|•° یه مجاهد علمی باید
خوابش نیاد از خستگی
خوابش ببره...!😌✊🏻 •|
#حی_علی_الجهاد
#کنکوری
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
یکی از مهم ترین ابزار جریان باطل در مقابله با جریان حق،همواره استفاده از ابزار وتکنیک{تحریف}بوده است،چراکه اگر سخن و موضع حق آنگونه که هست ارائه شود؛انسانهای پاک سرشت وجویای حقیقت را قانع وجذب می کند.
#تحریف سابقه ای به درازای تاریخ دارد و مطابق آیه۴۶سوره نساء،یهود ازاین روش علیه پیامبر اسلام بهره برداری می کردند:«مِنَ ألَّذینَ هَادوا یُحَرَّفونَ الکَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ وَ یَقُولُونَ...»
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
#شـهـدا از خواب
و خوراک افتادند
تا دنیا #خوابمان نڪند...
و این استـــــ #معناے مردانگے...
اے ڪاش مردانہ
قدر مردانگے هایشان را بدانیم..
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه رسانهها آمدند و
نه کسی مرغ سحر خواند!
شرمندهایم...💔🍁•°.
#شهید مدافع وطن #علیبیرامی
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
هدایت شده از دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
| متن دعایهفتم
صحیفهسجادیه🌖🌱...|
#بخوانیمباهم🙏🏻📿
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا☕️🌿...
#نویسنده🖋 :خانم زهرا اسعد بلند دوست
#پارتصددوازده
✨❣
پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را..
آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم.
اشک ریختم و خنجر به قلب، دراولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام.
صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست.
رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم..
بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از شهادت و یا… اسارات.
و دانیال نفسش رابا صدا بیرون داد. (پیدا شد.. دیوونه ی بی عقل پیدا شد..)
پس شهادت، نجاتش داد.
تبسم، صورتِ برادرم را درگیر کرد (سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره..)
گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم . درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟؟
خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود.
دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ایی میشود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار میگیرد. و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند. که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند. و فعلا به دلیل ضعف بستریست..
من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق..
پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم..
سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم..
این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد..
و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او..
قرانی که صدایش بود..
حجابی که به احترامش بود..
نمازی که نذر شهادت بود..
او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود..
و عاشقی جز این هم هست..؟؟
ادامه دارد...
❣✨
ʝסíꪀ↷
¦http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا☕️🌿...
#نویسنده🖋 :خانم زهرا اسعد بلند دوست
#پارتصدسیزده
✨❣
چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد.
مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم.
مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم.
روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را.
روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را..
و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند.
دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود.
حالا بهارسراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم.
کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم.
هروز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید. و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار..
نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را..
اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود..
چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟
شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها..
کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم..
روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام.
حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد.
واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟
در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما..
امایی بزرگ این وسط تاب میخورد.
و آن اینکه، اما برایِ من نه…
منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود..
این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم.
و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم..
اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..
خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی.
دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را.
(و چقدر سخت بود و ناممکن) جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب.
دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام.
ادامه دارد...
❣✨
ʝסíꪀ↷
¦http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
『🧡』
توبہدادمبرساۍعشق !
ڪہبآاینهمہشوق
چارهجزآنڪہ ؛
بہآغوشِتوبِگُریزمنیست(:"
#ماییموتمنآۍوصآل💔
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
#حدیث_روز
🍃 امام صادق علیهالسلام:
پيامبر خدا هنگام نشستن، بيشتر رو به قبله مى نشست.🍃
📚 کافی(ط-الاسلامیه)، ج۲، ص۶۵۱
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦