عشق را در خستگی چهرهی فرزندان روحالله دیدم! آن زمان که ابر بر غربتشان خون میگریست و کوه از عزمشان به لرزه در میآمد. آنزمان که ماه فریادِ سکوتِ #لباس_های_خاکی را، از فشار سیمهای خاردار میشنید. معبری که باز میشد، مادری که آب میشد و چشم بر در دوخت تا مگر تکهاستخوانی از پسرش را، باد از سیمخاردار پس بگیرد و قرار را بر چشمهای فرسودهاش برگرداند!
عشق را در چین و چروک پیشانی پدری دیدم که غم هجران عزیز جوانشرا به حسین علیهالسلام گفت که داغ جوان دیده است و دیگر کمر راست نکرد.
معنای عشق را میجویی؟ خون این یگانه مردان روزگار صدها هزار تفسیر بر آن زدهاست.
و چه کوته نظرند آنان که چشمشان جز ظاهر این دنیای پست را نمیبیند، و زبانشان جز بر طغیان هزلیات گشوده نمیشود!
عشق را نه در فهرست صد فیلم و سریال درام برتر سینمای جهان دیدم و نه در بوسههای پنهانی تازه جوانان!
عشقرا در پیشانی سوختهی مردان و زنانی دیدم که دنیا را برای اهلش گذاشتند و راهیِ شهر به شهر و روستا به روستای این دیار خاکی شدند، تا دست بگیرند از زندگی بر باد رفتهی مرد سیلزده!
عشقرا دیدم، هرجا ردپایی از #بسیجیان_خمینی یافتم!
نشانشان را از عطر حسین بگیر، که ذوب شدهاند در این کهشکان و تاریخ را به قبضهی سلاح ایمانشان فتح کردهاند.
و چه خوش گفت پیر ما، که راه را با این ستارهها میتوان پیداکرد...
#بسیجی_های_امام_خامنه_ای
#به_قلم_دل