+بنده به عنوان مسئول حفاظٺ قرارگاه رعد ، به سربازان نگهبان دسٺور داده بودم ٺا شبها پس از خاموشے ، برای ورود و خروج به قرارگاه ، ایسٺِ شبانه بدهند.
_ یڪے از شبها نگهبان پاس دو ، ڪه نوبٺ پاسدارے اش از ساعٺ دو الے چهار صبح بود سراسیمه مرا از خواب بیدار ڪرد و گفٺ:
+در ضلع جنوبےقرارگاه شخصے هسٺ ڪه فڪر مےڪنم برایش مشڪلی پیش آمده.
_پرسیدم: مگر چه ڪار مے ڪند؟ گفٺ: او خودش را روے خاڪها انداخٺه و پیوسته گریه مےڪند.
+من بے درنگ لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلے ڪه او نشان مےداد رفٺم.
_به او گفٺـمـ ڪه ٺو همین جا بمان. سپس آهسٺه به طرف صدا نزدیڪ شدم ، صدا به نظرم آشنا آمد ،
+ نزدیڪٺر ڪه رفٺمــ او را شناخٺم ، ٺیمسار بابایے ، فرمانده قرارگاه بود ، او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب آنچنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود ، ڪه به اطراف خود ٺوجهے نداشٺ.
+ من به خودمـــــــ اجازه ندادمــــ ڪه خلوٺــــــــ او را برهــمـــ بزنمــــ....
#شهیدعباس_بابایے
#منبع: پرواز ٺا بےنهایٺ ص233
@shohaadaa80