۱۷ مهر
زیر سایه شهدا🇵🇸
@shohada_1400
109
دنبالکننده
5.5هزار
عکس
2هزار
ویدیو
81
فایل
خدا بخواهد🌸 اینجاخیمہگاهـشہداست🌷 باصلواتواردشوید شهید حمید رضا رفیعی می گفت : راه ما راه【 حسین 】است و باید آماده و همراه【حسین】 باشیم و【 حسین 】گونه بودن را بدانیم. پیشنهاد یا انتقادی داری اینجا بگو
https://harfeto.timefriend.net/17043420153062
مشاهده در ایتا
پیوستن
زیر سایه شهدا🇵🇸
109 دنبالکننده
دانلود
مطالب قبلی
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۲۸ حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: بنده دلیل داشتم کامرا
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۳۰ کامران ناگهان از ماشین پیاده شد.سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۳۲ برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد. با تعجب پرسیدم :چرا
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۳۴ تسبیج رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. خانوم مهدوی گفت:ببخشید
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۳۶ در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت:خب سادات عز
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۳۸ اینجا بهشت بود.. نسیم همچین بی راه هم نمیگفت! این دنیا هم بهشت و
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۴۰ من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بی توجه به گذر زمان صحبت
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۴۲ این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش را
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۴۴ بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختصر وساده ای گرفت
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۴۶ این سفر نورانی هم با همه ی زیباییهاش به پایان رسید. من در این سفر
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۴۸ شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشه ای دیدم که در صف نماز
#به_وقت_رمان
📚⏰
زیر سایه شهدا🇵🇸
زیر سایه شهدا🇵🇸
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 #قسمت_۱۵۰ با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم ب
#به_وقت_رمان
📚⏰