#تلنگر
#داستان
حاج آقا دانشمند میگفتن :
یہ جوونی اومد پیش من بدنش میلرزید!
شرو؏ ڪرد بہ حرف زدن ..
گفت خوابِ امام زمان رو دیدم
میگفت خواب بودم صدایِ آیفون تصویری
خونہ اومد ؛
رفتم جلو دیدم تصویرھ یہ سیدھ!!
جواب دادم گفتم شما؟!
گفت من سید مهدیام
راهم میدی خونت؟!
گفتم آقا قربونت برم یہ چند لحظہ ..
سریع شرو؏ ڪردم بہ جمع ڪردنِ
ماهوارھ ، پاسور ، هر چیزے ڪہ از نظر
امام زمان خوب نیست!
رفتم جلوۍ آیفون دیدم نیست :)💔
دویدم تو ڪوچہ ،
دیدم آقا دارھ میرھ
همین کہ میرفت یہ لحظہ برگشت!
اشڪ تو چشاشو دیدم :))
میگفت : خدایا..
در تڪتڪ خونہها رو زدم!
ولے هیچڪس منو راهم نداد 🚫💔🙂
چیکارکردیمباخودمون؟
ظاهر مذهبی...
ظاهری مذهبی داشت؛ ریش مرتب، بوی عطر حرم، تسبیح و انگشتر عقیق! همه او را منتظر امام زمان میدانستند. تصویر پروفایلش هم مهدوی بود. اما یک روز وقتی مادرش خواست که گوشی تلفن همراهش را چک کند، دستپاچه شد. کلی این پا و آن پا کرد تا مادر، پوشهٔ عکسها و چتها را نبیند!
او هم خودش را یک منتظر می دانست!
#داستان
#تلنگر
پسر با کلافگی و عصبانیت جواب مادرش را داد. صدایش آنقدر بلند بود که صدای شکستن دل مادر شنیده نشد.صدای اذان در خانه پیچید. به سرعت به نماز ایستاد. میدانست که امامزمان به نماز اول وقت عنایت ویژه دارد.کاش میفهمید که فرشتهها اشکهای مادرش را به جای نماز او به آسمان بردند.
او هم خودش را یک منتظر میدانست!
#داستان
#تلنگر