eitaa logo
زیر سایه شهدا🇵🇸
109 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
81 فایل
خدا بخواهد🌸 اینجاخیمہ‌گاهـ‌شہداست🌷 باصلوات‌واردشوید شهید حمید رضا رفیعی می گفت : راه ما راه【 حسین 】است و باید آماده و همراه【حسین】 باشیم و【 حسین 】گونه بودن را بدانیم. پیشنهاد یا انتقادی داری اینجا بگو https://harfeto.timefriend.net/17043420153062
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر سایه شهدا🇵🇸
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_سوم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 اما تو ناامید نشدی. همان شب با خانه هماهنگ کردی. صبح
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که بر‌می‌گردند یکی دستش را، یکی پایش را، یکی دلش را و حواس پرت‌ترین آن‌ها خودش را جا می‌گذارد. آن دیالوگ پرویز پرستویی را یادت هست؟ همان دیالوگ معروف آژانس شیشه‌ای :« می‌دونی یه گردان بره خط، گروهبان برگرده یعنی چه؟ می دونی یه گروهان بره خط، دسته برگرده یعنی چه؟ می دونی یه دسته بره خط ، نفر برگرده یعنی چه؟» مگر تا آن موقع این چیزها را نشنیده بودند که انتظار داشتند آنهایی که روی زمین افتاده‌اند از خودشان نباشند. دو نفری روی زمین افتاده بودند و علی با خودش گفته بود حتما همین شهدای سوری هستند. نزدیک‌تر که شد با خودش گفته بود چرا لباس‌های ما رو پوشیدن؟ بازهم توجه نکرد. شاید هم می‌خواست خودش را گول بزند که فکر کرد حتما لباس هاشون مثل مائه. آن شب آن قدر تاریک بود که علی تو را پشت ماشین گذاشت، اما تو را نشناخت. اصلا مگر می‌شد تو را شناخت؟ هنوز هم نمی‌دانستند شما از بچه های خودشان هستید، تا اینکه بهدارتان بالا رفت تا ببیند شهدا چه کسانی هستند. اسم احمد را که آوردند بهدار خشکش زد. احمد رفیق و هم مسجدی اش بود. با هم آمده بودند منطقه. اسم احمد که آمد علی تازه فهمید شما از بچه های خودشان هستید. عجب شب عجیبی بود. به گمانم مقداد و علی در یک حال بودند. هردو دل‌واپس و دل‌نگران. آن شب هر جا جمعی در حال صحبت بودند با ورود علی ساکت می‌شدند. هرچقدر هم که از دیگران درباره مجروح‌ها و شهدا می‌پرسید کسی جوابش را نمی داد. سراغ برادرش را می‌گرفت ولی کسی چیزی نمی‌گفت. بعضی ها حتی با دیدن علی مسیرشان را عوض کرده بودند. چه شب سردی بود آن شب. تا صبح توی خیابان‌های سرد العیس پست دادند. دو دسته‌ای که دیشب ناقص شده بودند با هم یکی شدند و قرار شد با گروه علی برای پاک سازی به خط بزنند. بهشان گفته بودند:« بچه‌های زینبیون قراره از روبرو بیان. به سمت روبرو تیر نزنید. ولی از خونه‌ها هرکی بیرون اومد بزنید.» 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚
🌹|شهید سید مرتضی آوینی ✍️ شهید آوینی ▫️جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش، یکی برداشت و گفت: می‌تونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت، ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگی‌اش بود، هر جا غذای خوشمزه، شیرینی یا شکلات تعارف می‌کردند، برمی‌داشت اما نمی‌خورد. می‌گفت: می‌برم با خانوم و بچه‌هام می‌خورم. شما هم این کار رو انجام بدین. اینکه آدم شیرینی‌های زندگی‌اش رو با زن و بچه‌اش تقسیم کنه، خیلی توی زندگی‌اش تأثیر می‌ذاره... 📚 کتاب دانشجویی شهید آوینی، صفحه ۲۱
‹☘🕊› «أَلَیْسَ‌اللَّـهُ‌بِڪَآفٍ‌عَبْدَھـُ!؟» آیآخُدآڪِفآیَت‌ڪُنَندِھـ‌بَـندِھـ‌اَش‌نیست؟!:) ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
گذر زمان🌸
کسی که درست نشه هیچی توی زندگیش درست نمیشه!💯
⸢بسمـ‌رَبــ‌العشقــ♥️⸥ میتوان بین کثرات و شلوغی ها و هزار جلوه از دنیای فانی بود، اما وحدت داشت ... نخ ولایت را گم نکرد ... عشق الهی وحدت میدهد ... هرجا نگاه کنی، اورا میبینی .. مراقبه امروزم این باشد که نخِ محبت مهدی {عج} را بین کثرات گم نکنم✨💔 ⦅شھیدمحمدرضادهقان‌امیرے⦆ ❜ شهادت، بال‌نمیخواد، حال‌میخواد... ❛
💚 حدود ساعات دو تا سه نصف شب خواب عجیبی دیدم. خانه‌مان نورانی شده بود و من دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه‌ام شده اند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند، دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می‌زنند. مات نگا‌‌هشان کردم و متوجه شده‌ام منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم است. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست. آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند که همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمد رضا و بقیه شهدا روی زمین نشست.
🌿 جانِ شیرینت فدایِ عشقِ شیرینت♥️... فقط یک عاشق میتواند فرهادِ کوه کنِ نفس خودش باشد و منیت هارا بشکند.. فقط یک عاشق خودش را فدایِ عقیله بنی هاشم میکند که مبادا یک کاشی از حرم جابجا شود.. اینبار آمین بگو به دعایِ اللهم الرزقنا عشقِ قنوتِ نمازم ... ❤️ ✍🏻
در بیان زندگی‌نامه‌ی شهیدان سعی کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک زندگی اینها و چگونگی مشی زندگی اینها را تبیین کنیم، این مهم است. ۱۳۹۵/۰۷/۰۵ 
اگر دفعه قبل که به اقا اباعبدلله ؏ توهین کرد کسی بود تو این مملکت میزد تو دهن این بشر الان خیلی قشنگ نمیومد امام صادق ؏ رو مورد تمسخر قرار بده🚶🏻‍♂ 👊🏾 |صلوات بفرست رفیق|•
زیر سایه شهدا🇵🇸
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_چهارم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که بر‌می‌گردند یک
.[﷽]. 🌹 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 بعد از اینکه بچه‌ها با زینبیون به هم رسیدند و دست دادند. آمار شهدا را از بلندگو اعلام کردند. همان موقع فهمید که برادرش زخمی شده. مقداد که اسم رفیقش را نگفت. اما حتما همین علی بوده که مقداد دل‌داری‌اش می‌داده. بعد هم که حاج قاسم آمده بود و دل‌داری‌شان داده‌بود. ظهر روز بعدش چه روز سختی بوده برای بچه‌ها. باید وسایل شما را جمع ‌می‌کردند و به خانواده‌‌تان می‌رساندند. هرکس مسئول جمع‌آوری وسایل یکی بود. همه با اشک چشم و خون‌دل وسایل شما را جمع ‌می‌کردند. حتی حال حرف زدن هم نداشتند. دم غروب تصمیم گرفتند برایتتان هیئت راه بیندازند که هم بچه ها آرام شوند و هم بچه های آن گردانی که نزدیک شما بودند و فقط پنج دقیقه تا گردان شما فاصله داشتند برای تسلیت بیایند. رسم بود بینتان که هر گردانی که شهید می‌داد گردان‌های دیگر برای عرض تسلیت می‌رفتند. خبر شهادت شما که پیچید بچه‌های فاطمیون و زینبیون و بچه های گردان بالا و ارکان نیروی قدس برای تسلیت به محل اسکان شما آمدند. تقریبا همه آمدند. هرکس که نزدیک شما بود. چون همه تعریف فاتحین را شنیده بودند و شهرهای الحاضر و العیس شهرهای مهمی بودند. فاتحین! چه اسم خوب و مناسبی روی گردان شما گذاشته بودند. حالا همه برای شهدای فاتحین اشک می ریختند و حسرت می‌خوردند. بعد از مراسم هیئت حدود ساعت نه و نیم شب فرمانده گفت:« جمع و جورکنید که امشب ده دوازده نفر برن تهران کار شهدا و زخمی ها رو انجام بدن.» علی هم جزو آن ده دوازده نفر بود که به تهران بر می گشت 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📚