☕️فنجانی چای با خدا☕️
نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🖋
....................................
#پارتسیزدهم
وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم،راستی چقدر فضایش سنگین بود.
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: (سارا.. حالت خوبه؟؟) آره…عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود!
آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی…انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق..
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:(واسه امروز بسه…اما لازم بود..روز بخیر..)
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت…و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال…با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی…
چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. قیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود…
ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. (معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموش…از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد…الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..) و با مکثی کوتاه:( سارا.. خوبی؟؟) و اینبار راست گقتم که نه…که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟عثمان خوب بود…نه مثل دانیال…اما از هیچی،بهتر بود..
پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد…از گروهی به نام “داعش” که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده…
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان…راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت…از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت…از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز،جان تسلیم میکرد.
قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:(سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..)
و من ماندم خیره و شنیدم :(همه چی درست میشه..)
و ای کاش راست میگفت…
ادامه دارد…
.....................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
.........................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
مقابله با تهاجم فرهنگی📱💻🖥
#پارتسیزدهم
#فصلاول
#سیاستهایشیطاندرجنگنرم
..............................
پیشینه و دامنه جنگ نرم، از همان آغاز تمرد ابلیس از سجده به آدم (ع) شروع شده و به تقابل حضرت آدم و حوا با شیطان، بر می گردد.
بازدارندگی بشر از مسیر هدایت و کمال، با که آلود کردن فضا و ایجاد ظلمات و به تصویر کشاندن راه درست به راه غلط، همان جنگ نرمی است که همواره جریان باطل در برابر جریان حق دنبال کرده است.
ادامه دارد...
مبنع:#کتابتهاجمفرهنگی
با نگرشی بر سیره ی عملی شهدا.
نویسنده:#محمدجاننثار
✨❣
........................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
مقابله با تهاجم فرهنگی📱💻🖥
#پارتسیزدهم
#فصلاول
#خاطره
..............................
شلمچه بودیم! بسکه آتیش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت:((بلدوزرها رو خاموش کنید، بزارید داخل سنگر ها تا بریم مقر)) هوا داغ بود و ترکش کلمن آب رو سوراخ کرده بود.
تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم. به نقل که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلوله خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر، تاریک بود و فقط یه فانوس کن نور، آخرش می سوخت. دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد:((پیدا کردم)) و بعد پارچ آبی رو برداشت. انگار یخی داخلش باشه صدای تلق تلق کرد. گفت:((آخ جون)) و بعد از رو به گلویش سرازیر کرد. همینجور می خورد که حاج مسلم، پیرمرد مقر از زیر پتو چیزی گفت. کسی به حرفش گوش نداد.
مرتضی پارچ روگرفت و چند قلپ خورد. به ردیف، همه چند قلپ آب خوردیم. خلیلیان آخرین نفر بود که نه آب رو سر کشید. پارچ رو تکون داد و گفت:((این که یخ نیست. این چیه؟))
ادامه دارد...
مبنع:#کتابتهاجمفرهنگی
با نگرشی بر سیره ی عملی شهدا.
نویسنده:#محمدجاننثار
✨❣
........................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909