۱۷ مهر
زیر سایه شهدا🇵🇸
@shohada_1400
109
دنبالکننده
5.5هزار
عکس
2هزار
ویدیو
81
فایل
خدا بخواهد🌸 اینجاخیمہگاهـشہداست🌷 باصلواتواردشوید شهید حمید رضا رفیعی می گفت : راه ما راه【 حسین 】است و باید آماده و همراه【حسین】 باشیم و【 حسین 】گونه بودن را بدانیم. پیشنهاد یا انتقادی داری اینجا بگو
https://harfeto.timefriend.net/17043420153062
مشاهده در ایتا
پیوستن
زیر سایه شهدا🇵🇸
109 دنبالکننده
دانلود
مطالب قبلی
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۵۲ صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم . او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۵۳ حاج کمیل گفت:معذرت میخوام!! همین جمله ی کوتاه هم براش سنگین بود.دس
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۵۴ ✍یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن نسیم تلفنی صحبت کردم. او
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۵۸ روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد. گفتم :امرو
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۶۰ پدرشوهرم گفت:زن تو الان امانتی ما توی شکمشه اون امانتی باید اسم من
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۶۱ حاج کمیل دنبالم تا اتاق اومد. گفت:حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۶۲ با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حساس کردند.
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۶۳ من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او. گفتم:حاج کمیل
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۶۷ او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی عصبی در هم قلاب کرد
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۷۰ او حرفی نزد. گفتم:نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم.میفتم میمیرم
#
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۷۰ او حرفی نزد. گفتم:نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم.میفتم میمیرم
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۷۱ ضربان قلبم شدت گرفته بود.دست وپاهام آشکارا میلرزید. یاد حرفهای پدر
#به_وقت_رمان
📚⏰