eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️فنجانی چای با خدا ☕️ نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋 ................................ به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم. مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق.. چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟ وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.‌. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.. با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا.. نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل.. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.. اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود.. سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم..نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم.. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم. پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد ( پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون..) یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟ انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟ خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک.. زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان.. فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.. صدای پیرمرد بلند شد( تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟) پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره٬ من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان) بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم! ادامه دارد... ................................ ❣✨ ................................ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909