#شتر_نباشیم
آروم و بادقت مژه ها رو برداشتم و پشت پلکم گذاشتم...
یخورده صبر کردم تا چسبش خشک بشه و نیفته. وقتی مطمئن شدم که خشک شده، رژلبم رو برداشتم و روی لبای درشتم کشیدم.
بعد هم بقیهی آرایشم رو تکمیل کردم و شالم رو انداختم روی سرم.
پالتوم رو هم برداشتم و با احتیاط پوشیدم که اتفاقی واسه ناخنام نیفته.
کفشای پاشنه ۷سانتیم رو برداشتم و با خودم بردم دم در. کفشامو پوشیدم و به سمت تاکسی رفتم. با باز کردن در هم کلی مشکل داشتم. تقصیر این ناخناست. این مصاحبه ی لعنتی تموم شه دیگه ناخن نمیزارم...
درو با بدبختی باز کردم و سوار ماشین شدم. آدرسو دادم به راننده، بعد هم با کلی استرس تکیه دادم که موهام خراب نشن.
وقتی به ساختمان مورد نظر رسیدیم، هزینه رو حساب کردم و پیاده شدم..
حالا کجا باید برم؟
آهان. طبقه ی چهارم بود.. آروم رفتم سراغ آسانسور. آخ! کاش این کفشا رو نپوشیده بودم. دیوونه شدم.. سوار آسانسور شدم و دکمه ی چهارو زدم. بعد هم صاف دستمو کردم تو جیبم.. آخ! دستمو درآوردم و محکم فشارش دادم. آسانسور ایستاد و صدای نازکی گفت: طبقهی چهارم. خوش آمدید.
همین که از آسانسور پیاده شدم، پاشنه ی کفشم به یه چیزی گیر کرد و پخش زمین شدم! البته پخش زمین که نه؛ افتادم روی یه نفر... خورده بودم به آبدارچی شرکت. اونم که یه سینی شربت دستش بود و همهی شربتا ریخت روی خودش و من، لیوانا هم ذره ذره شدن...
منشی بلند شد و به طرفمون اومد
-خانوم! حالتون خوبه؟
-ااه.. بله خوبم ممنون
با کمک منشی بلند شدم.
-ببخشید سرویس های بهداشتی کجان؟
منشی- انتهای راهرو سمت چپ
رفتم تو راهرو و وارد سرویس بهداشتی خانم ها شدم. با وحشت به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم. وااااااااااای.. کل سایه چشمم پخش صورتم شده بود.. با کلی بدبختی پاکش کردم و از اول کشیدمش. تو آینه یه بوس واسه خودم فرستادم و رفتم بیرون
#شتر_نباشیم
جلوی منشی وایسادم
-ببخشید برای مصاحبه اومدم.
منشی یه نگاه به سر تا پام کرد- ببخشیود که اینقدر صریح میگم. اما خیلی های دیگه با تیپ شما اومدن اینجا و مهندس حتی حاضر نشدن ببیننشون. بعید میدونم شما هم توسط ایشون تایید بشید.
-وا.. مگه من چمه؟
منشی- نمیدونم. فعلا بفرمایید تا من بهشون اطلاع بدم.
منشی هنوز گوشی رو برنداشته بود که در اتاق مهندس باز شد و مهندس خودش اومد بیرون...
مهندس- خانم صفایی این خانمی که قرار بود برای مصاحبه بیان هنوز نیومدن؟
منشی- چرا مهندس. اومدن. اونجا وایسادن.
مهندس- بله؟ کجا؟ چرا من نمی بینمشون؟
منشی- وا. مهندس کنار اتاقتون نشستن. اولین صندلی چسبیده به دیوار.
مهندس با دستش به حالت تمسخر به من اشاره کرد- این؟؟!
عصبانی شدم- ببخشیدا آقای مهندس.. این به شتر میگن..
مهندس- منم اینجا خانم نمیبینم. یه شتر جلوی منه داره با من حرف میزنه.
خونم به جوش اومد.. پسرهی پررو به من میگه شتر.
از لای دندونام غریدم- من شتر نیستم آقـــــــا
مهندس- آهـــــان، پس شتر نیستین... بعد حتما لبا و مژهها و کوهان شتر رو برداشتین و پیوند زدین به صورت خودتون.. اگه واقعا شتر نیستید.. تشریف ببرید، هر وقت این اجزای شتر رو جدا کردید، تشریف بیارید. با کمال میل پذیرای شما هستیم. به سلامت..
پوزخندی هم چاشنی حرفش کرد و رفت به طرف اتاقش. جوری در اتاق رو کوبوند که هر کی تو سالن بود از جا پرید..
#شتر_نباشیم
کارد میزدی خونم در نمیومد.. داد زدم- پسرهی بیشعور.. لیاقتت همونایین که جل سیـــ....
حرفمو با دادش قطع کرد- اون جل سیاهی(شرمنده ام) که تو میگی شرف داره به هر چی پول که خرج کردی واسه ظاهرت... تو هم لیاقتت همون بی سروپاهایی هستن که فقط چند روز براشون اهمیت داری.
همهی حرصم رو جمع کردم توی دستم و محکم مشتشون کردم.. بماند که انگشتام به فنا رفتن...
با اعصابی خورد و خاکشیر شده به سمت آسانسور رفتم که پام پیچ خورد و پاشنهی کفشم شل شد.. علاوه بر اون، همون لحظه هم برق قطع شد...
واااااااایـــــــی خــــــدااااا نــــــــــه.....
حالا باید این همه پله رو با این کفشا و پاشنهی لقِّش برم پایین...
قید آبرومو زدم. کفشامو درآوردم و از پلهها رفتم پایین.. همین که به پایین رسیدم متوجه شدم که محوطهی بیرونی ساختمان کلا پارکینگه و پوشیده از سنگ.... نه با کفش میتونم برم، نه بیکفش...
دستام و روی سرم گذاشتم و جیغ کشیدم..
صدام به علت سرماخوردگی یکم کلفت شده بود و به معنای واقعی احساس کردم که یه شتر داره داد میزنه...
کفشامو پوشیدمو محکم پاهامو کوبوندم به زمین. پاشنه های کفشم کنده شدن.
راحت شدم... با خیال راحت پا روی سنگا گذاشتم و همونجور که زیرلب به زمین و زمان و اون پسره فحش میدادم... از اون ساختمان لعنتی منحوس خارج شدم...