#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_اول
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
چقدر همه هم رزمانت با رمز و راز حرف می زنند. مثلاً علی میگوید اولینبار همراهیکی از قدیمی های آموزشگاه رفته بودی. انگار که خودمان خبر نداریم آن قدیمی آموزشگاه مقداد بوده. یک جوری هم می گویند قدیمی آموزشگاه انگار که چهل سالگی را هم رد کرده باشد.بنده خدا شاید آن موقع هنوز سیساله هم نشده بود.مقداد تورا به علی و بقیه معرفی کرد. آنها هم همسنوسال خودت بودند،فقط کمی زودتر از تو آموزش را شروع کرده بودند.
زود با علی و بقیه رفیق شدی. علیو رفقایش مسئول کارهای اجرایی آموزش بودند. کارهای مربوط به برگزاری کلاس، آماده کردن وسایل، هماهنگی با استاد و کارهای ثبتی بعداز کلاس.
برای شرکت در کلاسها هم اجازه داشتی. هم کارهای آموزشی میکردی و هم مطالب جدید یاد میگرفتی. آموزشگاه همانجایی بود که سالها آرزویش را داشتی. همآموزش میدیدی هم کارهای پرهیجان را تجربه میکردی. کارهایی مثل تخریب و انفجار که بیشتر از همه کارهای دیگر دوست داشتی.
پیگیری کردنهایت یاد علی هم مانده.آنقدر که یکجورهایی برای یادگیری رشوه میدادی. با موتور تا خانه علی میرفتی و تا آموزشگاه می رساندیاش، بعد دوباره برش میگرداندی، فقط برای اینکه چیزی یادت بدهد. شبهایی که دورهم جمع میشدید ودر آموزشگاه میماندید میرفتی سروقت هرکس که بیدار بود. هرکس که یک مطلب بیشتر از تو بلد بود از دستت آسایش نداشت.اگر دورهای برگزار میشد و شرایط شرکت تو در آن دوره نبود خودت را به آب و آتش میزدی، برای اینکه خودت را به آن کلاس برسانی.
مثلا دوره مربیگری راپل که برای دوره شما نبود. به علی گفته بودی:"هماهنگ کن چند جلسه من برای برگزاری کلاس بیام." میخواستی به بهانه برگزاری کلاس آموزش را هم ببینی.
_اینجوری نمیشه.باید یه چیزی به ما بدی تا قبول کنیم.
به علی و رفیقش ناهاردادی تا قبول کردند هفته بعد تو کلاس را برگزار کنی.
اما دقیقا همان موقع جریان اعزام پیش آمده و یک ناهار شد طلب تو از علی و رفیقش.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
زیر سایه شهدا🇵🇸
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_چهارم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که برمیگردند یک
.[﷽].
#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_پنجم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بعد از اینکه بچهها با زینبیون به هم رسیدند و دست دادند. آمار شهدا را از بلندگو اعلام کردند. همان موقع فهمید که برادرش زخمی شده. مقداد که اسم رفیقش را نگفت. اما حتما همین علی بوده که مقداد دلداریاش میداده.
بعد هم که حاج قاسم آمده بود و دلداریشان دادهبود. ظهر روز بعدش چه روز سختی بوده برای بچهها. باید وسایل شما را جمع میکردند و به خانوادهتان میرساندند. هرکس مسئول جمعآوری وسایل یکی بود. همه با اشک چشم و خوندل وسایل شما را جمع میکردند. حتی حال حرف زدن هم نداشتند. دم غروب تصمیم گرفتند برایتتان هیئت راه بیندازند که هم بچه ها آرام شوند و هم بچه های آن گردانی که نزدیک شما بودند و فقط پنج دقیقه تا گردان شما فاصله داشتند برای تسلیت بیایند. رسم بود بینتان که هر گردانی که شهید میداد گردانهای دیگر برای عرض تسلیت میرفتند.
خبر شهادت شما که پیچید بچههای فاطمیون و زینبیون و بچه های گردان بالا و ارکان نیروی قدس برای تسلیت به محل اسکان شما آمدند. تقریبا همه آمدند. هرکس که نزدیک شما بود. چون همه تعریف فاتحین را شنیده بودند و شهرهای الحاضر و العیس شهرهای مهمی بودند. فاتحین! چه اسم خوب و مناسبی روی گردان شما گذاشته بودند. حالا همه برای شهدای فاتحین اشک می ریختند و حسرت میخوردند.
بعد از مراسم هیئت حدود ساعت نه و نیم شب فرمانده گفت:« جمع و جورکنید که امشب ده دوازده نفر برن تهران کار شهدا و زخمی ها رو انجام بدن.»
علی هم جزو آن ده دوازده نفر بود که به تهران بر می گشت
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚