8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زنگ_احکام🔔
حکم دست زدن به اسما متبرکه
نوشته شده روی کاغذ، انگشتر و ...
بدون وضو دست نزن! ✋🌱
قشنگ ترین کار صدا و سیما 🙂👌🏻
#معرفی_شهید
#شهید_ناصر_اسماعیلی
شهید ناصر اسماعیلی نودولقی در سال ۱۳۴۶ در تهران متولد شد . دروس ابتدایی را در کوی فردوس ، دوره راهنمایی را در سرآسیاب مهرآبادجنوبی و دوره متوسطه را در دبیرستان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پشت سر گذاشت. پدرش کارگر سازمان آب و مادرش خانه دار بود. شهید در یک خانواده مذهبی رشد و تربیت یافت و ایمان و تقوا اساس زندگی خانوادگی آنها بشمار می رفت.
🌷 شهید اسماعیلی در تاریخ ۱۳۶۵/۴/۴ از سوی سپاه پاسداران منطقه ۱ ثاراله عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و به واسطه تجربه های قبلی که از نظر نظامی داشت ، آموزش ندیده و بطور مستقیم پس از سازماندهی در تیپ المهدی گردان فاطمه الزهرا (س) به جبهه رفت و مشغول حراست و پاسداری از میهن اسلامی گردید . او در منطقه جنوب و در محور عملیاتی اروندرود بر اثر اصابت ترکش خمپاره ۶۰ از ناحیه پهلو مجروح گردید و پس از مداوا و بهبودی نسبی دوباره عازم جبهه شد. این شهید والامقام در تاریخ ۱۳۶۵/۱۱/۹ در جریان عملیات کربلای۵ در شلمچه به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان ...
امروز که پشت درم خب دستگیری کن
فردا که اعلامیه ی ترحیم دیوارم :) 🖤
🍃🌹﷽🌹🍃
#رهـایے از شـب🌒
#قسمت_۴۶
بالاخره طاقت فاطمه طاق شد.با ناراحتی به سمتم خیز برداشت و پرسید:
تو چت شده عسل؟! چرا اینطوری با اون بنده خدا تا کردی..از صبح تا الان اسیر مابوده بعد اینطوری ازش قدردانی میکنی؟
با ناراحتی به او ذل زدم وگفتم:
-اشتباه نکن..اسیر ما نبوده اسیر من بوده!!هردوتاتون اسیر من بودید..ممنونم از محببتتون..
و بعد به سرعت وارد اردوگاه شدم.حوصله شلوغی رو نداشتم.یک راست گوشه ای از محوطه اردوگاه رفتم و درسکوت و دنجی آنجا بلند بلند گریه کردم ...
باورم نمیشد که اینقدر بی ادب و بی منطق باشم! شاید تمام این حالاتم برای این بود که عادت نداشتم مردی نادیده ام بگیرد. چقدر خراب کرده بودم.چه رفتار بچگانه واحمقانه ای انجام دادم.یاد جمله ی آخر حاج مهدوی میفتادم و دلم میخواست زمین دهان باز کند و من درونش گم شم.از فردا با چه رویی به صورت او نگاه میکردم؟
من با این طرز رفتار بچگانه، خودم رو بیشتر تحقیر کردم و به هردوی آنها خودم و احساسم رو لو داده بودم.حتما تا به الان دیگر فاطمه دستگیرش شده بود که من رقیب سرسخت او هستم.و حتما با فهمیدن این واقعیت دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود.نمیدونم چندساعت در تنهایی نشسته بودم.دلم نمیخواست هیچ کسی رو ببینم.و دعا دعا میکردم کسی هم مرا نبیند.
هوا کاملا تاریک شده بود و اشکهایم بند نمی آمد.میان هر آهی که از سینه ام بیرون می آمد مشتی گلایه وحسرت بیرون میریخت و با صدای آهسته برای خدا بازگو میکردم.حرفها و دردلهایی که دل خودم رو آتیش میزد چه برسد به اون خدا که دلرحم ترین موجود عالمه!! به خدا گفتم:میدونم تو خواستی که تلنگر بخورم.میدونم تو منو تا اینجا کشوندی.همه ی اینها رو میدونم ولی بنده های خوبت با من کاری ندارند.فقط تویی که میتونی تحملم کنی..دیر یا زود فاطمه هم ولم میکنه.این چه تقدیریه که بنده های بدت دورو برم هستند و بنده های خوبت از من گریزون؟؟ من تنهام خدا...میترسم. میترسم کم بیارم.میترسم.دوباره بلغزم....
تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتی یک نگاه کوچک هم بهش ننداخته بودم.اما حالا که هوا تاریک شده بود میدانستم ممکنه پشت خط فاطمه باشد و نگران احوالاتم.درست نبود که بیشتر از این او را ازرده خاطر کنم.حدسم درست بود.فاطمه بود.گوشی رو جواب دادم.فاطمه با لحنی آروم و خواهرانه صدام کرد.
-عسل؟؟! عسل سادات جان؟؟
با گریه گفتم:جان؟
-سادات جون ،قربون جدت برم،دارم میمیرم از نگرانیت.بیا پیشم بگو چه خبره.آخه چیشد که ریختی به هم؟
من آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
ببخشید اذیتت کردم.. میخوام تنها باشم فاطمه.
-آخه اینجا اگه ببینند نیستی برای مسجد محل و سابقه ی بسیجت بد میشه..
-فاطمه تو روخدااا...میخوام تنها باشم
او با لحنی دلگرم کننده گفت:
باشه قربونت برم.یک کاریش میکنم.نیم ساعت دیگه میریم شام.تا اون موقع تو روخدا خودتو برسون
من با قدردانی آهی کشیدم و گفتم.مرسی
وگوشی رو قطع کردم.
چشمم به علامت پیامک بالای صفحه ام افتاد.بازش کردم.
کامران بود
سلام!! نمیدونم برات چه اتفاقی افتاده.نمیدونم چیشده که این قدر عصبی و سرد باهام حرف زدی.فقط میدونم که از خودم عصبانیم.چون واقعا بد باهات حرف زدم.و هیچ دفاعی از خودم ندارم بکنم جز اینکه دوری از تو مجنونم کرده.فک کردم برات اتفاقی افتاده.بهترش این میشد که وقتی گوشی رو برداشتی خوشحالیم رو از سلامتیت نشون میدادم ولی..بیخیال.! منو ببخش عسلم.دلم میخواد بازم صداتو بشنوم
دوباره با فاصله ی زمانی یک ساعت برام پیام گذاشته بود
عسل اگر ترکم کنی دیوونه میشم.بهم بگو چیکار کردم؟بعد اگر قانع شدم میرم..منو اینطوری امتحان نکن.امتحانشم سخته.عین روانیها دارم به همه میپرم.کافه نرفتم.بخدا مشروبم آرومم نمیکنه.یه جوابی بهم بده بی معرفت
اینهارو میخوندم و بلند بلند گریه میکردم.من چیکار کرده بودم؟
تا کجا پیش رفته بودم؟؟
کامران با اون همه غرورش داشت منو التماسم میکرد..من، کامران رو محبور کرده بودم مشروب بخوره!
با اینهمه بار گناه خدا چطور منو میبخشید؟ خودش بارها گفته از هر چی میگذرم جز حق الناس.
دلم برای کامران وهمه ی پسرهایی که قربانیم شده بودند میسوخت.تازه داشت کم کم
یادم میومد که چه کارها کردم و چقدر دلها شکستم.شاید در برحه ای فکر میکردم که اونها استحقاق این بازی رو دارند و اونها هم خودشون با خیلیها بازی کردند ولی من هم خیلی بهشون بد کرده بودم!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
میرسد روزی که بی چون و چرا می بینمت
میرسد روزی که ای شاه وفا می بینمت
عامل وصل من و تو ذوق بارانی بود
میرسد روزی که با حال بکا می بینمت
میرسد روزی که تکیه میدهی بر کعبه و
در کنار خانه ی امن خدا می بینمت...!
#اللہم_عجل_لولیڪ_الفرج♥️
#امام_زمان
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
ــــــــ 🌸🍃🌸ــــــــ
#حدیث⭐️
🍃امام حسن مجتبى عليه السلام فرمودند:
اگر مردم سخن خدا و پيامبرش را مى شنيدند،
آسمان بارانش را و زمين بركتش را به آنان مى بخشيد 💫
و هرگز در اين امّت،
اختلاف و زد وخورد پيش نمى آمد✨
و همه از نعمت سر سبز دنيا تا روز قيامت، برخوردار مى شدند.
امالى طوسى، ص 566، ح 1174
ــــــــ 🌸🍃🌸ــــــــ
🍃✨
#تلنگرانہ
#امـام_زمان🌱
انتظار یعنی...
اینکه ببینـے در جایگاهی که هستی،
با توانایی هایی کھ داری...
چه کاری از دستت بر میآید تا برای امامزمان انجام بدهـے !
#انتظار توقف نیست؛
حرکتی رو به جلوست...🌱
اللهمعجللولیکالفرج
🔰 #سیره_شهدا |#استراحت
🌟خیلی کم خانه بود، اکثراً ماموریت بودند..اطرافیان همیشه اعتراض میکردند و به من میگفتند که شما چگونه تحمل میکنید بچهها یک دل سیر پدرشان را ندیدند.یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمیخواهی استراحت کنی؟؟
گفت:«مگر دنیا چقدر است که من خسته شوم؟ برای استراحت هم وقت زیاد است...
#جاویدالاثر_شهید_رحیم_کابلی