eitaa logo
روایت خاکریزها
208 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
23 فایل
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نفس خود گُذَشتند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَن 🥀 سلام‌بـــَر‌شُهَـدآ... کانال اطلاع رسانی حوزه دفاع مقدس ، جبهه مقاومت اسلامی و یادمانهای شهدای گمنام جنوب غرب استان تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
*روایت عجیب نویسنده کتاب خاطرات شهید زنگی آبادی 🌷 1⃣ قسمت اول🌷 ✍ صدای زنگ تلفن من را به خود آورد. بی اهمیت به صدای زنگ مشغول جمع آوری ورقه ها شدم. باز هم صدای زنگ. ورقه ها را جمع می کردم و به درون کارتن می انداختم. بازهم صدای زنگ تلفن. روزهای گذشته را با خود مرور می کردم. بازهم صدای زنگ تلفن. از آقای کرمانی درخواست کرده بودم نگارش زندگینامه یکی از سرداران را به من بسپارد. باز هم زنگ تلفن. آقای کرمانی مسئول چاپ کتاب های مربوط به کنگره بزرگداشت سرداران بود. باز هم زنگ تلفن. آن روز یک کارتن پر از برگه داده بود دستم. بازهم زنگ تلفن. برگه ها مجموعه ای از گفتار خانواده، دوستان و همرزمان سرداری شهید بود. بازهم زنگ تلفن. با مطالعه برگه ها وا رفتم. باز هم زنگ تلفن. نا امیدانه احساس کردم این همه خاطره از شهید قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را ندارد.😥 بازهم زنگ تلفن. از طرفی پروین، لیلا و سهیلا با دیدن کارتن دلخور شده بودند.😤 باز هم زنگ تلفن. میدانستند تا چند وقتی که نگارش کتاب را در دست دارم من را بسیار کمتر خواهند دید. بازهم زنگ تلفن. اما چه کنم؟ زندگی خرج دارد؟. باز هم زنگ تلفن. باید کاری کنم تا داستان جذاب شود.😎 باز هم زنگ تلفن. می توانم از تجربه ای که در نگارش دارم برای خلق داستانی جذاب استفاده کنم. باز هم زنگ تلفن. حال آدمی را داشتم که بین زمین و آسمان معلق است. باز هم زنگ تلفن. و این زنگ تلفن. چه سماجتی دارد. باز هم زنگ تلفن. احتمالاً یکی از خوانندگان است.باز هم صدای زنگ تلفن. و باز هم ....... این بیست و پنجمین بار است که صدای تلفن بلند می شود. تعداد زنگ ها را شمرده بودم.گوشی را برداشتم. سلام علیکم. بفرمایید..... علیکم سلام. می خواستم بگویم شما می توانید برای رفع این به ظاهر مشکل، از صناعات داستانی برای پرداختن به خاطرات استفاده کنید و جای دست بردن در آن کاری کنید که خواندنی تر شود .🙄🙄 حیرت زده شده بودم. او چه کسی است که ذهن من را می خواند؟!! شما؟ من زنگی آبادی هستم. ادامه در قسمت بعدی .....
روایت عجیب نویسنده کتاب خاطرات شهید زنگی آبادی 🌷 2⃣ قسمت دوم🌷 ✍ حیرت زده شده بودم. او چه کسی است که ذهن من را می خواند؟!! شما؟ من زنگی آبادی هستم.🌷 ببخشید. کی؟!😳 یونس زنگی آبادی😍. خشکم زده بود. سریع گوشی را گذاشتم. با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شده بودم. زل زده بودم به دو چشم که در میان تاریکی هویدا شده بود. دو چشم پر فروغ و مهربان در طرح محوی از یک سر. دو چشم پر از لطافت و لبخند. حسی که داشتم حیرت بود نه ترس. فضا بسیار دوستانه بود. دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. بی اختیار گوشی را برداشتم. من خوابم یا بیدار؟ دوباره همان صدا بود. سر تا پا گوش شده بودم. من برای ترساندنت نیامده ام. بلکه برای ادای حقی که بر ذمه توست آمدم. هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی، شمشیری است در نیام که باید برآید. من این شمشیر را در دست تو می گذارم. زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین. به وقت عباس شدن بی دست شدم و به وقت حسین شدن بی سر.😭 مرا از پاهایم شناختند. این ها را می دانی......خوانده ای ... یعنی من انتخاب شده ام؟ ما خود را تحمیل نمی کنیم. بلکه در دل ها جا می کنیم. باید چه کنم؟ حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یادها برانگیزد که در قیامت برانگیخته می شوم. کامل، نه شرحه شرحه، آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام، چنینم. پس تو خاطرات مرا که چون جسم دنیایی ام شرحه شرحه است، همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود، به اندام کن. با سر و دست . بخواهی می توانی . می خواهم. پس حتماً می توانم. مرا نه ناظر خود، که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید. به هر جمله ات قد می کشد. اگر کتاب تو جسم باشد، من روح آنم . من مفتخرم . از تعارف کم کن. حرف دلم را زدم . برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو ... آیا ارتباط یک طرفه است ؟ همین طور تلفنی ؟ تو اراده کن من می آیم. به هر صورتی که بخواهم. من اذن از خدا دارم . من برای زینب شدن اجازه گرفته ام. ناگهان تلفن شروع کرد به........... پایان قسمت دوم داستان ادامه در قسمت بعدی ...
روایت عجیب نویسنده کتاب خاطرات شهید زنگی آبادی 🌷 4⃣ قسمت چهارم🌷 ✍چشمانش پر از اشک شد😭 و گفت: من مرتضی هستم. برادر شهید حاج یونس زنگی آبادی. از دوچرخه پیاده شد و من را در آغوش کشید و گفت: بفرمایید برویم منزل. شما مهمان حاج یونس هستید. قدمتان سر چشم. دیشب حاج یونس به خوابم آمد و گفت: که این ساعت به پیشواز شما بیایم!😍 دیگر تمام اتفاقات عجیب داشت برایم عادی می شد. مطمئن بودم عجیب تر هم خواهد شد. مهمان همسر و فرزندان شهید شدم. مصطفی و فاطمه فرزندان شهید بودند. وقتی فهمیده بودند فرستاده ای از طرف پدر می آید برای دیدنم لحظه شماری کرده بودند. اکنون در فضای گرم و صمیمی حیاط منزل❤️ در کنار برادر شهید و دو فرزند شهید بودم. سر صحبت را با فرزندان شهید باز کردم. پرواز کبوتری 👀 که روی دیوار حیاط نشست توجه همه ما را به خود جلب کرد. با خود فکر کردم شاید حاج یونس این بار در کسوت کبوتری ظاهر شده. مصطفی و فاطمه همزمان گفتند: چه کبوتر قشنگی!. مصطفی سه ساله بود و فاطمه ده ماهه که پدر شهید شد. این جمله را مصطفی آنچنان با حسرت و سوزناک گفت که فاطمه زد زیر گریه😭. برای این که دختر شهید را آرام کنم، گفتم: پدر شما شهید است. شهداء زنده اند. دست پدران شما بسیار باز است. می توانند هر حاجتی که داشته باشید را برآورده کنند. ناگهان فاطمه وسط حرفم دوید و گفت: هر حاجتی؟ یکه خوردم. گفتم: تا آن جایی که بتوانند. البته بستگی به حاجت دارد. فاطمه گفت: تنها آرزوی من دیدن پدرم هست. ناگهان کبوتر پرواز کرد و روی شانه فاطمه نشست و نوکش را به گونه های فاطمه کشید. همه تعجب کرده بودیم. ولی من یقین داشتم که این کبوتر، سفیر شهید است. خبر در روستا زود می پیچد.🥴 خبر ورود نویسنده ای که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد. آقا مرتضی گفت: که خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی، و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود. گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود. حضور همرزمان حاج یونس برای پی بردن به وجوه نظامی شخصیت او بسیار ضروری است. دارم کلافه می شوم که چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ام، حاج یونس خودی نشان نداده است؟ 😥 آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟ حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی؟ پس چرا خودی به من نمی نمایی؟ تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا .... ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :😱😱......... پایان قسمت چهارم داستان ادامه در قسمت بعدی🔹 ┅☫🇮🇷 🇮🇷☫┅