#پارت_37
#واقعیت_درمانی✨
هرکار کردم پاهام تکون نخوردن
+کمیل پاهام...
-پاهات چی قربونت برم؟
صداش بغض داشت
+تکون نمی خورن
-الان میرم دکتر و صدا می کنم
دکتر اومد چند بار به پام ضربه زد ولی... ولی هیچی احساس نمی کردم
دکتر سرش و انداخت پایین... متاسفمی گفت و رفت...
مامان بابا و زینب به بهونه ی نماز اتاق ترک کردن... من موندم و کمیل
+کمیل؟کمیل پاهام چیشده؟
صورتم خیس اشک شده بود
-اروم باش قربونت برم... اروم باش عزیز داداش... خوب میشی فقط یه مدت کوتاه... یه مدت کوتاه باید رو ویلچر بشینی
دیگه گریه نمی کردم... حتی نمی تونستم حرف بزنم... دنیا اوار شد رو سرم.... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دوباره دراز بکشم و پتو رو بکشم روسرم😔
چهره ی محمد مدام جلو چشمم بود تکلیف اون چی میشد؟
اگه بدونه فلج شدم میره؟
نه محمدی که من میشناسم پام میمونه....
ولی مگه گناهش چیه که باید یه عمر پای من بسوزه😔
تا وقتی محمد میومد وقت داشتم که انتخاب کنم
از یه طرف فکر زندگی بدون محمد دیوونه م می کرد و از یه طرف دلم نمی خواست یه عمر اذیتش کنم...
خیلی با خودم کلنجار رفتم و اخرم به این نتیجه رسیدم که....