eitaa logo
شوق پرواز
2.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
170 ویدیو
71 فایل
🌹متفاوت ترین کانال شهدایی🌹 🔶نشر مطالب کانال باعث افتخار تیم شوق پروازاست. با شوق پرواز حرف بزن @shogh_parvaz70 نمیشناسمت‌ولی میشنوم https://daigo.ir/secret/67849807
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹خبر شهادت🌹 🌷خبر شهادت عباس همان روز حادثه در فضای مجازی منتشر شده بود، اما ما چیزی نمی دانستیم. جمعه 4 رمضان بود و ما افطار منزل دخترم دعوت بودیم. شب که برگشتیم، فامیل‌های دور به خانه ما آمدند. تعجب کردم این‌وقت شب علت حضورشان چه بوده است؟ چهره غمگین آنها تعجب مرا بیشتر برانگیخت، اما با توجه به ارامشی که پیدا کرده بودم، اصلاً فکر نمی‌کردم اتفاقی افتاده باشد تا اینکه یکی از اقوام پرسید: 🥀می‌دانید عباس مجروح شده؟ چشمان اشک آلودشان چیز دیگری می‌گفت. 🥀پرسیدم عباس شهید شده؟ همه زدند زیر گریه و آن موقع بود که فهمیدم پسرم به آرزویش رسیده است و همان لحظه خدا را شکر کردم 🌷عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید می‌شد. 💫این اواخر فوق‌العاده شده بود، 💫 نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز می‌خواند. 💫با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش می‌گرفتم. 🍀یقین داشتیم عباس شهید می‌شود. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه‌ام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. 🌹عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: "شیرم حلالت مادر!  ازت راضیم. سربلندم کردی"
💫همسر عباس و نامزدی کوتاهشان💫 🌷عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند. عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود. 📌او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت. من خیلی مخالف رفته به سوریه عباس بودم و اجازه نمی‌دادم که برود، ولی او با حرف‌هایش مرا هم راضی کرد. 🍀روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از آن هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم. 💌 وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود. خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته، ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشته‌هایش بوی رفتن می‌داد. ❤️‍🩹احساس کردم آخرین نوشته‌هایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد می‌افتد. 🍀عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا می‌کرد با حرف‌هایش همه را به خنده می‌آورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند. 🌱عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ می‌زد و احوال پرسی می‌کرد. وقتی از سوریه زنگ می‌زد درباره اوضاع آنجا حرفی نمی‌زد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده بود با او صحبت می‌کردم. 🌿 در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم. یک هفته از رفتنش گذشته بود که در تلگرام برایم نوشت که "یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت" 🥀وقتی می‌خواست به سوریه برود حرفی از شهادت نزد. شاید می‌ترسید که من اجازه ندهم برود و مانع رفتنش شوم. هر وقت هم که زنگ می زد می‌گفت: جای ما امن است و همین باعث دلگرمی من شده بود. 📌بعد از یک ماه و اندی که از ماموریت عباس می‌گذشت، یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و خبر شهادت را به پدرم داد، ولی پدر به ما چیزی نگفت. 🍃 بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر می‌گفتم. فقط به ما گفت عباس مجروح شده است. حالم خیلی بد شد. ولی با این حال خدا را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره مراسمات صحبت می‌کنند. 🥀آنجا بود که فهمیدم عباس به آرزویش که شهادت بود، رسیده. خوشحالم که همسرم به آرزویش رسیده، اما تحمل دوری عباس واقعا برایم خیلی سخت است.
بازگشت پیکر عباس از زبان دوستان: 🔶روستایی که تا مرز سقوط پیش رفته بود با همت، شجاعت و رشادت‌ها و مقاومت عباس و چند نفر از دوستان یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن یک هفته دیرتر سقوط کرد. وقتی روز آخر روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را پر کنید تا دشمن نتواند از این جلوتر بیاد. یکی از بچه‌ها زخمی و قرار شد ما او را به بهداری برسانیم. من هم به عباس گفتم بیا همراه ما برویم و این دوست‌مان را بهداری برسانیم، ولی عباس قبول نکرد. قرار شد عباس با فرمانده تیپ سمت منطقه جدید بروند. 🔶سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما می‌خواستیم به راست و سمت بهداری برویم، ولی عباس و بقیه به سمت چپ بروند. 🥀 نگاه‌های آخر ما بود، در آخرین نگاه لبخندی روی لبش داشت که از هم جدا شدیم. تقریباً دو ساعت بعد به ما خبر رسید که عباس به شهادت رسیده و نمی‌شود پیکر او را به عقب برگرداند. شب، آن منطقه خیلی ناامن بود و اصلاً امکانش نبود که بشود پیکر عباس را عقب آورد. عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود. ما صبر کردیم و تقریباً ساعت 11 یا 12 جمعه بود که به منطقه شهادت عباس رفتیم. 🥀به ما گفته بودند که آنجا به دو ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالاً پیکر عباس را کنار ماشین جلویی پیدا کنید. ما تا نزدیکی‌های دشمن رفتیم، ولی ماشینی پیدا نکردیم. بعد خبردار شدیم آن ماشینی که ازش گذشتیم همان ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته است.🥀 داشتیم برمی‌گشتیم، یک مسجد حوالی آن منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم، یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد ان‌شاالله که پیکر عباس را پیدا می‌کنیم. 🥀 وقتی دوباره رسیدیم به ماشین‌ها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم بیشتر شمایل عباس درون دیده می‌شد، چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهره‌اش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا انگشترهای عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها را یکی از بچه‌های سوری یادگاری به او داده بود و به عباس گفته بود که من شهید می‌شوم و وقتی که این انگشتر را دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد.🥀🥀🥀
همیشه میگفت: "براے ‌اینکہ ‌گره ‌محبت ‌ما برای‌ همیشه محکم ‌بشه باید در حق ‌همدیگه دعا کنیم🤲🏻♥️🖇
خوشحالیم از حال خوشتون...🌹🌹
🌹سلام و نور خدمت همه بزرگواران 🌷امروز در خدمت شهید والا مقام دفاع مقدس هستیم🌷 🍀کرامات زیادی از این شهید بزرگوار نقل شده است، مطالبی که در دسترس بوده برای شما عزیزان به اشتراک گذاشته میشود 📌اما مطالبی هست که خودم صرفا از مردم محلی همان منطقه شنیدم و در جایی ثبت نشده است و خدمت شما سروران عرض خواهم کرد 🌹🌷شهید سید جواد موسوی🌷🌹 🍀طبق گفته مردم محلی گیلان، این شهید بزرگوار تا زمانی که مادرشون در قید حیات بودند ، بر ایشان ظاهر میشدند و در امور منزل به ایشان خدمت میکردند، این مسئله رازی بود که‌خود شهید از مادرشان خواسته بود جایی فاش نشود. بعد از فوت مادرشان مردم روستا از این جریان با خبر میشوند..... 🌱با معرفی این شهید و دیگر کراماتشان همراهمان باشید..... https://eitaa.com/shogh_prvz
🌷سلام امروز به ارباب 🌷 به نیابت از 🌹شهید سید جواد موسوی🌹
🌹شهيد سيد جواد موسوي در سال 1345 در روستاي شنبه بازار در شهرستان فومن در استان گيلان ديده به جهان گشود . 🍀او اگر چه همانند کودکان هم سن وسال خودش کودکي بازيگوش بود،اما مهربانيش زبانزد همگان بود. 🌱به دليل شيرين زباني و چابکي اش همه او را دوست مي داشتند.تنها چيزي که همگان را متحير مي ساخت نورانيت چهره او بود.🌱 🌷او در سال 1360 به عضويت پايگاه بسيج مقاومت اباذر روستاي شنبه بازار شد و در فعاليت هاي سازمان هلال احمر شهرستان فومن هم نقش بسزايي داشت. 🌹در سال 1362 تصميم گرفت پرنده دل را از قفس تن رها کرده و راهي جبهه شود.
🌹وي در طول جنگ دو بار مجروح شد و در آخرين مرتبه که به جبهه اعزام شد به برادر بزرگش گفته بود عيد امسال منتظر من نباشيد. 🍀من ديگر در منزل و در جمع شما نخواهم بود،حلالم کنيد و از همگان برايم طلب حلاليت کنيد. 🥀او سر انجام در 25 بهمن سال 1364 در سن 19 سالگي درعمليات والفجر هشت گردان امام حسين (عليه السلام) لشکر 25 کربلا به عنوان خط شکن در منطقه عملياتي اروند کنار 🥀 به دليل اصابت گلوله و جراحات شديد از ناحيه پهلو،صورت و دست به جمع ياران کربلايي حضرت امام حسين (عليه السلام) پيوست و به شهادت رسيد.🥀
دیگر در بین شما نیستم.... https://eitaa.com/shogh_prvz
🌷وی برای‌ مرخصی‌ به‌ منزل‌ بازگشت‌، اما ضمن‌ اینکه‌ مجروحیت‌ خویش‌ را از خانواده‌ کتمان‌ می‌کرد، دوشادوش‌ پدر در مزرعه‌ نیز کار می‌کرد 🌹وی نسبت‌ به‌ پدر و مادر احترام‌ خاصی قائل بود و تا حد توان‌ سعی‌ می‌کرد، نیاز و خواسته‌های‌ آن‌ها را اجابت‌ کند و علاقه‌بسیار زیادی‌ به‌ امام‌ زمان‌ (عج‌) داشت‌ و آرزوی‌ شهادت‌ در رکاب‌ آن‌ حضرت‌ را در دل‌ داشت‌ و در رفتارش‌ با دیگران‌ با گذشت‌ و با ایثار و مقید به‌ صله‌ارحام‌ بود
💫حكايت عجيب شهيد سيد جواد موسوی از آن‌جا شروع شد، كه در سال‌های آخر دهه هفتاد، چند نفر از مردم فومن سيد جواد را در خواب می‌بينند كه به آن‌ها می‌گويد: جسدم در فلان منطقه از شلمچه است. 🍃مردم اين مورد را به ستاد تفحص شهدای رشت گزارش می‌دهند، سرانجام مردم به همراه تيپ مخصوص تفحص شهدا در همان جايگاهی كه سيد شهيد گفته بود، پيكر سالم شهيد را بيرون می‌آورند و سپس با تجليل فراوان، ايشان را در زادگاه مادری خود واقع در روستای شنبه بازار شهرستان فومن از توابع استان گيلان در كنار ساير شهدا و امامزاده سبزقبا دفن می‌كنند. 💫تاريخ دقيق انتقال پيكر مبارك ايشان آخرين جمعه زمستان سال 1380 است؛ 🌱تاكنون مردم بسياری حاجات خود را از اين شهيد بزرگوار گرفته‌اند و طبق خوابی كه اكثر شفايافتگان و حاجت‌گرفتگان ديده‌اند 🍀ايشان هيچ چيز جز شال سبز از مردم نمی‌خواهند، به همين دليل در سالگرد ايشان در آخرين جمعه بهمن هر سال، صفی بالغ بر چند كيلومتر پياده را می‌بينيد كه سينی و تشت بر روی سرگرفته و شال سبز بر روی آن می‌گذارند. مردم گيلان شبانه روز در اطراف مرقد ايشان جمع می‌شوند و جوانان زيادی قرآن نذر می‌كنند و حاجت می‌طلبند. 🌹اين روزها بر سر زبان مردم گيلان زياد اين جمله استعمال می شود: يا سيد جواد.
خود شهید مردم را خبر میکند از محل دفن پیکرش....... https://eitaa.com/shogh_prvz
یک نمونه از کرامات 🌹شهید سید جواد موسوی 🌹 👇👇👇👇👇👇
🍃علی روی تخت اتاق عمل آرام گرفته بود؛ او تنها پسر خانواده بود که بر اثر سانحه تصادف پس از عملی سخت پزشکان از سلامتی وی قطع امید کرده بودند. 🍃او ساکن قزوین بود و خانواده‌اش پس از صحبت با یکی از پرستاران اتاق عمل از زنده ماندن وی نا امید شده و قرار بود پس از پزشک قانونی... 💫اما ساعتی نگذشت که پرستاری با تعجب فریاد زد آقای دکتر بیاید مریض به هوش آمد. 🌱بعد از وصل کردن اکسیژن دقایقی بعد علی حرف زد: 💫مادر جان وقتی از هوش رفتم حس کردم روحم قصد جدا شدن از بدنم دارد بسیار پریشان شدم که ناگهان جوان زیبا رو و نورانی که نشانی سبز بر گردن داشت را دیدم که بر بالینم ایستاده و میگفت: علی جان نگران نباش. من از دردم با او میگفتم و او مرا دلداری داده و میگفت: علی جان نگران نباش تو شفا پیدا کردی در کمال صحت و سلامتی زندگی خواهی کرد. از او سوال کردم شما کیستید ؟ با مهربانی پاسخ داد من 🌹 سید جواد موسوی هستم...🌹و برای شفایت آمده‌ام. هنگامی که چشمهایم را باز کردم در کنارم نبود او مرا شفا داد مادر. 🍃این خانواده بعد از این موضوع مزار و آدرس شهید را در گیلان پیدا و برای قدردانی از مقام شهید در منزل ایشان حاضر شدند. 🥀البته پدر و مادر این شهید بزرگوار در قید حیات نیستند و مزارشان در جوار مزار سید جواد است 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
به نقل از برادر شهید 🌹سید جواد موسوی🌹 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌱 چند وقت پیش سر مزار برادرم(سید جواد) رفته بودم که دیدم آقای ناآشنایی بالای مزار نشسته و گریه می‌کند. این آقا اهل رشت و ساکن تهران بود. آنطور که خودش می‌گفت: 🌿همسر و مادرشان به سیدجواد علاقه داشتند و به زیارتش می‌رفتند. ایشان تعریف می‌کرد که یک بار از تهران برای تفریح به شمال آمده بودیم که مادرم گفت: به زیارت مزار سید هم برویم.🌱 در جواب مادرم گفتم: «ما این همه راه نیامده‌ایم که گریه و زاری کنیم. آمده‌ایم تفریح و خوشگذرانی.» 💫همان شب خواب دیدم سیدجواد مرا به اسم صدا می‌زند. تعجب کردم که اسمم را از کجا می‌داند. خلاصه سید به من گفت: «چرا پشت سرم حرف می‌زنی؟ من چه بدی به تو کردم.» آن آقا تعریف می‌کرد بعد از اینکه از خواب بیدار شدم از حرف‌های روز قبلم پشیمان شدم و به زیارت مزار سید آمدم. من آن آقا را در حالی مشغول زیارت برادرم دیدم که داشت گریه می‌کرد. وقتی فهمید برادر شهید هستم جریان خواب را تعریف کرد و از من پرسید: «چی کار کنم شهید از من راضی شود؟» گفتم: «همین که به مزارش آمدی شهید از تو راضی است.»
آرامگاه گیلان_فومن_سبزقبا(شنبه بازار)
IMG_20240203_113812_974.jpg
152.8K
فایل با کیفیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا