eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نجواےِ یک طلبھ |
سر چشمه قدرت کجاست در جامعه بشری؟..
هدایت شده از نجواےِ یک طلبھ |
اگر دیدی یک جوانی سر نترس داره و قدرت روحی بالایی داره حتما باید بدونید این ویژگی رو از مادرش گرفته..
☕️فنجانی چای با خدا ☕️ نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋 ................................ او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم. باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان. یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد..شماره ی یان را گرفتم.. بعد از چندین بار جواب داد:( سلام دختر ایرانی..) صدایم ضعیف بود: ( بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟ ) لحنش عجیب شد:( من یانم.. دوست سارا..) دوست داشتم فریاد بزنم و زدم،هرچند کوتاه:( خفه شو..من هیچ دوستی ندارم.. من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم..) ( داری.. تو دانیالو داری..) نشسته رویِ‌تخت با پنجه ی پایم گلِ‌ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم داشتم..دیگه ندارم.. یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت… توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش..اصلا نکنه توام مسلمونی؟)‌جدی بود:(سارا آرام باش.. هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست..از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم. میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن)‌از کوره در رفتم:( با خبری؟؟ چجوری؟؟ یان بیشتر از این دیوونم نکن.. این دوستی که تو ایران داری کیه؟ کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟؟ اسمش چیه؟؟ حسام؟؟ یان دارین باهام بازی میکنید.. اما چرا؟؟ ) گرمم بود!زیاد…به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم.. چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ‌ زمین شدم.. این من بودم؟؟ همان دختر مو بور با چشمان رنگی.. این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت..صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم..اما زبانم نمیچرخید..گوشی از دستم افتاد. به سمت آینه رفتم..دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ. وحشت کردم… سری بی مو..چشمی بی مژه… صورتی بی ابرو… ادامه دارد... ................................ ❣✨ ................................ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☕️فنجانی چای با خدا ☕️ نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋 ................................ جیغ زدم..بلند…دوست نداشتم خودم را ببینم..پس آینه محکوم شد شکستن.. پروین هراسان به اتاقم آمد.با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت. صدایش را میشنیدم:( آقا حسام، مادر.. تو رو خدا خودتو زود برسون.. این دختره دیوونه شده…در اتاقم بسته..میترسم یه بلایی سر خودش بیاره.. من که زبون این بچه رو نمیفهم..) مدتی گذشت…تتمه ی توانم را صرفِ‌ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ‌ ادامه نبود.. روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم.. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟؟با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم… تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم…معدود خنده هایم با دانیال… شوخی هایش..جوک های بی مزه اش.. سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش.کل عمرم خلاصه میشد در دانیال. تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم.. مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم.که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد:( سارا خانووم.. لطفا درو باز کنید.. ) خودش بود…قاتل خوش صدای تنها برادرم… صدایش را شنیدم.درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ.. اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش.. دوباره ضربه ایی به در زد:( سارا خانووم..خواهش میکنم درو باز کنید..) زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم.. صدایش در گوشم موج زد:( سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش..) پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت،چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست… با موهایی پریشان.. صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم… و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد: (صبر کن.. داری چیکار میکنی..) زخم دستم سطحی بود..پروین با دیدنم جیغ زد.عصبی فریاد زدم:( دهنتو ببند!) حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم… آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی..) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد.حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..) روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید: (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی..وقتی دانیالو ازگرفتی..وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم.. اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی..و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم.. نمیدونمم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای.. اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.)گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید..غافلگیر شدم..به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم. نمیدانم چند ثانیه گذشت.. اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد.. هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش.. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد.. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم.. شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد..مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت.. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود.. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد! ادامه دارد... ................................ ❣✨ ................................ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
💎 شکر خدا در هر حال 🌸الْحَمْدُللهِِ وَ إنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ الْفَادِحِ وَ الْحَدَثِ الْجَلِيلِ». 💠ستايش مخصوص خداوند است هر چند روزگار حوادث سنگين و مهم (و دردناکى براى ما) پيش آورده است. 🖊شکر و ثناى الهى، تنها در برابر حوادث خوشايند و کامروايى ها و پيروزى ها و بهره مند شدن از مواهب معنوى و مادّى نيست، بلکه در همه حال بايد او را حمد و ثنا گفت، در سلامت و بيمارى، در شادى و غم، در پيروزى و شکست، در همه جا و در برابر همه چيز، چرا که حتّى اين حوادث دردناک نيز فلسفه هايى دارد که اگر درست شکافته شود، آنها نيز جزء نِعَمْ و مواهب الهى است. 📚 ۳۵ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🍃 حضرت زهرا علیها‌السلام فرمودند: هرگاه گریه کنندگان بر حسینم داخل بهشت شوند ، من هم داخل بهشت مى‏شوم.🍃 📚 کتاب اشک حسینی سرمایه شیعه به نقل از البکا،ص۸۶ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
|•به نام خــــداے شهــدا•|
ما حزب اللهیای حرفه ای انگار داریم می‌پلکیم تا اونا شهید بشن ! قضیه همون از آخرِ مجلسِ ... ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🔰رهبر انقلاب درگذشت آیت‌الله صانعی را تسلیت گفتند. 🔺متن پیام تسلیت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به این شرح است: بسم‌الله‌الرحمن الرحیم ◀️ درگذشت مرحوم مغفور آیت‌الله آقای حاج شیخ یوسف صانعی رضوان‌الله‌علیه را به فرزندان و خاندان مکرّم و به برادر معززّ و محترم ایشان و نیز به شاگردان و علاقه‌مندان و دوستان آن عالم بزرگوار تسلیت عرض می‌کنم. ◀️ آن مرحوم از شاگردان پرتلاش درس‌های فقه و اصول و از نزدیکان حضرت امام خمینی اعلی‌الله‌مقامه بودند و پس‌ از پیروزی انقلاب در مسئولیت‌های مهمّ قضایی و غیره به خدمت اشتغال داشتند و امید است این همه مقبول درگاه احدیّت و موجب اعتلای مقامات اخروی ایشان باشد. رحمت و مغفرت حضرت حق را برای آن مرحوم مسألت می‌کنم.۱۳۹۹/۶/۲۲ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
روبه‌هرکس‌بزنی‌ غیر‌حسین(؏) بآختھ‌اے...! 🚩 ‌‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
✨ ^-^ هر جا ڪہ مےروم مےبینم بالای🔝میز خود نوشته‌اند : هدف ما جلب رضایت شماست …! هدف ما جلب رضایت مشتریست …! ای کاش همه می‌نوشتند✍ : هـدف ما جلب رضــــایت خـــــداست.☝️ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🔺 این وضعیت ایالت اورگان آمریکاست، تا الان ۵۰۰ هزار نفر خونه‌های خودشون رو تخلیه کردن ⁉️دیدین سلبریتی‌هاشون هشتگ استعفا بزنن؟ دیدین شروع کنن به تحقیر کشورشون؟ دیدین رسانه‌های جناح مقابل از آوارگی مردم‌شون لاشخوری سیاسی بکنند؟ 🔹 نه، چون اونا هر چی باشن، وطن فروش نیستن و رسانه‌های صهیونیستی مردم آمریکا رو علیه دولتشون تحریک نمیکنه چون دولت آمریکا یک دولت صهیونیستی است. 🔹رسانه های صهیونیستی علیه دولت هایی شایعه پراکنی و سیاه نمایی انجام میدن که حاضر نیستن تحت سلطه صهیونیسم جهانی قرار بگیرن. ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🔅یَا ابْنَ آدَمَ لَا تَحْمِلْ هَمَّ یَوْمِكَ الَّذِی لَمْ یَأْتِكَ عَلَی یَوْمِكَ الَّذِی قَدْ أَتَاكَ فَإِنَّهُ إِنْ یَكُ مِنْ عُمُرِكَ یَأْتِ اللَّهُ فِیهِ بِرِزْقِكَ . 💠 ای فرزند آدم ! اندوه روز نیامده را بر اِمروزت میفزا ، زیرا اگر روزِ نرسیده، از عمر تو باشد خدا روزی تو را خواهد رساند. 📚 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🍃 امام حسین علیه‌السلام: ما خاندان رسول خداييم، حقّ در ميان ماست و زبان ما به حقّ گوياست. 🍃 📚 مقتل الحسين للخوارزميّ : 1/185 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
•السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ. °سلام بر تو‌ای بجا مانده خدا در زمینش. -یک نفر از این قوم مانده که باز میگردد🌿 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🍁 چهل سال بر سر در خانہ ے تو ■بہ جز پرچمِ ڪربلا پرچمے نیست تو یعقوبے و پلڪِ مجروح دارے ■چهل سال گریہ، زمانِ ڪمے نیست ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
❌دلار حدود ۲۷ هزار تومنی، خونه متری ۲۳ میلیون تومن، پراید صد میلیونی و بیکاری جوانان کشورمون نتیجه تفکر این جماعته! جماعتی که دست در گوششان کردند و بدون شنیدن استدلال‌های طرف مقابل، فریاد زدند "بیکاری را به دولت رئیسی ترجیح می‌دهیم"!!! ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🔰رهبر فرهیخته انقلاب : ♨️این فضا را خط کشی کنید.. ✍فضای مجازی بدون اختیار ما دارد مدیریت میشودو عامل مسلط بین‌المللی از نظر خبردهی ، خبر رسانی ، تحلیل داده ها و هزاران کار دیگر به شدت فعالند ، نمی‌شود مردممان را بی پناه در این فضا رها کنیم. ۱۳۹۹/۶/۲ 📱 😍🍃 ‌‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
〖🌿🖇〗 ديدنِ‌روی‌تو‌ دادن‌جان‌مطلبِ‌مآست❝ پرده‌بردارزِ‌رخسار ڪہ‌جان‌بر‌لبِ‌مآست ... ! 🍃
☕️فنجانی چای با خدا ☕️ نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋 ................................ چشم به زمین دوخته؛به سمتم خم شد:(برین روی تختتون استراحت کنید..خودم اینارو جمع میکنم)این دیوانه چه میگفت؟؟انگار هیچ اتفاقی رخ نداده..سرش رابالا آورد..تعجب، حیرت،ترس ودنیایی سوال رادر چشمانم دید:(واقعیت چیزه دیگه اییه..همه چیز روبراتون تعریف میکنم..) یک دستش رابالا آورد،باچهره ایی مچاله ازدرد:( قول میدم وبه شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه..نه ازطرف من..نه ازطرف داعش..)مگرمسلمانان هم شرف داشتند؟چشمانش صادق بودو من ناتوان شده ازسیل دردو شیمی درمانی،به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم راباخته بودم،یک تنِ نحیف دیگرارزشِ مبارزه نداشت! پروین به اتاق آمد بادیدن حسام هینی بلند کشید:(هیییس حاج خانوم..چیزی نیست..یه بریدگی سطحیه..بی زحمت یه دستمال تمیز وجارو خاک انداز بیارین..بعدیه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید)وبا لحنی مهربان،او را ازسلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سروبی حرف دستم را پانسمان کرد وازاتاق خارج شد. حسام دستمالِ تمیز راروی زخمش فشار دادو بادستانی شسته شده،پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد..با دقت نگاهش میکردم..بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد..اوهم مانند پدرم هفت جان داشت.. درد وتهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد.درخود جمع شدم.حسام باصورتی رنگ پریده ازاتاق بیرون رفت.صدای پچ پچ های پراضطراب پروین رامیشنیدم:(آقا حسام..مادر تورو خدا برو درمونگاه..شدی گچ دیوار..) وصدای پر اطمینان حسام مبنی برخوب بودن حالش… قرآن به دست برگشت! درست درچهار چوبِ باز مانده یِ در نشست.دیگر درتیررس نگاهم نبود ومن ازحال رفتنش را تضمین میکردم.اما برایم مهم نبود.او حتی لیاقت مردن هم نداشت.چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش..پس هنوز سرپا بود وخوب دستم راخواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی… صدایش درسلول سلولم رخنه میکرد وآیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را..دلم گریه میخواست و اوهرچه بیشتر میخواند،بغضم نفسگیرتر میشد..اما من اشک ریختن بلد نبودم.. نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم،که سکوت ناگهانیش،هوشیارم کرد.. این حس درچنگالم نبود..خواه،نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش،چاره ایی جز این نداشتم.گفته بود واقعیت چیز دیگریست..اما کدام واقعیت؟ مگردیگر واقعیتی جز دانیال ورفتنش مانده بود ؟؟گفته بود همه چیز را میگوید..اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند. مگر میشد؟اون خودِ خطر بود. ادامه دارد... ................................ ❣✨ ................................ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☕️فنجانی چای با خدا ☕️ نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋 ................................ مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود…همان که دانیالم را مسلمان کرد.. همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم.. که نشد… که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم.. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجایِ زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمیکردم… پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم.. کاش میدانستم جرمم چیست؟! موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه ،پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند… تنم کوفته و پر درد بود.کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم. اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود.. ریش داشت اما کم..سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد. این چهره حسِ اطمینان داشت، درست ماننده روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال.. چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم..؟ دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند. یعنی مرده بود؟؟ خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد:( یا حضرت زهرا.. آقا حسام؟؟) حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد:(خوبم حاج خانووم..فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم.. همین.. الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه.. چیزی نیست.. یه بریدگی کوچیکه..) این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت.. مسلمانان را باید از ریشه کَند! به سختی رویِ دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت:(بی زحمت بذارینش تو کتابخونه..خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم.. پاکه.. پاکه) سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد. صدای نگرانِ پروین را میشنیدم:(مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری.. (مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری.. مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون.. یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن.. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید.. اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا..) صدای حسام پر از خنده بود:( عه.. عه.عه..حاج خانووم غیبت..؟؟ ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین..) پیرزن پر حرص ادامه داد:( غیبت کجا بود.. صدام انقدر بلند هست که بشنوه.حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم؟؟ بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری.. حرف گوش کن با آژانس برو) حسام باز هم خندید اما کم توان:( اولا که چشم.. اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم. سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون.. دوما،حاج خانوم.. اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه..) هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام. این جوان دیوانه بود..درد و خنده؟؟ هیچ تناسبی میانشان نمیافتم.. با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم.. رفت.. بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم.. برایم قرآن خواند و رفت.. اگر باز نمیگشت؟؟ اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه؟؟ باز هم برزخ.. باز هم زمین و آسمان.. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ درمان دست و پا زدم. به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن.. بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان! ادامه دارد... ................................ ❣✨ ................................ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🌸وَاحْذَرْ کُلَّ عَمَل يُعْمَلُ بِهِ فِي السِّرِّ، وَيُسْتَحَى مِنْهُ فِي الْعَلاَنِيَةِ 💠 از هر کارى که در نهان انجام مى شود و در ظاهر شرم آور است حذر کن 📚 ۶۹ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
موضوع امشب: 📌شرح حدیثی از امام سجاد
🍃 ثواب کسب شده از امشب هدیه به همه شهدای در راه علم✨ ‍🌸
🌱 امام سجاد علیه السلام می فرمایند: اى فرزند آدم! تا زمانى كه واعظى از درون دارى و به حسابرسى (اعمال خود) اهتمام مى ورزى و ترس (از خدا و كيفر الهى) جامه زيرين تو باشد و پرهيز بالاپوشت، پيوسته در خير و صلاح خواهى بود. (تحف العقول ،ص 280)
اگرچه انسان از موعظه ديگران بى‏ نياز نيست، لكن موعظه‏ اى كه از درون انسان برمى‏ خيزد بهترين موعظه است، چون هركسى به صفات و عيوب خود از همه آگاه ‏تر است.