#سیرت_شهدا
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
خاطرات🌹
تو شهر حلب دوتایی با هم میرفتیم.
دیدم حسن سرش پایینه و داره میره.مدل امیر المومنین علی(علیه السلام)رو میخونه.
من ترکش نشسته بودم
ترسیدم...فقط میتونست دوسه متر جلو رو ببینه.
گفتم:داداش مواظب باش تصادف میکنیم.ولی توجه نکرد.
همینطور که میخوند با ناراحتی گفتم:
سرتو بیار بالا خیلی خطرناکه؛باز هم به حرفم توجه نکرد.
داشتم عصبانی میشدم با جدیت گفت:چه کار داری؟
نمیتونم سرم رو بیارم بالا.
یک لحضه توجه کردم به دور و برمون .
دیدم اطرافمون پر از زنهای بی حجابه
میترسید چشمش بیفته به گناه.✨👌
#چشم_پاکی
#شادی_روحش_صلوات🌹