eitaa logo
خاطرات شهدا
311 دنبال‌کننده
284 عکس
37 ویدیو
8 فایل
✳ خورشید فروزان شهادت، همه حجابهای تحریف و فریب را خواهد شکافت.امام خامنه ای(دام ظلّه) ✅این کانال برای بیان خاطرات شهدا در راستای رفع تحریفات دشمنان و دفع شبهات انها میباشد ادمین @Farsnews110 @Shohada_khaterat 🔚🔚 کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️بسم رب الشهدا❇️ در یکی از ماموریت های جنگی به همراه عباس بر فراز خلیج فارس در حال پرواز بودیم . آن روز قرار بود کاروان بزرگی از کشتی های نفت کش و تجاری را تا آب های بین المللی اسکورت کنیم . بر اساس اطلاعات رسیده دشمن تصمیم داشت تا به کاروان حمله کند . به همین خاطر موقعیت بسیار حساس و خطرناکی بود . با طرحی که عباس ارائه کرده بود قرار شد تا ده فروند شکاری (f14 ) دو فروند ، دو فروند پوشش سنگین هوایی منطقه خلیج فارس را تامین کنند . تااز این  طریق کشتی ها از حملات دشمندر امان بمانند . من و عباس کنار هم پرواز می کردیم . پس از بررسی های لازم پوشش منطقه را آغاز کردیم . هواپیماهای دشمن در کمین بودند تا در فرصتی مناسب تهاجم خود را آغازکنند . عباس این موضوع را پیش بینی کرده بود ؛ لذا به من گفت : « من مطمئنم که به کاروان ها حمله خواهد شد . پس باید آماده باشیم که ان شاءالله بادست پر برگردیم.» ما از بندر امام طرف اسکله های « البکر و الامیه » تغییر مسیر دادیم و چون از رادار مادر فاصله زیادی داشتیم ارتفاع خود را به حداقل رساندیم . سکوت کرده بودیم و گوشمان به رادیو بود تابتوانیم موقعیت های منطقه را دریافت کنیم . لحظاتی بعد ازطریق رادار اعلام شد دو فروند جنگنده عراقی در حال پرواز به سمت کویت هستند . منو عباس نزدیک هم ، به طور موازی پرواز می کردیم. عباس اشاره کرد که باید به طرف آنها برویم . عباس به من پیام داد که من به عنوان طعمه جلو می روم و هواپیماهای دشمن را به دنبال خود می آورم . سپس با یک حرکت سریع از من دور شد و آنها را به دنبال خود کشاند. لحظه ای فرا رسید که یکی از هواپیماها در برد موشک من قرار گرفته بود . ولی من نگران عباس بودم و زیر لب دعا می کردم تا به موقع اقدام کند تا من بتوانم هواپیماهای دشمن را هدف قرار بدهم . لحظات به کندی می گذشت و نگرانی وضع عباس مرا مضطرب کرده بود ؛ ولی میکوشیدم تا بر خود مسلط باشم . روی صفحه رادار دیدم که هواپیمای عباس در تیر رس کامل دشمن قرار گرفته است . در این هنگام هواپیماهای دشمن ناگاه مانوری انجام دادند و یکی از آنها به طرف عباس نزدیک شد . پس از بررسی اوضاع با کابین عقب ، بی درنگ موشک را به طرف هواپیماهای دشمن رها کردم پس از چندلحظه هواپیماهای دشمن را با چشم دیدم . ناگهان عباس مانوری کرد و با یک چرخش بسیار خطرناک مسیر خود را تغییر داد و ارتفاع را کم کرد . در این لحظه موشک من با هواپیمای دشمن برخورد کرد . آتش از بدنه هواپیما زبانه کشید و پس از طی مسافتی در میان دود غلیظی از نظر ناپدید شد . در این لحظه صدای عباس در رادیو پیچید او فریاد زد: الله اکبر ، الله اکبر از شنیدن صدای او شاد شدم و گفتم : عباس می دانی چه کردی؟ عباس گفت : « و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی » من کاری نکردم ، خدا کرد. « تو تیر نینداختی زمانیکه رها کردی و لیکن خدا تیرانداخت .»  و آن روز با شهادت عباس ماموریت با موفقیت انجام شد و کشتی ها از تنگه عبور کردند و من پیروزی آن روز را نتیجه توکل عباس به خداوند می دانم .او همواره در بحرانی ترین لحظات هرگز از یاد خدا غافل نبود و این به او جرات می داد تا دست به کارهای خطرناکی بزند .    ✳ @Farsnews110@Shohada_khaterat
❇️بسم رب الشهدا❇️ خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود. پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت : - اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند! مصطفی می خندید و در اون موقع دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت : -  اینو میگن سبیل.... شهید مصطفی ردّانی پور ✳ @Farsnews110@Shohada_khaterat
۹ بهمن سالروز شهادت شهید حسن باقری👇👇👇👇
❇️بسم رب الشهدا❇️ حسن تازه فرمانده نیروی زمینی شده بود. یک روز من را صدا کرد. مجید بقایی هم بود. حسن بالای پتوها نشسته بود. بچه‌های بندر دیلم هرچه کمک مردمی برای جبهه می‌رسید برای من هم کنار می‌گذاشتند. بیشتر اجناس خارجی بود، مثلاً زیرپوش‌های کاپیتان یا کفش‌های آدیداس یا پتو. حسن باقری به پتویی که روی آن نشسته بود اشاره کرد و پرسید این مال کیه؟ گفتم مال منه. با تعجب گفت مال تو؟ پتو را تا کرد و گفت این رو میدی به من؟ گفتم مال تو! ⁦⁩ حسن گفت می‌خواهم چهار تا سؤال ازت بپرسم ببینم از اطلاعات چی بارته؟ شروع به پرسیدن کرد. شد شش تا و هفت تا و هشت تا. گفتم ها، حسن! تو گفتی چهار تا چه خبره؟ میخوای من رو گزینش کنی؟ ⁦⁩ گفت می‌خوام نیروی دریایی سپاه رو تشکیل بدم. تو بیا برو بوشهر. 18 سالم بود. گفتم بوشهر برای چی؟ گفت نیروی دریایی آنجا تشکیل میشه. برو مسئول اطلاعات عملیاتش شو! این را که شنیدم به هم ریختم و با خودم گفتم من دلم اینجاست. اصلا نمیتونم از این منطقه دل بکنم.  به مجید بقایی نگاه کردم. حسن به من نگاه می‌کرد و منتظر جواب بود. چند لحظه‌ای که گذشت حسن گفت با توام. به اون چرا نگاه می‌کنی؟ مجید که نگاه من را خوانده بود به حسن گفت: این هیچ جا نمیره. تا من هستم با منه. وقتی هم که من نباشم ان شاءالله میشه پرسنل تهران. ⁦⁩ حسن از من پرسید نظر خودت هم اینه؟ گفتم آره، هرچی مجید بقایی بگه. گفت متأسفم برات پسر! مگه دُمت به دُم مجید بسته ست؟ یه آمپول زن برا تو تصمیم می‌گیره؟ مجید هم به شوخی گفت آمپول زن بهتر از شوفره. خیلی بخوان گنده ت کنن میشی آقای راننده. اما من اگه آمپول زن هم باشم برم توی روستا یه روپوش سفید بپوشم همه بهم میگن آقای دکتر!  حسن باقری به مجید که پزشکی می‌خواند آمپول زن می‌گفت، مجید هم به حسن که دوران خدمت سربازی راننده جیپ فرمانده پاسگاه بود می‌گفت شوفر. حسن رو به من کرد و گفت من میرم اما به حرفام فکر کن. حسن رفت اما من با مجید ماندم. * برشی از خاطرات رزمنده ی جانباز، حمید حکیم‌الهی ✳ @Farsnews110@Shohada_khaterat
❇️بسم رب الشهدا ❇️ تو خونه به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود. دستش را روی زانش که توی سینه‌اش کشیده بود،‌ دراز کرده بود و دانه‌های تسبیحش تند تند روی هم می‌افتاد. منتظر ماشین بود؛‌ دیر کرده بود.مهدی دور و برش می‌پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌بار انگار آمده بود که برود. خودش می‌گفت «روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.» عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.» صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود. بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی. فکر نمی‌کنی مادرت چه‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.چند دقیقه‌ای می‌شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ‌کوبم کرد. نمی‌خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که دوباره برگردی.» ✳ @Farsnews110@Shohada_khaterat
خاطره ای از شهید حاج ابراهیم همت☝☝☝☝
❇️بسم رب الشهدا❇️ سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!» با بغض گفتم : «چرا اینطور می‌گی؟ مگه اولین باه میری ماموریت؟! گفت: «کاش می‌شد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هرجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم منو بی خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب سلام الله علیها هر کجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتما بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب می‌شم». به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چند باری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم : «یادم هست! یادم هست!» ✳ @Farsnews110@Shohada_khaterat