ای سلام حسین حسن - @Maddahionlin.mp3
7.88M
ای سلام حسین حسن
ای تمام حسین حسن...🍃
مداح:🎤 #محمودکریمی
#هیئت_مجازی
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
ای عمو من پسرِ فاتحِ جنگِ جملم،
نوه ی شیرِخدا، ساقیِ جامِ عسلم...
#یاقاسمبنالحسنع💚
#هیئت_مجازی
❤️ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
#دعا🌱
ای خدا!باقی مانده غیبت امام زمان را بر ما ببخش...
این ویروس منحوس را از کشور برکن..
خداوندا در این ماه مبارک طاعات مارا مورد قبول خودت کن...
ما را هر روز بیشتر از پیش تشنه فرا گیری علوم دینی کن..
رهبر انقلاب اسلامی ما را سلامتی فراوان عطا کن..
روح امام و شهدا را غریق رحمت بالای خود کن...
آمین😇🙏🏻
j๑ïท ➺°.•|http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
ممنون از همراهی گرمتون
با #هیئت_مجازی امشب🙂🙏🏻
التماس دعا
یا علی🖤
سلامـ❀↷
ادمیݩپسٺمےخۅام↓↓
¹- جھادۍڪارڪنھ
²- دخٺڕباشھ
³- باسلیقہۅڪاربلدباشھ
⁴- همهچےبلدباشہدࢪسٺڪنہ↓
عکسنوشٺہ،بنر،ادیتعڪس،اسٺوڕےۅ…
⁵- فعالیٺبہاندازهداشټھباشہ
⁶- مطالبمفهومےۅدلےبزارهبیشٺر
⁷- کلاًهمهچےٺمومباشھ
اگہمیٺونےۅایݩشرایطڕودارے
بیاپےوۍツ
@zahra_Bani
هدایت شده از 『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
امشبشبامامحسنہها..✋
شایدمادرشدارهنگاهمیڪنہ😭
خوبنالہبزن..💔
هدایت شده از 『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
بگویازهرامنپسرتودوسشدارما..(:"
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
🍁به چادر و مقنعه و مانتو (اونم اگه مشکی باشه برا عزاداری) گرمای ماسک رو هم اضافه کنید... حالا یکی و
دختران شهرم النگوخرج روضه میکنند...💛🌿
☕️فنجانی چای با خدا ☕️
نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋
................................
#پارتسیهشت
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به
سمت زمین پرتاب کرد.اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر.بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد..
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی..شادی.. یا غمگینی..اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم!
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم.گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بود.
صدای عثمان بلند شد:(چرا جواب نمیدی دختر..)با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم:(عثمان.. بیا خونمون.. همین الان)گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش…
ادامه دارد...
................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☕️فنجانی چای با خدا ☕️
نویسنده :خانم زهرا اسعد بلند دوست🖋
................................
#پارتسینه
نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد:(چی شده؟؟ طوریت شده ؟)کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران:(سارا با توام.. تموم راهو دوییدم..حالت خوبه؟)به سمت پدرم رفتم:(بیا تو..درم ببند) پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد(سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده)سر جای قبلم نشستم. (مست بود.. داشت اذیتم میکرد..مادرم هلش داد..)
فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت:(سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..)زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت:(نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد..)جلوی پایم زانو زد (بخور.. رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست:(مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه..)به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم:(بیرون نمیاد..فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..)سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت:(پس یادت نره چی گفتم)
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی..تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل..
مُرد..
مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد:(خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه.. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد:(اجازه میدی، معاینه ات کنم..) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم.باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد:(سارا جان کجا میری؟ صبر کن..باید معاینه شی..) چقدر فضا سنگین بود.. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد!
ادامه دارد...
................................
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا
❣✨
................................
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
#حدیث_روز
🍃امام حسین (ع) فرمودند:
به راستى كه مردم بنده دنيا هستند و دين لقلقه زبان آنهاست، تا جايى كه دين وسيله زندگى آنهاست، دين دارند و چون در معرض امتحان قرار گيرند، دينداران كم مى شوند.🍃
📚تحف العقول ص۲۴۵
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
پروتکل های مسافرتی😢😉رو اعلام کنید که بعدا نیفته گردن هیاتی ها🌸
#ما_ملت_امام_حسینیم 🖤
#محرم 🖤
#امام_حسین 🖤
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
حسین جانـــــم❤️
به دستِ هیچ کس غیر از تو جانم را نخواهم داد
ضریحت را نصیبم کن؛ همانجا جان بگیر از من
#صبحم_به_نام_شما
#سلام_آقا🤚
#صباحکم_حسینی 🕌🌴✨
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
▪️▫️◾️◽️◼️◻️ ⬛️
✍ راه راضیکردن عمو را بلد بود.
💔دل مهربانش را میشناخت. دستش را در دست گرفت و سر خم کرد. افتاد بهپای عمو. دستوپایش را بوسهباران کرد و یکریز التماس کرد عمو بگذارد در رکابش بجنگد.🙏😭
دل اباعبدالله در سینه به هم فشرده شد. اجازه داد.
قاسم، به دل میدان زد. آنها که در لشکر عمر سعد ایستاده بودند، باورشان نمیشد این دلاوری که اینطور میخروشد و میجنگد و رجز میخواند که «بیتابی نکن که آدمی رفتنی است و امروز خدایی را که صاحب بهشتهاست، ملاقات میکنی» پسر حسن بن علی است؛✨✨✨✨✨
نوجوان سیزدهسالهای که سیوپنج مرد جنگی کاربلد را از پا انداخته. باورشان نمیشد تا خودش به صدای رسا گفت: «من قاسم بن الحسنم، فرزند سبط پیغمبر».🌿
«فضیل عضدی» بود.😡 همانکه فریاد زد: «خودم او را میکشم» و نشنید که اطرافیانش در سپاه عمر سعد، گفتند: «نرو! همینها که دور و برش را گرفته و محاصرهاش کردهاند، برای کشتنش کافیاند».😠
آمد جلوی سرباز نوجوانی که تنش از جنگ یکنفس خسته بود، شمشیرش را بالا برد و همینکه قاسم ✨از روی اسب به سمتش سرچرخاند، شمشیر را فرود آورد بر فرق سرش؛ نه آنطور که نوجوانی را ضربت بزنند؛ که انگار بخواهند سرداری مردافکن را زمین بزنند.😭
قاسم✨ با صورت از اسب روی زمین افتاد و فریادش بلند شد: «عموجان!»✨✨
#شهدای_کربلا
#ماملت_امام_حسینیم
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
گفت: تا "پیـــاده" نروے نمےتوانے
درڪ کنے..🙄
گفتم چہ چیزے را؟
گفت: ذرهاۍ از شوقِ زینبـ برآیِ زیارٺِ
دوبارھ برادر را...🙃🌿
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
°🌱•پرچم و نام حسن بالا رود در کربلا..
°🌱•با حضور کربلایی قاسم ابن مجتبی..
#احلی_من_العسل💚
#ما_ملت_امام_حسینیم ✌️
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
🚩 من
نه شیعه ی اهل کویته #بلوچستان پاکستانم
که گوشت و خونم به جرم شیعه بودن گاه و بی گاه به در و دیوار شهر بپاشد🔻
🚩 نه شیعه اهل ارومچی #چین هستم که کلاس های درس حوزه و مراسم کفن و دفن برگزاری مراسمات جشن و عزا ی اهل بیت را ممنوع کرده باشند و مخفیانه و به دور از دید حکومت شیعه گری کنم...🔻
🚩 نه شیعه ی اهل #کره جنوبی هستم که حتی یک عالم شیعی در دسترس برایم وجود نداشته باشد و تمام مراجعات دینی ام اینترنتی برطرف شود!🔺
🚩 نه شیعه قطیف #عربستان که برای فعالیت های دینی سیاسی ام تحت پیگیرد قانونی و در انتظار #اعدام باشم!؟🔻
🚩 نه شیعه ی #هند هستم که بریزند وسط #عزاداری های دست جمعی مان
و نام #حسین و خون در دهانم باهم آمیخته شود...🔺
🚩 نه شیعه منامه #بحرین ام که در زندان ها حبس شده باشم و حکومت آل خلیفه منتظر که ویروس کرونا را وارد زندان ها کند تا نسل کشی بیولوژیکی در زندان برایم رقم بخورد🔻
🚩 نه شیعه اهل میرزا اولنگ #افغانستان که تکه تکه اعضای بدنم سنگفرش خیابان ها شود🔺
آری من #شیعه ایرانم و حتی یک زخم.! نه تو بگو اصلا یک اخم ..! به خاطر شیعه بودنم متحمل نشده ام🔻
🔷همیشه راحت و آسوده در فرم ها جلوی کلمه ی دین ، نوشته ام: اسلام-تشیع.!
✔️
هر عید و شهادت خاندان مولا علی و فرزندانشان بوده لیست هیات ها بوده که ردیف میشد تا انتخاب کنیم کجا برویم.!☑️
من نه حتی یک زخم برداشته ام و نه حتی میدانم شیعه بودن در هرجای این دنیا جز #ایران چه هزینه ها و چه رنج هایی بر تن شیعیان گذاشته و اگر برسد آن زمان که بپرسند برای رسیدن تشیع به بعد خود چه کرده ای زبانم بسته است و سرم پایین در مقابل انچه برادران و خواهران شیعه ام در جای جای دنیا به غیر از ایران متحمل شدند تا بماند نسل و راه دوستداران مولا علی و فرزندانش ...✨✨✨✨
📌پی نوشت:
راحت آسوده در مجالس علی و اولاد علی قد کشیدیم و ندانستیم خیلی ها برای شیعه بودن و شیعه ماندن چه خون دل ها خورده اند
به راستی برای رسیدن تشیع به کل دنیا که هیچ برای نسل بعدی همین ایران خودمان چه کار کرده ایم ⁉️⁉️⁉️⁉️
#تلنگر
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
و سلام بر قاسم هایی که به قاسم بن الحسن اقتدا کردند و در راهِ ولیِ زمان تکه تکه شدند ..🖤🥀
#ما_ملت_امام_حسینیم 🖤
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
☘کسی که خدا خیرش را بخواهد..☘
#حدیث
#عکس_نوشته
#امام_صادق_علیه_السلام
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909