#طنزجبهه
خیلی شوخ و با روحیه بود.😂
وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا میگفتیم!
یا از او تقاضای «شفاعت» میکردیم
میگفت
مسئلهای نیست!
دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ..
ببینم برایت چکار میتوانم بکنم🤣
در ادامه هم توضیح میداد☝️🏻
که حتماً گوش هایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکسدار باشد!
#شادےروحشہداصلوات🥀
#طنزجبهه
پسرخاله زن عموي باجناق
يك روز سيد حسن حسيني از بچههاي گردان رفته بود ته درهاي براي ما يخ بياورد. موقع برگشتن، عراقيها پيش پاي او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبري از سيد نبود، بغض گلوي ما را گرفت بدون شك شهيد شده بود. آماده ميشديم برويم پائين كه حسن بلند شد و لباسهايش را تكاند، پرسيديم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائيل آشنا در آمديم، پسرخاله زن عموي باجناق خواهرزاده نانواي محلمان بود. خيلي شرمنده شد، فكر نميكرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بيايم. هرطور بود مرا نگه ميداشت!»
#لبخندبزن_بسیجی
#طنزجبهه
سنگر يا سنگك؟
هميشه خدا توي تداركات خدمت ميكرد. كمي هم گوش هايش سنگين بود. منتظر بود تا كسي درخواستي داشته باشد، فورا برايش تهيه ميكرد.
يك روز عصر، كه از سنگر تداركات ميآمديم، عراقيها شروع كردن به ريختن آتش روي سر ما. من خودم را سريع انداختم روي زمين و به هر جان كندني بود خودم را رساندم به گودال يك خمپاره. در همين لحظه ديدم كه كه حاجي هنوز سيخ سيخ راه ميرفت. فرياد زدم: «حاجي سنگر بگير!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و ميگفت: «چي؟ سنگك؟»
من دوباره فرياد زدم: «سنگك چيه بابا، سنگر، سنگر بگير...!!»
سوت خمپارهاي حرفم را قطع كرد، سرم را دزديدم. ولي وقتي باز نگاه كردم ديدم هنوز دارد ميگويد: «سنگك؟»
زدم زير خنده. حاجي هميشه همينطور بود از همه كلمات فقط خوردنيهايش را ميفهميد.
#خنده_حلال
#طنزجبهه
هوا خيلي سرد بود. از بلندگو اعلام كردند جمع شويد جلوي تداركات و پتو بگيريد. فرمانده گردان با صداي بلند گفت: «كي سردشه؟»
همه جواب دادند: «دشمن»
فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم ميشود هيچكدام سردتان نيست. بفرمایيد برويد دنبال كارهايتان. پتويي نداريم كه به شما بدهيم»
داد همه رفت به آسمان. البته شوخي بود
#خنده_حلال