☕️فنجانی چای با خدا ☕️
نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋
................................
#پارتشصتهشت
چشم به زمین دوخته؛به سمتم خم شد:(برین روی تختتون استراحت کنید..خودم اینارو جمع میکنم)این دیوانه چه میگفت؟؟انگار هیچ اتفاقی رخ نداده..سرش رابالا آورد..تعجب، حیرت،ترس ودنیایی سوال رادر چشمانم دید:(واقعیت چیزه دیگه اییه..همه چیز روبراتون تعریف میکنم..)
یک دستش رابالا آورد،باچهره ایی مچاله ازدرد:( قول میدم وبه شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه..نه ازطرف من..نه ازطرف داعش..)مگرمسلمانان هم شرف داشتند؟چشمانش صادق بودو من ناتوان شده ازسیل دردو شیمی درمانی،به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم راباخته بودم،یک تنِ نحیف دیگرارزشِ مبارزه نداشت!
پروین به اتاق آمد بادیدن حسام هینی بلند کشید:(هیییس حاج خانوم..چیزی نیست..یه بریدگی سطحیه..بی زحمت یه دستمال تمیز وجارو خاک انداز بیارین..بعدیه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید)وبا لحنی مهربان،او را ازسلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سروبی حرف دستم را پانسمان کرد وازاتاق خارج شد.
حسام دستمالِ تمیز راروی زخمش فشار دادو بادستانی شسته شده،پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد..با دقت نگاهش میکردم..بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد..اوهم مانند پدرم هفت جان داشت..
درد وتهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد.درخود جمع شدم.حسام باصورتی رنگ پریده ازاتاق بیرون رفت.صدای پچ پچ های پراضطراب پروین رامیشنیدم:(آقا حسام..مادر تورو خدا برو درمونگاه..شدی گچ دیوار..) وصدای پر اطمینان حسام مبنی برخوب بودن حالش…
قرآن به دست برگشت!
درست درچهار چوبِ باز مانده یِ در نشست.دیگر درتیررس نگاهم نبود ومن ازحال رفتنش را تضمین میکردم.اما برایم مهم نبود.او حتی لیاقت مردن هم نداشت.چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش..پس هنوز سرپا بود وخوب دستم راخواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی…
صدایش درسلول سلولم رخنه میکرد وآیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را..دلم گریه میخواست و اوهرچه بیشتر میخواند،بغضم نفسگیرتر میشد..اما من اشک ریختن بلد نبودم..
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم،که سکوت ناگهانیش،هوشیارم کرد.. این حس درچنگالم نبود..خواه،نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش،چاره ایی جز این نداشتم.گفته بود واقعیت چیز دیگریست..اما کدام واقعیت؟ مگردیگر واقعیتی جز دانیال ورفتنش مانده بود ؟؟گفته بود همه چیز را میگوید..اما کی؟؟ گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند.
مگر میشد؟اون خودِ خطر بود.
ادامه دارد...
................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909