eitaa logo
به یاد شهیدان 🇵🇸
103 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
371 ویدیو
17 فایل
.. تنها راه رسیدن به خدا #شهادت است🪴 ➕سریعترین راه ➕مطمئن‌ترین راه ➕بهتـــــــــرین راه ➕زیبــــــــا ترین راه ✍🏻اینجا مطالب شهدایی داریم❤️ ✅راه ارتباطی : @AMIR19584 ..
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 شهید : مجتبی پوزش 🌹 فرزند : علی اکبر 🍃 متولد : ۱۳۵۸/۱۰/۲۳ 🌹 محل تولد : شهر ری 🍃 تاریخ شهادت : ۱۳۷۸/۶/۲۲ 🌹 محل شهادت : ایرانشهر 🍃 نحوه شهادت : درگیری با اشرار 🌹 مزار شهید : بهشت زهرا قطعه : ۵۰ ردیف : ۱۲ شماره : ۱۶ 🍃 دین : اسلام 🌹 مذهب : شیعه 🍃 سن : ۲۰ سال 🌹 تحصیلات : دیپلم 🍃 وضعیت تاهل : مجرد 🌹 فرزندان : _ 🍃 درجه : سرباز نیروی انتظامی 🌹 لقب : _ 💐 هرکس به شهدا توسل کند به بن بست نمی خورد 💐 @shohada15
دوستان کانال تبلیغات زدیم
خیلی تعرفه های ارزونه خیلی .راستی این تعرفه که گذاشتیم مال ۱۰ نفر اوله
لینکش
تعرفه های بالای ۲۰ تومن نیست
پایین ۲۰ تومن است
ممنون میشم تبلیغ رزرو کنید
خیلی متواضع وبی ادعا بود با اینکه کمربندش بالا بود ولی اکثر اوقات تو باشگاه درجه، کمربند و جز ارشدین باشگاه بودن براش مهم و مطرح نبود تا جایی که اکثر مواقع تو تمرین، آخر صف‌ها میرفت و تمرین می‌کرد و انگار به بلوغی رسیده بود که دیگه نباید دیده میشد و میخواست افتادگی رو به بقیه آموزش بده.الان بعد از شهادتش یاد این حدیث میافتم. امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام: " اِنَّ اللّه َيُحِبُّ الْمُتَواضِعينَ؛ خداوند متواضعان را دوست دارد".  📚تحف العقول، ص ۱۴۳ @shohada15
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نامه پدر : علی نقی تاریخ تولد :1347/12/2 محل تولد : آمل تاریخ شهادت:1392/5/28 محل شهادت : سوریه ✯خاطره‌ای ماندگار از زبان همسر شهید اسماعیل حیدری ماه رمضان سال 97 همراه با خانوادۀ شهدا برای افطار دعوت‌شده بودیم. حاج قاسم هم حضور داشت. خودش سر تک‌تک میزها می‌آمد و احوالپرسی می‌کرد. به‌محض اینکه من را دید احوال فرزندانم حسین، فاطمه و زینب را پرسید. همیشه این‌طور بود، اسم بچه‌های خانوادۀ شهدا خوب یادشان می‌ماند. پسرم حسین کنارم نشسته بود. از او تشکر کردیم که در مهمانی حضور دارد و ما ر ا به این افطاری دعوت کرده‌اند. با رویی گشاده گفت: «شما هم دعوت کنید ما می‌آییم.» باورمان نمی‌شد که حاج قاسم وقت داشته باشد به منزل ما بیاید. گفتم: «شما بااین‌همه گرفتاری چطور می‌تونید وقت بذارید به خونۀ ما بیایید؟ اصلاً چطور شمارا پیدا کنیم؟» نگاهش را به حسین انداخت و گفت: «حسین آقا به من زنگ بزنه من میام.» حاج قاسم هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که از حسین پرسیدم: «حسین جان، حاج قاسم شوخی که نمی‌کنه؟» حسین هم حسابی تعجب کرده بود و فقط جواب داد: «فکر نمی‌کنم، کاملاً جدی بود.» دوهفته‌ای گذشت. به حسین گفتم: «زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن.» حسین به شماره تلفن یکی از رفقای حاج قاسم زنگ زد، حاج قاسم در ایران نبود. دو هفتۀ بعد باز هم زنگ زدیم، دومرتبه حاج قاسم نبود. چند روز گذشت. ساعت ۷ صبح بود. تلفن منزلمان زنگ خورد، یکی از پشت تلفن گفت: «حاج قاسم سلام رساندند و گفتند برای ناهار به منزل شما میام.» @shohada15