eitaa logo
به یاد شهیدان 🇵🇸
97 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
379 ویدیو
17 فایل
.. تنها راه رسیدن به خدا #شهادت است🪴 ➕سریعترین راه ➕مطمئن‌ترین راه ➕بهتـــــــــرین راه ➕زیبــــــــا ترین راه ✍🏻اینجا مطالب شهدایی داریم❤️ ✅راه ارتباطی : @AMIR19584 ..
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
اگه دوست داری از شهدا بدونی عضو این کانال شو
مردادماه سال ۱۳۹۵ بود. یک مشکل در کارم ایجاد شده بود. خیلی ناراحت بودم. یک شب در عالم رویا دیدم در خانه نشسته‌ام. یک جوان خوش‌سیما با لبخند به سمتم آمد. من بلند شدم و او را بغل کردم و با هم احوال‌پرسی کردیم. انگار همدیگر را می‌شناختیم. بسته‌ای به من داد و گفت: «نزدیک ماه محرمه. اینو برای تو آوردم.» بسته را باز کردم دیدم داخلش دو تا پیراهن مشکی و یک شال سبز است. پیراهن را گرفتم تا ببینم اندازه‌ام هست یا نه. دیدم پشت پیراهن نوشته شده: «عباس دانشگر» به چهره عباس خیره شدم. گفت: «اگر مشکل داشتی به خودم بگو، کمکت می‌کنم.» بعد با لبخند با من خداحافظی کرد. از خواب که بیدار شدم، گیج بودم. دائم به خودم می‌گفتم: «کی بود به خواب من اومد؟» حدس زدم آن جوان باید شهید باشد. اسم عباس در ذهنم مانده بود. توی فضای مجازی «شهید عباس» را جستجو کردم. عکسی را دیدم، حس کردم همان جوان بود که در خواب دیدم. زیر عکس نوشته بود شهید عباس دانشگر، رفتم سراغ بقیه عکس‌های او و وصیت‌نامه‌اش. وصیت‌نامه شهید عباس دانشگر واقعاً عجیب و پرمحتوا بود. با خواندن وصیت‌نامه به عظمت روحی این شهید پی بردم. از آن روز با او رفيق شدم. هر وقت تنها می‌شوم با او خلوت می‌کنم. شب‌ها باهاش حرف می‌زنم تا خوابم ببرد. تا به حال چند کار خیر به نیتش انجام داده‌ام. از جمله ظهرها در مسجد اذان می‌گویم و هر ماه مبلغی از حقوقم را کنار می‌گذارم و به نیازمندان کمک می‌کنم. من اهل شیراز هستم. با پرس و جو شماره پدر شهید را پیدا کردم و با او تماس گرفتم و خوابم را تعریف کردم. متوجه شدم تنها من نیستم که چنین خوابی را دیده‌ام. بعد از دو هفته، پدرش کتاب اذان صبح به وقت حلب با تعدادی عکس شهید را برای من فرستاد. من با سیره و سبک شهید بیشتر آشنا شدم و خدا را شکر که او را به عنوان دوست خود انتخاب کردم. (به نقل از دوست شهید، سیدجعفر یزدیانی) برگرفته از کتاب آخرین نماز در حلب ‌________________________________ https://eitaa.com/shohada15 ____________________________
بسم رب الشهداء و الصدیقین اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز می‌دانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید‌، دست به قلم ببرم؛ چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصایای شهید خوانده می‌شود. خدایا! تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم. امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری. خدایا! هر چند از شکستگی‌های متعدد استخوان‌هایم رنج می‌برم،‌ ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ به خاطر این‌که من در این مدت چه نشانه‌هایی از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هایی که خالصانه و در این راه گام نهاده‌اند، دیده‌ام. خدایا! ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم. خدایا! عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت. و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید. دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید. این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود. والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته ___________________________________ https://eitaa.com/shohada15 _____________________________
رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفته بودند ؛ منزل ، هتل. خوابیده بود همانجا در فرمانداری ، با عمامه زیر سر و روانداز عبا ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ به یاد شهدا❤️ ╭┅─────────┅╮ https://eitaa.com/shohada15 ╰┅─────────┅╯
🔴 در بررسی اعمالم پیرزنی را دیدم که تنها زندگی می‌کرد. از من خواسته بودند که گاهی به او سر بزنم و از حالش با خبر شوم. من آن زن را به خوبی می شناختم ولی به خاطر این که او پر از احساسات منفی بود هیچ وقت به دیدن او نرفتم زیرا فکر می کردم نمی توانم اثر او را روی احساسم تحمل کنم. ولی فهمیدم این و موقعیت برای کمک به او از عالمی بالاتر ترتیب شده است... 📚 بازگشت. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ به یاد شهدا❤️ ╭┅─────────┅╮ https://eitaa.com/shohada15 ╰┅─────────┅╯
پارت ۱ شهید محمد حسین معز غلامی به عنوان سومین و آخرین فرزند خانواده در۶ فروردین سال ۱۳۷۳ در پایگاه پنجم شکاری (امیدیه) چشم به جهان گشود. مادرش به دلیل بیم از دوندگی های شناسنامه ای و با واسطه یکی از اقوام، به دلیل اصالت همدانی داشتن، شناسنامه وی را از همدان گرفت و به همین دلیل تاریخ تولد سجلی وی ۱۵ فروردین و صادره از همدان ثبت شده است. دوران کودکی شهید محمد حسین معز غلامی حسین از کودکی دلداده خاندان وحی بود و از همان کودکی ارتباطی ناگستنی با مسجد داشت و او ارتباط تنگاتنگی با بچه ها وامام جماعت مسجد محلشان داشت و از پام مبنری های آیت الله مجهتدی شده بود . او از کودکی ارتباطش را با خدا و خانه او محکم کرده بود در کنار درس های مدرسه به صورت آزاد درس طلبگی وحوزوی هم می‌خواند. او پا جای پدر می‌گذارد و در خادمی خاندان عصمت و طهارت به لباس مداحی این خاندان عزیز مزین می‌شود وذکر حسین(ع) زمزمه همیشگی لبش می‌گردد. او که در کنار درس علم و ادب و اخلاق در درس های مدرسه هم جایگاه ممتازی دارد پس ازگرفتن دیپلم در کنکور سراسری در رشته تکنسین اتاق عمل پذیرفته شد،اما او از کودکی نگاهش به آسمان بودولباس سبز پاسداری را برگزید و برای تفسیر آرزوهایش وارد دانشگاه امام حسین شد و وارد سپاه قدس شد. او از کودکی نشان داده بود که راهش از بقیه جداست و هدفش با لباس سبز به سرخی شهادت خواهد رسید او راهش را با راه عموی شهیدش هماهنگ می‌کرد. مجروحیت شهید معز غلامی در فتنه ی ۸۸ فتنه ۸۸ و دیدن گریه های سید مظلوم امام خامنه ای، حسین را که تنها ۱۵ سال داشت جذب بسیج کرد و در درگیری با عناصر فتنه در همان سال از ناحیه کتف آسیب دید که هرگز قابل درمان نبود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ به یاد شهدا❤️ ╭┅─────────┅╮ https://eitaa.com/shohada15 ╰┅─────────┅╯
محسن حججی، ۲۱ تیرماه سال ۱۳۷۰ش در نجف‌آباد در استان اصفهان زاده شد. وی از نوادگان احمد بن حسین بن حججی نجف‌آبادی از عالمان نجف و از مبارزان علیه حکومت رضا پهلوی در ایران بود.[۱] حججی دوره دبیرستان خود را سال ۱۳۸۷ش به پایان رساند و سال ۱۳۸۹ش مدرک کاردانی‌اش را از مرکز آموزش علمی کاربردی علویجه در رشته تکنولوژی دریافت کرد.[۲] وی سال ۱۳۹۱ش عقد و بعد از دو سال ازدواج کرد. سال ۱۳۹۵ش صاحب فرزند پسر شد و نامش را علی گذاشت.[۳] وی در سال سال ۱۳۹۳ش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست.[۴] وی با رده نظامی «ستوان» در لشکر زرهی نجف‌اشرف حضور داشت.[۵] ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ به یاد شهدا❤️ ╭┅─────────┅╮ https://eitaa.com/shohada15 ╰┅─────────┅╯
سرگردان در رمل ها قسمت اول خاطرات عملیات چزابه راوی: سرهنگ پاسدار اکبر جوانی مرحله اول عملیات چزّابه تمام شده بود. تپه های " نَبَعه" به دست ظفرمندان اسلام فتح و ثبت گردیده بود. برای مرحله دوم آماده شدیم و به سمت مواضع دشمن بعثی پیش رفتیم در بین راه جنازههای زیادی از عراقیها روی زمین ریخته بود. از طرفی پیکر پاک بعضی از رزمندگان اسلام که برای پاکسازی منطقه از تپه های نبعه عبور کرده و به شهادت رسیده بودند، همچون شهیدان عابدینی و طاهری در آن جا به چشم می خوردند. ساعت حدود 3 الی 4 صبح بود که به خط عراقیها رسیدیم. ما جزو اولین نفرات و نوک پیکان گردان بودیم. نگهبان عراقی متوجه ما شد و ضمن داد و فریاد شروع به تیراندازی نمود. رزمندگان اسلام نیز با فریاد "الله اکبر" و شلیک گلوله به سمت آنان یورش بردند و خط دشمن شکسته شد. شروع به پاکسازی منطقه کردیم. یک دسته 30 نفری بودیم که مستقیم حرکت کردیم و بقیه نیروها به همراه فرمانده گروهان به سمت چپ منطقه که هدف اصلی "تپه های رملی" بود، حرکت کردند. همه سنگرها یکی پس از دیگری پاکسازی میشد و به پیش میرفتیم. گامهایمان استوار و عزمی راسخ داشتیم. رملها و گلوله های سبک و سنگین دشمن، هیچ خللی در پیشروی وارد نمیکرد ولی در مقابل، نیروهای بعثی داخل سنگرهای خودشان رفته بودند و جرات بیرون آمدن نداشتند. ما به ناچار با توجه به این که شب بود مجبور بودیم، توسط سلاح های سازمانی یا نارنجک، سنگرها را پاکسازی کنیم و از داخل بعضی از سنگرها پس از انفجار نارنجک صدای فریاد عراقیها به گوش میرسید و در بعضی از سنگرها نیز همزمان با صدای انفجار نارنجک، شعله‌های آتش و انفجار گلوله‌ها به چشم میخورد و ما متوجه میشدیم که این سنگرها زاغه مهمات بوده‌اند. حدود دو کیلومتر به جلو رفته بودیم، گویا به یکی از مقرهای دشمن رسیدیم، درگیری ما تازه شکل جدی به خود گرفته بود. داخل کانالی موضع گرفتیم و با آرایشی منظم به سمت عراقیها آتش گشودیم. تیربار یکی از تانکهای عراقی به سمت ما در حال شلیک بود. یک نفر باک اولین گلوله آر.پی.جی، با وجود تاریکی شب و اینکه تانک در دور دست قرار داشت، دهانه‌ی تیربار را مورد هدف قرار داد و برجک تانک را به هوا پرتاب کرد و تانک منهدم گردید. درگیری شدید و شدیدتر میشد. عراقیها ما را محاصره کرده بودند. از هر طرف گلوله میآمد، مهمات ما تمام شد. از مهمات شهدا و مجروحان استفاده کردیم. آنها نیز رو به اتمام بود. فرمانده دسته را دیدم گفتم: "فکری بکن، عراقی ها در حال نزدیک شدن به ما هستند." هر لحظه صدای تانک های دشمن به وضوح به گوش میرسید او به بچه ها گفت: بروید عقب، من میمانم و عراقیها را سرگرم می کنم!" به او گفتم: من هم کنار تو می مانم. بچه‌ها را به عقب فرستادیم، همچنان از هر طرف به عراقیها تیراندازی میکردیم. سعی بر این بود که آتش، پرحجم باشد تا دشمن متوجه عقب رفتن نیروهای ما نشود. مهماتی که جمع کرده بودیم رو به اتمام بود من دو خشاب و یک نارنجک بیشتر نداشتم. فرمانده دسته نیز وضعیتش بهتر از من نبود. ماندن در آن منطقه و در حلقه‌ی محاصره نتيجه‌ای نداشت. با همدیگر از داخل محاصره خارج شدیم. در حالی که به سمت نیروهای خودی میآمدیم، در بین راه نیز با عراقیها درگیری داشتیم. اغلب عراقیها که ما را می دیدند، شک میکردند که آیا ما نیروهای عراقی هستیم یا ایرانی!؟ مااز این فرصت استفاده میکردیم و آنها را به هلاکت میرساندیم. در بین راه به یک نفر برخورد کردیم که لباس بلند عربی سفید بر تن کرده و به سمت ما در حال حرکت بود. بلافاصله به طرف او موضع گرفتیم، در همان لحظه از رمز "ژاله – ژیان" استفاده کردیم و هر چه ژاله – ژیان گفتیم، جوابی نشنیدیم. به سوی او تیراندازی کردیم و به راه خود ادامه دادیم. از در یکی از سنگرها که تقریباً داخل زمین بود، عبور میکردیم. یکی از عراقیها از داخل سنگر گفت: "تعال"(بیا) من که معنی آن را نمی دانستم فکر کردم آنها نیز مثل ما رمزی برای خودشان دارند. من هم ضمن موضع گرفتن جواب آنها را با تعال دادم. عراقیها متوجه شدند که ما ایرانی هستیم، شروع به تیراندازی کردند اما ما موضع گرفته بودیم و بلافاصله با نارنجک و اسلحه کلاشینکف به طرف آنها آتش گشودیم. این عمل مدتی به طول انجامید تا اینکه صدای شلیک آنها قطع شد. آن لحظه من و برادر امینی هرکدام یک خشاب نیمه پر بیشتر نداشتیم. به حرکت خود ادامه دادیم، صدایی به گوشمان رسید، صدا آشنا بود. صدای ژاله – ژیان بچه های گردان بود. به آنها نزدیک شدیم پیش آنها رفتیم. اولین کسی که به استقبال ما آمد برادر شهسواری بود که روی تپه قدم می زد پایان قسمت اول ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ به یاد شهدا❤️ ╭┅─────────┅╮ https://eitaa.com/shohada15 ╰┅─────────┅╯
سرگردان در رمل ها قسمت دوم خاطرات عملیات چزابه راوی: سرهنگ پاسدار اکبر جوانی تعدادی از بچه های هم رزمم را دیدم. روی آن تپه به قدری جنازه عراقی ریخته بود که به سختی میتوانستیم پایمان را روی زمین بگذاریم. برادر امینی روی تپه‌ای دیگر رفت. طی نبردی دلاورانه توسط نارنجک عراقیها به ندای "هل من ناصر حسین" لبیک گفت و به دیدار معشوق شتافت. دوباره نزد برادر شهسواری برگشتم، او مرا به داخل یکی از سنگرهای عراقی فرستاد. تاریکی شب به روشنی تبدیل میشد، عراقیها پاتک خودشان را شروع کرده بودند. به لحاظ موقعیتی که آن تپه داشت مجبور بودند آن را رها کرده و روی تپه‌های عقب تر مستقر شوند. روی آن تپه جز من و دو نفر مجروح و تعداد زیادی جنازه عراقی کسی نبود، هرچه میگذشت آتش جنگ در آن سرزمین شعله‌ورتر میشد و جنگ احزاب دیگری در آن میدان شکل میگرفت. دو نفر مجروح از همان آغاز صبح میگفتند: "عراقی ها در حال پیشروی هستند." سعی من تقویت روحیه آنها بود، تا اینکه ناگهان گفتند: "عراقی ها الآن میرسند." سرم را از سنگر بیرون آوردم، عراقیها را دیدم که به صورت صف دشتبان به سمت تپه پیشروی میکردند. بلافاصله اسلحه ام را برداشتم و بیرون پریدم و به بچه‌هاي مجروح گفتم: سریع خودتان را به پشت تپه برسانید. در حالی که فاصله‌ي ما با عراقیها بسیار کم بود، با اسلحه کلاشینکف به سمت آنها تیراندازی کردم. آنها نیز تیراندازی میکردند. آر پی جی زن آنها قبضه آر پی جی را روی شانهاش گذاشت و در حال هدفگیری بود که من بلافاصله تغییر موضع دادم. ناگهان آر پی جی شلیک شد، از کنار صورتم گذشت و به دیوارهای یکی از سنگرها اصابت کرد و باعث شد ترکش به دستم برخورد کند صورتم مجروح و چشمهایم نیز خاک آلود شد. این وضع باعث محدودیت دید من گردید. به هر شکلی بود خودم را پشت تپه کشاندم و تا پایین تپه به سرعت دویدم. آنجا تجهیزات و وسایل اضافه چون اوِرکُت و ... را رها کردم و تنها یک نارنجک داخل جیبم قرار دادم. اسلحه ام نیز هنگام شلیک آر پی جی از دستم رها شده بود. با توجه به محدودیت دید، خودم را سریع نزدیک رأس تپه بعدی رساندم، عراقیها به جای قبلی من رسیدند و به سمت من شروع به تیراندازی کردند. هیچ راهی وجود نداشت ساعت تقریباً 7 صبح بود. فاصله‌ی من با عراقیها بسیار کم بود. ناچار خودم را به مردن زدم تا عراقیها فکر کنند من کشته شده ام. وقتی خودم را روی زمین انداختم، عراقیها همچنان به سمت من تیراندازی میکردند، رگبار گلوله‌ها از فاصله‌ی 10 تا 20 سانتی بدنم روی زمین مینشست و رملها را روی بدنم می پاشید این کار مدتی طول کشید، همه‌ی‌ تیرها با وجود فاصله‌ی کمی که با عراقیها داشتم به خطا میرفت، پس از مدتی تیراندازی قطع شد. به آرامی بدون اینکه عراقیها بفهمند، پشت سرم (تپه قبلی) را نگاه کردم و متوجه شدم که عراقیها سرگرم جمع کردن کشته‌های خود بودند. در همان لحظه به یاد مجروحان افتادم که هم اینک به دست عراقیها یا به شهادت میرسند، یا به اسارت در میآیند. آخر هم نفهمیدم چه‌طوری شدند. آرام آرام با توجه به اینکه چند قدمی تا رأس تپه بیشتر باقی نمانده بود، خودم را با آنجا رساندم. عراقیها شروع به تیراندازی کردند ولی دیگر موثر نبود. به حرکت ادامه دادم گلوله‌های توپ و خمپاره قلب زمین را میشکافت، تنهای تنها بودم. در طول عملیات به یاد جمله‌ای "حاج آقا وجعلنا" (حاج علی عابدینی زاده) بودم که در پادگان دو کوهه میگفت: "بچه ها وجعلنا را بخوانید و هیچ ترسی از عراقیها به دل راه ندهید که آنان کور میشوند." من این آیه را مکرر قرائت میکردم تا از دید دشمن محفوظ بمانم. پایان قسمت دوم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ به یاد شهدا❤️ ╭┅─────────┅╮ https://eitaa.com/shohada15 ╰┅─────────┅╯