eitaa logo
شوق پرواز
2.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
167 ویدیو
71 فایل
🌹متفاوت ترین کانال شهدایی🌹 🔶نشر مطالب کانال باعث افتخار تیم شوق پروازاست. با شوق پرواز حرف بزن @shogh_parvaz70 نمیشناسمت‌ولی میشنوم https://daigo.ir/secret/67849807
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷وی برای‌ مرخصی‌ به‌ منزل‌ بازگشت‌، اما ضمن‌ اینکه‌ مجروحیت‌ خویش‌ را از خانواده‌ کتمان‌ می‌کرد، دوشادوش‌ پدر در مزرعه‌ نیز کار می‌کرد 🌹وی نسبت‌ به‌ پدر و مادر احترام‌ خاصی قائل بود و تا حد توان‌ سعی‌ می‌کرد، نیاز و خواسته‌های‌ آن‌ها را اجابت‌ کند و علاقه‌بسیار زیادی‌ به‌ امام‌ زمان‌ (عج‌) داشت‌ و آرزوی‌ شهادت‌ در رکاب‌ آن‌ حضرت‌ را در دل‌ داشت‌ و در رفتارش‌ با دیگران‌ با گذشت‌ و با ایثار و مقید به‌ صله‌ارحام‌ بود
💫حكايت عجيب شهيد سيد جواد موسوی از آن‌جا شروع شد، كه در سال‌های آخر دهه هفتاد، چند نفر از مردم فومن سيد جواد را در خواب می‌بينند كه به آن‌ها می‌گويد: جسدم در فلان منطقه از شلمچه است. 🍃مردم اين مورد را به ستاد تفحص شهدای رشت گزارش می‌دهند، سرانجام مردم به همراه تيپ مخصوص تفحص شهدا در همان جايگاهی كه سيد شهيد گفته بود، پيكر سالم شهيد را بيرون می‌آورند و سپس با تجليل فراوان، ايشان را در زادگاه مادری خود واقع در روستای شنبه بازار شهرستان فومن از توابع استان گيلان در كنار ساير شهدا و امامزاده سبزقبا دفن می‌كنند. 💫تاريخ دقيق انتقال پيكر مبارك ايشان آخرين جمعه زمستان سال 1380 است؛ 🌱تاكنون مردم بسياری حاجات خود را از اين شهيد بزرگوار گرفته‌اند و طبق خوابی كه اكثر شفايافتگان و حاجت‌گرفتگان ديده‌اند 🍀ايشان هيچ چيز جز شال سبز از مردم نمی‌خواهند، به همين دليل در سالگرد ايشان در آخرين جمعه بهمن هر سال، صفی بالغ بر چند كيلومتر پياده را می‌بينيد كه سينی و تشت بر روی سرگرفته و شال سبز بر روی آن می‌گذارند. مردم گيلان شبانه روز در اطراف مرقد ايشان جمع می‌شوند و جوانان زيادی قرآن نذر می‌كنند و حاجت می‌طلبند. 🌹اين روزها بر سر زبان مردم گيلان زياد اين جمله استعمال می شود: يا سيد جواد.
خود شهید مردم را خبر میکند از محل دفن پیکرش....... https://eitaa.com/shogh_prvz
یک نمونه از کرامات 🌹شهید سید جواد موسوی 🌹 👇👇👇👇👇👇
🍃علی روی تخت اتاق عمل آرام گرفته بود؛ او تنها پسر خانواده بود که بر اثر سانحه تصادف پس از عملی سخت پزشکان از سلامتی وی قطع امید کرده بودند. 🍃او ساکن قزوین بود و خانواده‌اش پس از صحبت با یکی از پرستاران اتاق عمل از زنده ماندن وی نا امید شده و قرار بود پس از پزشک قانونی... 💫اما ساعتی نگذشت که پرستاری با تعجب فریاد زد آقای دکتر بیاید مریض به هوش آمد. 🌱بعد از وصل کردن اکسیژن دقایقی بعد علی حرف زد: 💫مادر جان وقتی از هوش رفتم حس کردم روحم قصد جدا شدن از بدنم دارد بسیار پریشان شدم که ناگهان جوان زیبا رو و نورانی که نشانی سبز بر گردن داشت را دیدم که بر بالینم ایستاده و میگفت: علی جان نگران نباش. من از دردم با او میگفتم و او مرا دلداری داده و میگفت: علی جان نگران نباش تو شفا پیدا کردی در کمال صحت و سلامتی زندگی خواهی کرد. از او سوال کردم شما کیستید ؟ با مهربانی پاسخ داد من 🌹 سید جواد موسوی هستم...🌹و برای شفایت آمده‌ام. هنگامی که چشمهایم را باز کردم در کنارم نبود او مرا شفا داد مادر. 🍃این خانواده بعد از این موضوع مزار و آدرس شهید را در گیلان پیدا و برای قدردانی از مقام شهید در منزل ایشان حاضر شدند. 🥀البته پدر و مادر این شهید بزرگوار در قید حیات نیستند و مزارشان در جوار مزار سید جواد است 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
به نقل از برادر شهید 🌹سید جواد موسوی🌹 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌱 چند وقت پیش سر مزار برادرم(سید جواد) رفته بودم که دیدم آقای ناآشنایی بالای مزار نشسته و گریه می‌کند. این آقا اهل رشت و ساکن تهران بود. آنطور که خودش می‌گفت: 🌿همسر و مادرشان به سیدجواد علاقه داشتند و به زیارتش می‌رفتند. ایشان تعریف می‌کرد که یک بار از تهران برای تفریح به شمال آمده بودیم که مادرم گفت: به زیارت مزار سید هم برویم.🌱 در جواب مادرم گفتم: «ما این همه راه نیامده‌ایم که گریه و زاری کنیم. آمده‌ایم تفریح و خوشگذرانی.» 💫همان شب خواب دیدم سیدجواد مرا به اسم صدا می‌زند. تعجب کردم که اسمم را از کجا می‌داند. خلاصه سید به من گفت: «چرا پشت سرم حرف می‌زنی؟ من چه بدی به تو کردم.» آن آقا تعریف می‌کرد بعد از اینکه از خواب بیدار شدم از حرف‌های روز قبلم پشیمان شدم و به زیارت مزار سید آمدم. من آن آقا را در حالی مشغول زیارت برادرم دیدم که داشت گریه می‌کرد. وقتی فهمید برادر شهید هستم جریان خواب را تعریف کرد و از من پرسید: «چی کار کنم شهید از من راضی شود؟» گفتم: «همین که به مزارش آمدی شهید از تو راضی است.»
آرامگاه گیلان_فومن_سبزقبا(شنبه بازار)
IMG_20240203_113812_974.jpg
152.8K
فایل با کیفیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امروز به نیابت از 🌹شهید مدافع حرم🌹 🌷اسماعیل خانزاده🌷
شهیدی که تشرفی خدمت امام زمان داشتند..... با ما همراه باشید🌹
🌹شهید اسماعیل خانزاده در روستای زنگی کلا دابو شهرستان محمودآباد متولد شد و در سن 31 سالگی در 29 آذر ماه همزمان با شب شهادت امام حسن عسگری در منطقه حلب سوریه در درگیری با اشرار داعش به شهادت رسید  🌹 از این شهید گرانقدر یک فرزند به نام نرگس به یادگار مانده است 🌹این شهید عزیز نخستین شهید مدافع حرم شهرستان محمود آباد بود 🌹شهید اسماعیل خانزاده خادم افتخاری آستان مقدس امام زاده عبدالله علیه السلام بود.این امامزاده در ۱۲ کیلومترى جنوب غربى آمل و در روستاى اسکومحله قرار دارد.
🍃همسر شهید خانزاده: 🌹اسماعیل 11 آذر سال 94 برای اولین بار به سوریه اعزام شد. قبل از اعزام  یک روز آمد خانه گفت: بچه ها دارند می روند سوریه، من هم می خواهم بروم. می گویند رضایت خانم برای رفتن شرط است و اگر همسر راضی نباشد نمی توانیم برویم. گفتم: من هم راضی نیستم. گفت: می دانم اما راضی می شوی. گفتم نه من هیچ جوره راضی نمی شوم. با ناراحتی گفتم: وضعیت کسانی که می روند را ببین. گفت: مگر آنها زن و بچه ندارند که می روند. با اعتراض گفتم: هر وقت من از کاری ناراضی باشم تو مرا راضی می کنی. 🌹 اسماعیل  شروع کرد از غربت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) حرف زد. دیگر نتوانستم مخالفتم را ادامه بدهم. گفتم راضی هستم به رضای خدا. وقتی رفت 29 آذر همان ماه به شهادت رسید.  🍃خودم ساکش را بستم شب اربعین بود و قرار بود اسماعیل فردایش اعزام شود. غروب بود که می خواستم برای عزاداری بروم مسجد. اسماعیل گفت: شاید عزاداری طول بکشد و تا بیایی دیر شود و از من خواست وسایلش را آماده کنم. شروع کردم ساکش را بستن.
🌹اسماعیل گفته بود اگر گفتند مجروح شدم بدان شهیدم 🌿 داماد ما که پاسدار است گفت: فاطمه استرس نداشته باشی ها اما  اسماعیل زخمی شده. گفتم: نه به من راست بگویید او شهید شده. داد زد گفت: تو چرا اصرار داری بگویی اسماعیل شهید شده؟ گفتم: حرفت را باور نمی کنم. چون اسماعیل به من گفته بود وقتی خبر زخمی شدن من را به تو دادند بدان شهید شدم اگر واقعا زخمی شوم خودم بهت خبر می دهم هر طور شده و به کسی نمی سپارم. به شوهر خواهرم گفتم: بگویید شهید شده من آرام تر می شوم.  🍃اصرار کردم مرا ببرند خانه مان. وقتی رسیدم از حال رفتم و دیگر چیزی یادم نمی آید تا شب وداع. در این مدت با سرم مرا به هوش می آوردند اما باز از حال می رفتم. 🌷 دو روز بعد از شهادتش پیکر آمد. روزی که رفتیم سپاه محمود آباد برای دیدار اول همه تلاش کردند یک طوری به نرگس بگویند اما نمی توانستند. 🌹 اسماعیل همیشه وقتی با نرگس نماز می خواند می گفت نرگس یادت نرود برای آرزوی من دعا کنی. حتی در آخرین تولدش به نرگس گفت وقتی می خواهی شمع را فوت کنی آروزی من فراموشت نشود. 💫من به نرگس گفتم یادت هست بابا چه آرزویی داشت؟ گفت اره. گفتم بابا به آرزویش رسید الانم می خواهند پیکر بابا را بیاورند برویم ببینیمش، تو هم می آیی؟ آنجا متوجه شهادت شد. 🥀 بعد از شهادت اسماعیل، نرگس خیلی بی تاب بود. هنوز هم هست. وسایل اسماعیل را گذاشتم در یک اتاق و نرگس وقتی به آنجا می رود خودش را ارام می کند. وقتی هم خیلی دلتنگ می شود می رویم سر مزار🥀🥀🥀
نرگس و یک بغل دلتنگی...
🌹نرگس و اسماعیل پدر و دختری هستند که یکی از عکس های یادگاری شان باهم آن قدر معروف شده بود که وقتی مقام معظم رهبری دختر را دید به واسطه آن عکس شناخت. 💐نرگس در آن عکس سعی کرده بود تمام پدر را در آغوش کوچک خود جای دهد. پدری که مدت ها قبل نرگسش را گذاشته بود و برای همیشه رفته بود تا روزی او را در بهشت ملاقات کند.  🍃در این عکس حالا سنگ سرد مزار شده بود وجود گرم پدر که به دختر 7 ساله آرامش می داد. مادرش، می گوید هنوز هم دخترمان بی قرار اسماعیل است. این را وقتی نگاه نرگس به دخترانی می افتد که کنار پدرانشان هستند، می فهمم. بعد از آن نرگس بی هیچ دلیلی شروع به گریه کردن می کند و لج بازی هایش گل می کند. 🌹 اما نرگس دوبار بعد از شهادت پدرش دوبار آرامش را تجربه کرد. 🍀یکبار وقتی بود که حاج قاسم را دید و یکبار دیگر ملاقات با رهبری بود. ملاقاتی که دو هفته باید زودتر انجام می شد تا نرگس هنوز به سن تکلیف نرسیده باشد و بتواند رهبرش را ببوسد اما افسوس. حالا دلخوشی نرگس پس از این دو هفته و در دیدار با عزیزش هدایایی بود که آقا به او داد. 
نرگس و مزار بابا شد سوژه عکاس.... https://eitaa.com/shogh_prvz
🌿ما از طریق لشکر و مسئولانی که به خانه مان می آمدند درخواست دیدار با حضرت آقا و سردار سلیمانی را داشتیم. تنها خواسته ما همین بود. 🌹 روزی که حاج قاسم آمد رفتیم ملاقات، نرگس گفت من یک خواهشی دارم. حاج قاسم گفت: بگو. گفت من از همه خواسته ام مرا به دیدرآقا ببرند.  سردار پرسید از کی دوست داری بروی پیش حضرت آقا؟ نرگس گفت: از بعد شهادت پدرم. حاج قاسم پرسید چرا؟ گفت: حس می کنم با دیدن ایشان آرام می شوم. سردار گفت: حتما این کار را می کنم. یک ماه و نیم بعد هم رفتیم دیدار آقا.  وقتی دیدم نرگس با سردار ارام است سعی کردم حرفی نزنم تا نرگس با حاج قاسم بیشتر حرف بزند و بیشتر ارام شود. 
درخواست نرگس از حاج قاسم... https://eitaa.com/shogh_prvz
🌹شوخی های اسماعیل تا وقتی تابوتش را آوردند هم ادامه داشت..... 🌷 شهید خانزاده در کارش خیلی جدی بود اما غیر از آن با همکاران و سربازان  و در خانه خیلی اهل شوخی کردن بود. آن قدر برخوردش خوب بود که در مهمانی های فامیلی اگر کاری برایش پیش می آمد و نمی توانست شرکت کند همه سراغش را می گرفتند و می گفتند: چون اسماعیل نبود خوش نگذشت. وقتی شهید خانزاده بود همه می خندیدند. 🍃یادم هست شش ماه قبل از شهادتش منزل یکی از دوستانمان که همکار شوهرم هم بود مهمان بودیم. به آنها با شوخی و خنده سفارش می کرد که بعد از شهادتش چه بکنند. از بس شوخی می کرد دوستانش می گفتند تو شهادتت جدی باشد ما هر کاری بخواهیم می کنیم. می گفت بیایید همه تان با من عکس بیندازید، بعد از شهادتم خواستید بنر بزنید یا در پروفایل  هایتان عکس مشترک با من بگذارید و به همه بگویید با اسماعیل عکس دارم، داشته باشید.  🇮🇷 جالب است وقتی تابوت اسماعیل را آوردند خانه، پرچم روی تابوت برعکس زده شده بود و همین موجب خنده دیگران شد. دوستانش می گفتند: اسماعیل تا اینجا هم با ما شوخی می کنی و می خواهی ما را بخندانی. 
تشرف شهید خدمت حضرت مهدی(عج) و..... https://eitaa.com/shogh_prvz
🟩 ٨٠روز پس از شهادت در لابلای یکی از کتابهای شهید ، نامه ای به خط شهید پیدا شد که نوشته بود: 🌷 خدایا خلق تو نمیدانند اما تو که خوب میدانی که این بنده ی کوچکت در سال ۱۳۸۱ موفق به تشرف به خدمت حجت و‌ ولی تو امام زمان علیه السلام شد!!! و‌ در ادامه نوشته بودند: 🌷 «یقین داشته باشید  اگر از زیر پرچم ولایت این سید عزیز مقام معظم رهبری بیرون برویم به حتم نابود خواهیم شد.»
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 📌شهید خانزاده وصیت نامه ای عارفانه و مفصلی دارند، در طول هفته فراز هایی از وصیت نامه این شهید بزرگوار را در قالب هنر خط در اختیار شما بزرگواران قرار میدهیم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷