و بیشتر بگیم...
ناگفته ها را در کتاب شهید عزیز
و کتاب دیده بان ۲۵ هر دو به قلم مصیب معصومیان مطالعه فرمایید.
#کتاب_شهدا
#شهیدمحمودرادمهر
@shogh_prvz
یک هفته ای که با شهید رادمهر گذشت چطور بود؟
گوشمون با شماست....
🌸🌸🌸🌸🌸
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
https://daigo.ir/secret/67849807
1بله، سعی بر این هست نحوه معرفی شهدا متفاوت باشه
2🌹
#شهیدمحمودرادمهر بزنید رو هشتک آشنابشیدباهاشون
۴🌸
۵🌹
۶🌸
7😊خوشحالیم